زنجیرهی «ظهور/سقوط/رستاخیزِ مجدد»ِ روب-گرییه برای من همان مسیرِ سینوسیِ عذابآورِ «میزوگوچی بودن» بود. دورهی شیدایی با خواندن فیلمنامهي سال گذشته در مارینباد شروع شد و با رمان در هزارتو ادامه یافت. چند وقت بعد، دیدن فیلمهای متاخرش باعث شد نسبت به آن تصورِ نبوغآمیز شک کنم. روب-گرییهی آن رمان و فیلمنامه با فیلمهایی که کیفیتِ معمولی دیده بودم همخوان نبود.
چند سالی گذشت و بهتدریج روب-گرییه بیدلیل در روزمرگیهای رمان خواندن و فیلم دیدن رنگ باخت. گاهی بنظرم میرسید شاید سال گذشته در مارینباد بیشتر مدیون آلن رُنه بوده و در هزارتو هم لابد تک رمانِ خوبش. مدتی بعد، بدون کنکاش و بدون تلاش برای چنگ زدن به رمانهای دیگرش روب-گرییه برایم به محاق رفت.
خواندن ژلوزی (1957) همه چیز را به قبل بازگرداند. ژلوزی رمانی به معنی دقیق کلمه از نظر کیفی شگفتانگیز است، چیزی شبیه خشم و هیاهو (ویلیام فاکنر) و بیگانه (آلبر کامو) و به نوعی متاثر از آنها و در عین حال آشناییزدایی و عبور از آنها. وقتی برای اولین بار اواسط داستان ایده مرکزی رمان به ناگاه کشف میشود، به طرز عجیبی تا پایان نفس در سینه مخاطب حبس میشود. رمانی رعبانگیز با یک معماری استثنایی و از آنها که باید دو بار خوانده شود، دو بار بیفاصله و پشت سر هم.
از نظر ساختاری -در محدودهی خواندههای من- نظمی بیمارگونه و دقتی بیپایان دارد. وسواس در توصیفِ خانه، سایهها و اشیا کاملن از دل ایدهی فراگیر قصه میآید و به هم ریختن زمانِ خطی قصه، از نظر میزان خرد بودن هر سِگمنت، بارها رادیکالتر از خشم و هیاهو و نمونههای متاخر سینمایی (21 گرم، …) است.
ژلوزی نقطهی عطفی در تاریخ رمان است. پس از دورهی طولانی رمانِ بالزاکی و بعد مدرنیستهای اوایل قرن بیستم، ژلوزی به حق آغاز عصری دیگر بوده. حالا برایم آشوب فرو مینشیند و روب-گرییه باز به صدر مینشیند.
آقا پاککنها را هم دوست نداشتید؟
فیلم های متقدم کارنامهی رب گریه به نظر من شاهکار اند( چند پردهی متوالی از لذت و عدن و پس از آن و…) به نظر شما اینطور نیست؟
پاککنها را متاسفانه نخواندهام.
آن فیلمها را دوباره ندیدهام. مدتی است که به تماشای دوباره آنها بعد از این همه سال فکر میکنم. اگر مرور کردم همینجا برایتان مینویسم.