سفری از میان سینمای فرانسه | برتران تاورنیه

14938323_537493173110642_3195807334409036085_n

سفری از میان سینمای فرانسه | برتران تاورنیه | 2016

برتران تاورنیه کارگردان دوست‌داشتنیِ زندگی و دیگر هیچ در سفری سه ساعت و ده دقیقه‌ای به دلِ سینمای رازآلود فرانسه زده. سفری که با سینمای افسانه‌ای ژاک بکر آغاز می‌شود و با افسون و نبوغ «ژان‌»‌های پانتئون‌نشین فرانسوی به راهش ادامه می‌دهد: رنوار، ویگو و گابن. بخش درخشان فیلم جایی است که بچه‌های بهشتِ سینمای فرانسه را می‌بینیم: مارسل کارنه و ژاک پره‌ور شاعر. به خصوص آن‌جا که خیلی کوتاه کارنه را پشت دوربین روز بر می‌آید جلوی آن ساختمان بدقواره و قربان‌گاه ژان گابن می‌بینیم.

این نسخه طولانی که برای اکران در سینماها انتخاب شده بخشی از یک پروژه بزرگتر 9 اپیزودی برای تلویزیون است. در این نسخه بیشتر سینمای آشنای فرانسه دیده می‌شود اگرچه همجواری این بخش‌ها منجر به تجربه یک سفر جادویی برای بیننده‌اش می‌شود. سفری که با ملویلِ بزرگ در پشت دوربین ادامه پیدا می‌کند، به شیرهای جوان و شابرول و گدار می‌رسد و سرانجام در پای دوست از دست رفته تاورنیه، کلود سوته آرام می‌گیرد.

برتران تاورنیه همراه با فیلم‌سازی همیشه یک نویسنده سینمایی هم بوده، یک سینه‌فیل اساسی. او این‌جا با همان گرایش به اطناب و اکناف سینمای فرانسه سرک می‌کشد، چیزی شبیه سفر شخصی اسکورسیزی به سینمای ایتالیا و آمریکا، با همان شور سینه‌فیلی و البته بدون شوآف‌های مارتی.

بچه‌های بهشت | مارسل کارنه

بچه‌های بهشت | مارسل کارنه | ۱۹۴۵

چند روز پیش موقع تماشای بچه‌های بهشتِ مارسل کارنه، نام شخصیتی که آرلتی بازی می‌کرد (گَرانس) برایم خیلی آشنا بنظر رسید. دو سه روز گذشت و بلاخره امروز یادم آمد که این نام سالن‌ِ نمایشی در مرکز فرهنگی ژرژ پمپیدو در پاریس (Salle Garance) بود که قبلن زیاد آن‌جا سر می‌زدم. کمی جستجو کردم و دیدم دهه هشتاد آن سالن را به یاد ‌نقشِ آرلتی در بچه‌های بهشت‌ و در پاسداشتِ دوران بازیگری‌اش در سینمای کلاسیک فرانسه (کارنه، لربیه، گیتری، …) گَرانس نام‌گذاری کرده‌اند.

children-of-paradise-movie-poster-1945-1020199578
گَرانس شاه‌نقشی ازلی-ابدی در تاریخ سینما است که در طول فیلم آرام آرام در معاشرت با چهار مرد قصه (باپتیس، فردریک، فرانسوا و کُنت) به تجسم وجوه پیچیده‌ای از مفهوم عشق تبدیل می‌شود. برای من سکانس دیدار گَرانس با باپتیس (جوانک سودایی قصه) در پایان فیلم در آن مهمان‌خانه که شکلی معبدگونه برای بچه‌های بهشتی ‌قصه است، چیزی ورای فراز و فرود خرده داستان‌هی دیگر فیلم است. سکانسی رویاگونه با شیوه‌‌ی دیالوگ‌نویسی شعرگونه‌ی درخشان پِرِه‌وری با حرکت دوربینی عجیب و غریب در پایان فصل که گویی از بودن در خلوتِ بچه‌های بهشتی خجالت می‌کشد.
دیالوگ‌های این فصل را اینجا بخوانید و این سکانس بیادماندنی را ببینید:

Garance: Comme c’est beau, la lumière de la lune … Regardez, Baptiste … Elle brille pour nous comme le premier soir… Et, comme le premier soir, la fenêtre est grande ouverte … C’est merveilleux… Tout est pareil, rien n’a changé. Toujours la table, à la même place … Voilà le lit où je dormais.

Baptiste: Vous non plus, Garance, vous n’avez pas changé. Votre voix a toujours la même douceur. Toujours la
même lumière dans vos yeux.

Garance: Une petite lueur…

Baptiste: Et votre cœur qui bat, sous ma main.

Garance: Baptiste …

Baptiste: Vous aviez raison, Garance. C’est tellement simple, l’amour.