نگاهی به کارنامه بازیگری واکین فینیکس

واکین فینیکس در فبلم‌های جیمز گری و پل توماس اندرسون

 

چاپ شده در مجله 24، شماره مهر ۱۳۹۳

10489850_282339508626011_493472433698736235_n

 

ورزای سیاه رنج

  • معرکه‌گیران

فصلی کلیدی و به یادماندنی در دو عاشق (جیمز گری) هست که لئونارد (واکین فینیکس) برای بدست آوردن دلِ محبوبش میشل (گوئینت پالترو) در یک سالن شلوغ شروع به رقصیدن می‌کند. وقتی همراه دختر وارد آن فضا می‌شود کسی به شکل حرفه‌ای در حال رقصیدن است. لئونارد که آماتور به نظر می‌رسد، می‌خواهد جلوی دختر خودی نشان دهد. شیوه اجرای رقص و نقش کلیدی این سکانس در فیلم، ذهن را بلافاصله به نیم قرن پیش‌تر می‌برد و نیویورکِ جیمز گری را وصل می‌کند به ونیزِ لوکینو ویسکونتی در شب‌های روشن. جایی که ماریو (مارچلو ماستریانی) برای عشقش ناتالیا در کافه‌ای شروع می‌کند به رقصیدن. اگر چه مدل رقص دو بازیگر متفاوت است اما چیزی در این سکانس هست که فینیکس را متصل می‌کند به سنتی از بازیگری و به بخشی از سینما که کاملن جدا از بدنه آشنای آن است. استراتژی هر دو بازیگر در چنین موقعیتی یک رویکرد دوگانه است. شیوه رقص‌شان اگر چه همراه با شور و وجدی افسارگسیخته است که محبوب‌شان را به وجد آورد اما آن شیک بودن، آن کامل بودن رقص ستاره‌ها را در اجرا ندارد و بیشتر به نوعی کرئوگرافی نامتعارف می‌ماند. و این وضعیت دوگانه جان‌مایه بازیگری فینیکس است. نوعی شیرین‌کاریِ کودکانه همراه با رهایی در اجرا. او ابتدا شبیه یک ربات ژست می‌گیرد و بعد سعی می‌کند رقص نفر قبلی را با در آوردن ادایش هجو کند. نکته کلیدی خودانگیختگی و اصالتی است که به لئونارد هویت ویژه می‌د‌هد و او از یک تیپ نابالغِ عام بدل به یک سوداییِ خاص می‌شود. فینیکس مانند ماستریانی نه بازیگر نقش‌های اسطوره‌ای ژان گابن/ هامفری بوگارتی است و نه در پیِ تجسم بازی‌ِ شبه‌مدلیِ شیک برد پیت/ دی‌کاپرویی است. او ادامه شیوه‌ای از بازیگری در سینماست که اغلب به جهان پس از اسطوره با تصویری از پیچیدگی و از هم پاشیدگی شخصیتی متعلق است.

  • فنر جمع شده

فینیکس در نوع واکنش در صحنه به یک فنر جمع شده می‌ماند. تقریبن در اکثر فیلم‌های مهمش یک فصل آزاد شدن این فنر اغلب به شکل زد و خورد فیزیکی وجود دارد که تا سرحد مرگ درگیر مجادله‌ای می‌شود؛ لحظه‌هایی ‌بداهه که اجرایش به معجزه می‌ماند. کارگردان‌های محبوبش (جیمز گری، توماس اندرسن) اغلب به او اجازه می‌دهند در پلان‌های طولانیِ بدون قطع به جان دور و وری‌هایش بیفتد. در استاد در فصل عکاسی، با مشتری به طرز عجیبی درگیر می‌شود و جایی ناخودآگاه روی کف فروشگاه سُر می‌خورد. شاید شاخص‌ترینِ آن‌ها زد و خوردش با لئو در The Yards است. ویلی (فینیکس)، لئو را در مخمصه انداخته و پلیس دنبال لئو است. او که مخفیانه برای دیدن مادرش به خانه بازگشته روی پله‌های خانه با ویلی گلاویز می‌شود. ویلی از روی پله‌ها به پایین پرت می‌شود. فینیکس دعوا رابه شکلی ناتورالیستی اجرا می‌کند و آن چنان روی کف سیمانی محوطه‌ی جلوی خانه به زمین می‌خورد که تجسم بازی در سکانس‌های زد و خورد را برای بازیگرها تغییر می‌دهد. این‌گونه است که صحنه های گلاویز شدنش کیفیتی منحصربفرد و باورپذیر پیدا می‌کند. انگار ترسی از آسیب دیدن ندارد و این خیره‌سری را تبدیل به ویژگی‌ کارکترهایش نیز می‌کند. فصل زندان در استاد نیز از این نظر نمونه‌ای است، او با دست‌هایی قفل شده چنان خود را به تخت می‌کوبد و چنان به خود آسیب می‌زند که خشونت جاری همزمان با تند شدن ریتم کلامی‌اش، صحنه را به شکل غریبی به یادماندنی می‌کند. از طرفی او از معدود بازیگرهای غیرِ جریان اصلی سینماست که ریتم صحنه‌های اکشن را خوب می‌شناسد. نوع واکنش‌هایش در سکانس تعقیب و گریز در شب متعلق به ماست (جیمز گری) کاملن هم‌جهت با ریتمِ اکشن صحنه است؛ فصل تعقیب و گریزی استثنایی با رنگ‌های آبی و خاکستری مرده که مخاطب، صحنه را از زاویه دید بابی (فینیکس) می‌بیند: سرهای سیاهی که از ماشین‌های کشیده بیرون می‌آیند و به هم شلیک می‌کنند، بارانی که همه چیز را به هم آمیخته، صدای آمبیانس پایین است و فضا به شکلی آشفته است که معلوم نیست چه کسی به چه‌ کس دیگر شلیک می‌کند.

  • عاشقانه‌ها

فیتیکس یک فنر جمع شده‌ی عاشقانه نیز هست. در غالب نقش‌هایش معشوقی دارد که به چنگ نمی‌آید و جایی از فیلم فصلی مفصل برایش تدارک دیده می‌شود تا اعترافی عاشقانه کند. در اواخر The Yards اریکا (نامزد ویلی) فهمیده که او چه بلایی سر پسرخاله‌اش (لئو)‌ آورده. برای همین مدتی است از او دوری می‌کند. وقتی ویلی روی پله‌ها عشقش را به او ابراز می کند و وقتی دختر وقعی به دوستت دارم‌هایش نمی‌گذارد، روی پله‌ها می‌بینیمش که مانند جنینی اندام‌هایش در هم فرو رفته. ویلی تسلیم نمی‌شود و سعی‌ می‌کند بالای پله‌ها باز برای تصاحب محبوب تلاش کند، افسوس که دیگر زمانی است که آن فنرِ دیگرِ جنون‌آمیزش آزاد شده و در آن کشاکش دختر از بالای پله‌ها پرت می‌شود. در دو عاشق به شیوه‌ای چرخشِ عاشقانه‌اش میان دو قطبِ ساندرا/ میشل را بروز می‌دهد که هیچ گسستگی میان دو ورِ ذهنی‌اش حس نمی‌کنیم. انگار لئونارد دو بخش از وجودش را جداگانه برای هر یک از آن‌دو گذاشته. وقتی با ساندرا است حواس‌پرت‌تر، ژولیده‌تر و رهاتر است، با حرکت‌های زیاد دست و نوعی راحت نبودن موقع نشستن و مهم‌تر از همه فرار از چشم در چشم شدن. در فصل پشت‌بام به گونه‌ای دردمندانه عشقش را به میشل ابراز می‌کند که دختر تصمیم می گیرد دست از سر معشوق قبلیش بر ‌دارد. وقتی آن‌جا لئونارد به وسوسه افسارگسیخته‌اش می‌رسد و وقتی برمی‌گردد از پنجره خانه به او زل می‌زند، دیگر آرام است و در سکوت خیره است به چشم‌های محبوب در آن‌سوی حیاط؛ گویی ورِ نابالغِ بی‌قرارش کنار رفته و طمانینه به زندگی‌اش بازگشته است.

two lovers

  • تکنیک

فینیکس علی‌رغم ایده‌های عمومی که برای نقش‌هایش در نظر می‌گیرد و مانند نخ تسبیح اشتراکاتی میان آن‌ها ایجاد می‌کند اما از آن بازیگرهایی است که سعی می‌کند خصوصیات فیزیکی متفاوتی هم به نقش‌هایش نسبت دهد که از هم فاصله بگیرند. لئوناردِ دو عاشق ربطی به بابی و ویلی شب متعلق به ماست و The Yards ندارد. فیزیک کمی چاق شده‌اش در دو عاشق همراه بانوعی یلگی و حالتی حواس‌پرت است. شیوه راه رفتنش در فیلم به منطق حرکتیِ اردک شبیه است. پاهایش را زیادی از روی زمین بلند می‌کند و جوری قدم برمی‌دارد که انگار مفاصل پاهایش لق هستند. خیلی جاها روی یک پایش تکیه می‌کند و پای دیگرش کمی روی هوا می‌ماند. این بازنمایی آویختگی و تشویش لئونارد است. در استاد لب‌هایش را جوری موقع صحبت تکان می‌دهد که سمت چپ آن‌ها بالاتر رود و دندان‌هایش معلوم ‌شود. این یک وری خندیدن‌اش به پوزخندی می‌ماند به این جهان، تشدید مسلکی نهیلیستی که فِرِدی در نگاه به پدیده‌ها دارد. ضمن این که با ایجاد این عدم تقارن در صورتش حس به‌هم‌ریختگی و تشویش‌اش زیادتر می‌شود. دیگر نمی‌شود دل به حالِ این موجود تکیده‌ی سقوط کرده نسوزاند. از این نظر سکانس مفصل صحبت با مرشد (فیلیپ سیمور هافمن) وقتی اولین بار می‌خواهد آزمایشش کند استثنایی است. فینیکس با یک اخم و بوجود آوردن چین در پیشانی و بین ابروها و با زاویه‌ای رو به بالای سر، اضطراب بی‌پایانش را به بیرون پرتاب می‌کند. نورپردازی صحنه به گونه‌ای است که گود افتادگی چشم‌هایش از او صورتکی ساخته با دو حفره‌ی سیاه. اعماقی ناشناخته که هر چه دامنه سوالات مرشد بیشتر می‌شود تیره‌تر می‌شود. فینیکس در طی این فصل اضطراب فِرِدی را به گونه‌ای بیرونی می‌کند (واکنشی آنی و بی دلیل به شکل زدنِ خود) که این فوران‌ها تبدیل به یکی از خصیصه‌های اصلی کارکتر می‌شود. او با دور شدن از مدل بازیِ کلاسیک روانشناختی و با رو آوردن به مجموعه‌ی متضاد میمیک‌ها، اکت‌ها، بیان جویده‌ی نصفه و نیمه و رفلکس‌های آنیِ پیچیده، از اشاره سرراست به هیولای درونش طفره می‌رود. در عین حال که لگد زدن لویاتانِ درونی‌اش را حس می‌کنیم اما فینیکس موفق می‌شود آن را تبدیل کند به مفهومی سخت و غیر قابل توضیح از دردها و رنج‌های زندگی.

  • لحظه‌های تنهایی

و کماکان به نظر می‌رسد بیادماندنی‌ترین فصل های بازیگری‌اش، درآوردنِ لحظه‌های خلوتِ بی‌اتفاق کارکترهاست: به وقتِ درست کردن آن معجون عجیب و غریب در استاد، تنها چیزی که انگار فِرِدی را به وجد می‌آورد، یا دل‌شوره‌اش در خلوت جلوی دیسکو‌تِکِ دو ‌عاشق که محبوب دیر کرده و او مشغول ور رفتن و کندن چیزی از دیوار است. و تاثیرگذارترین‌شان شاید در آن لحظه‌های تنهایی شبی است که میشل بعد رستوران همراه مرد به اُپرا رفته و او تنها و درهم شکسته به خانه برگشته و در خلوت به پنجره خاموشِ معشوق تا صبح چشم دوخته.

fhd008TLS_Elias_Koteas_001

  • زوال

در کارنامه بازیگری‌اش می‌شود دید که هر چه در این دو دهه جلوتر آمده تکیده‌تر و آسیب‌پذیرتر شده است و چشم‌انداز ادامه‌ی مسیر بازیگری‌اش با این حجم از رنج در اندام‌ها و خود ویرانگری ترسناک است. در فاصله آن ویلیِ جوان شیک و پیکی که دور و ور اِریکا (چارلیز ترون) می‌گشت تا فِردی کوئلِ استاد تجربه زوال را ما مخاطبانش هم از سر گذراندیم. استاد انتهای مسیری است که به نظر می‌رسید فینیکس همه این‌سالها شتاب زیادی برای رسیدن به آن دارد. تصویری نهیلیستی و تلخ از بازیگری که انگار دست به تطاول خود گشوده. وقتی در فصل آغاز استاد در نقش فِرِدی، کهنه‌سرباز جنگ دوم رو به ملوان‌های دیگر دست به کمر ایستاد و خمیدگی پشتش بیش از همیشه به چشم آمد، می‌شد حس کرد که به پایان نزدیک شده است. در تمام فیلم دست به پهلوهایش داشت و به طرز اغراق شده‌ای قوز کرد، گویی از درد بخود می‌پیچد. آستین‌ها و پاچه شلوارش را که بالا ‌زد تکیدگی‌اش برجسته‌تر ‌شد. چشم‌هایش گود افتاده بود و لاغری عین جذام وجودش را تحلیل برده بود. وقتی آسوده در کنار آن آدمک شنی روی ساحل خوابید، می‌شد حدس زد که برای روح ناآرامش تسلایی نیست و کار از کار گذشته است.