پیترلو | مایک لی

PeterLoo | Mike Leigh
ارزیابی: نیم ستاره‌‌

می‌گفتیم مایک لی با بقیه فیلم‌سازهای بزرگ این سال‌ها فرق دارد. امکان ندارد افت کند. چهار سال قبل در ۷۱ سالگی فیلم فوق‌العاده‌ مستر ترنر را ساخته و چهار سال قبلتر سالی دیگر. چند هفته قبل وقتی در جشنواره کن، دسته‌گل‌های اساتید دو و سه دهه اخیر (داردن‌ها، جارموش، آلمودوار، مالیک و …) را می‌دیدیم با خودمان می‌گفتیم سقوط این‌ها خیلی وقت بوده شروع شده. مایک لی فرق می‌کند. سن‌وسال اما انگار مغاک است و تبعیض نمی‌شناسد.
‌‌‌
پیترلو به اتفاقات آگوست ۱۸۱۹ در انگستان می‌پردازد. در شروع (مدتی بعد از نبرد انگلستان در واترلو) با زمینه‌های سیاسی و اقتصادی جنبش عمومی مردم برای داشتن حق برابری آشنا می‌شویم. قرار یک تجمع بزرگ در میدانی در شهر منچستر گذاشته می‌شود. در روز تجمع این اعتراضات توسط نیروهای حکومتی به خاک‌وخون کشیده می‌شود. آیا اسب‌ها، سواره‌نظام و سیاهی‌لشکرها در این درام تاریخی با ابعاد بزرگ، استاد را بلعیده‌اند؟‌‌

وقتی سال گذشته خبرهای تولید فیلم را می‌خواندم، فکر کردم ترکیب سبک رئالیستی ویژه مایک لی با یک رویداد تاریخی مشهور در دویست سال قبل چقدر می‌تواند جالب باشد و منجر به کیفیتی نو در یک درام تاریخی شود. هو شیائو شِن بارها در آثارش و لازلو نمش در غروب، با سبک شخصی و رئالیسم افراطی به سراغ تاریخ رفته‌اند و حاصل تجربه‌های منحصربفرد تاریخی برای بیننده بوده است. در پیترلو اما نه از آن گرمی روابط و خودانگیختگی آدم‌ها در زندگی روزمره فیلم‌های مایک لی نشانی است و نه تشخص زیبایی‌شناسانه‌ای در پلاستیک فیلم به‌چشم می‌خورد (چقدر پیترلو شبیه فیلم‌های ژنریک این مدلی شده).
‌‌
شخصیت‌های تاریخی مشهور در صحنه‌هایی بی‌ظرافت با پرگویی با میزانسنی پیش‌پاافتاده می‌آیند و می‌روند (سخنرانی‌ها و اجتماعات) بدون آن‌که رویدادها برای بیننده درگیرکننده باشد. نقل تاریخ مهم‌تر از تجربه لحظه تاریخی می‌شود. مایک لی حتی تسلطی در از کار در آوردن یک تظاهرات تاریخی پرتنش در کف خیابان (قبلا در آثارش نشان داده آن‌جا را خیلی خوب می‌شناسد) از خود نشان نمی‌دهد. صحنه‌پردازی این تظاهرات ۶۰ هزارنفره که قلب فیلم است با مدیوم‌شات‌های خنثی و لانگ‌شات‌های متکی به سی.‌جی.‌آی ضعف‌های فیلم را بیشتر می‌کند.
‌‌‌
اگر پیترلو تیتراژ نداشت خانه‌ی پُرش فکر می‌کردیم یکی از کارگردان‌های تلویزیونیِ استخدام بی‌بی‌سی آن را ساخته است. چنین پروژه‌ی بی‌خود و بی‌جهتی برای استاد از چه زاویه‌ای جذاب بوده است؟

گزارش‌های روزانه جشنواره کن ۲۰۱۹

مجموعه گزارش‌های روزانه جشنواره کن ۲۰۱۹ که همزمان با ایام جشنواره برای نشریه اینترنتی «چهار» می‌نوشتم:

لینک گزارش شماره یک
پیش از شروع
(در حال و هوای جشنواره کن)

 

لینک گزارش شماره دو
زامبی‌های جارموش و نصٌاب‌های تاتی
(مرده‌ها نمی‌میرند ساخته جیم جارموش)

 

لینک گزارش شماره سه
لهجه‌های غربی، جوان‌های شرقی
(زندگی مخفی ساخته ترنس مالیک و درد و افتخار ساخته پدرو آلمودوار)

 

لینک گزارش شماره چهار
ماجراهای نشاط‌آور
(روزی روزگاری … در آمریکا ساخته کوئنتین تارانتینو، انگل ساخته بونگ جون-هو، باکورائو ساخته کلبر مندونسا فیلهو، جو کوچولو ساخته جسیکا هاسنر، دختر قدبلند ساخته کانتمیر بالاگوف، دریاچه غاز وحشی ساخته دیائو یینان و بینوایان ساخته لاج لی)

 

 

 

یادداشت‌های کوتاه جشنواره کن ۲۰۱۹

روز اول
مردگان نمی‌میرند | جیم جارموش
سقوط با سر به چاه ابتذال. فیلم‌سازِ پرپر.         


روز دوم
باکورائو | کلبر مندونسا فیلهو و جولیانو دورنلس
افسوس! فیلم جدید کلبر مندونسا فیلهو انتظارم را برآورده نکرد.


روز سوم
آمدیم نبودید | کن لوچ
دختر قدبلند | کانتمیر بالاگوف

‌فیلم دوست‌داشتنی کن لوچ بیشتر برای نمایش در آمفی‌تئاترهای احزاب چپ و دولتمردان مفید است. فیلم بالاگوف تا مرز یک فیلم درجه یک می‌رود اما …یک افسوس بزرگ. حیف!


روز چهارم
درد و افتخار | پدرو آلمودوار
آتلانتیک | متی دیوپ
درد و افتخار، آلمودواری‌ترین فیلمی که می‌شود تجسم کرد، البته آلمودوار علیه آلمودوار، یا بهتر بگویم متاسفانه آلمودوار بدون آلمودوار.
‌‏آتلانتیک (ساخته‌ی متی دیوپ، بازیگر سنگالی سی‌وپنج پیک رام کلر دنی)، کاندیدای بدترین فیلم مسابقه، رقیب جدی جارموش و روسیاهی برای مدیر جشنواره.


روز پنجم
کورنلیو پرومبویو | سوت‌زن‌ها

دیائو یینان | دریاچه غاز وحشی
فیلم‌های این پنج روز چنان متوسط، معمولی و یا بد بوده‌اند که انگار باید موقع تماشا جان کند تا از سکانسی از فیلمی خوشم بیاید. وقتی سال گذشته با فیلم‌های بی گان، جیلان، برنینگ و جنگ سرد روی هوا می‌رفتیم چرا باید امسال استانداردم را تغییر دهم؟ چرا این‌طور هیستریک باید نگران سرنوشت هر فیلم باشم و این‌طور به صندلی‌ام چسبیده باشم و موقع تماشا دلواپس باشم که فیلم پرومبویو (سوت‌زن‌ها) و دیائو یینان (دریاچه غاز وحشی) در نیمه دوم بهتر شوند، دسته‌های صندلی را گرفته باشم و با خودم بگویم ای کاش کمی بهتر شود و «خدایا یه معجزه، یک چرخش، یک جهش، یک {سکانسِ} این‌ طرفی… یک {موقعیتِ} اون طرفی…».


روز ششم
زندگی مخفی | ترنس مالیک
‌‌سحرآمیز و دست‌نیافتنی در برخی لحظات اما اسیرِ تکرار و تاکید در داستان‌پردازی، بدون غافلگیری در میزانسن و خودویرانگر. خداحافظ آقای مالیک.


روز هفتم

فرانکی | ایرا ساکس
دنیای رومری بدون جادوی اریک رومر. موقع تماشا دلم برای اشعه سبز، حکایت پائیز و …تنگ شد. ایزابل هوپر هم این زنجیره فیلم‌های بد و متوسط را نشکست.

آزادی | آلبر سرا
مرا به سخت‌جانی خود این گمان نبود (یا چطور توانستم تا پایان فیلم در سالن بمانم).


روز هشتم
روزی روزگاری … در هالیوود | کوئنتین تارانتینو
انگل | بوگ جون-هو
‌‌‌موقر و متین‌ترین فیلم تارانتینو و از لحاظ کیفی کامل‌ترین فیلمش بعد از «بیل را بکش»، با اجرایی سرحوصله، شوخی بامزه با تاریخ و سینما و «برد پیت»ی که برایش غش می‌کنید.
در روزی که اولین جرقه کن با فیلم تارانتینو زده شد (که البته به آتش نکشاند)، غافلگیری کوچک دیگری با فیلم مفرح و سرحال بونگ جون-هو (انگل) در راه بود. «انگل» واکنشی است به فیلم «دله‌دزدها»ی کوره اِدا و «سوزاندن» (لی چانگ-دونگ) با یک فیلم‌نامه پرضرب که تماشاگرش را (متناسب با سطح انتظارش) راضی می‌کند. سه روز بیشتر به پایان باقی نمانده و کماکان از یک شاهکار خبری نیست.


روز نهم
ماتیاس و ماکسیم | اگزویه دولان
اوه مرسی (روبه، یک نور) | آرنو دپلشن

– الو تیری…
– آلخاندرو، همه چیز خوبه؟ هتل؟ پذیرایی؟
– توی آئین‌نامه شرایطی برای استعفا وجود داره؟
– هان؟ … صدات نمی‌آد.
– با این فیلم‌ها ما دو تا جایزه هم نمی‌تونیم بدیم.
– من باید برم گالای اگزویه دولان.
‌ – تیری …
– پاول هماهنگه، خودش ردیفش می‌کنه. ‌
– …


روز دهم
مکتوب، عشق من: اینترمتزو | عبداللطیف کشیش
‌‌میگرن شبانه، دقیق‌تر بگویم طولانی‌ترین بی‌احترامی تصویری که تا به‌حال دیده‌ام. ترکیب عیب‌های قسمت اول مکتوب با «کلایمکس» گاسپار نوئه.


روز یازدهم ‌‌
باید بهشت باشد | الیا سلیمان
فیلم دوست داشتنی الیا سلیمان بعد از میگرنِ کشیش شبیه یک دم‌نوش خوش‌عطر بود، فیلم کوچک و ‌دلنشینی که اگر جاه‌طلبی بیشتری وجود داشت می‌توانست تبدیل به فیلم درجه یکی شود.



پیش‌بینی فیلم‌های جشنواره کن ۲۰۱۹


دیگر به دراماتیک‌ترین لحظه سینمایی سال نزدیک شده‌ایم. پنجشنبه صبح ساعت ۱۱ به‌وقت فرانسه لیست فیلم‌های بخش‌های رسمی ۷۲امین دوره جشنواره کن اعلام می‌شود. امسال سالِ فیلم‌سازهای محبوب من نیست. آن‌ها معمولا هر سه سال (چهار سال، یا حتی هر پنج سال) یک‌بار فیلم می‌سازند و امسال سال آماده شدن پروژه‌های‌ آن‌ها نیست پس باید دلخوش کرد به ظهور پدیده‌هایی که فعلا چیزی از آن‌ها نمی‌دانیم و یا منتظر بود تا آن باتجربه‌هایی که هنوز روی طول‌موج آثارشان‌ قرار نگرفته‌ام کاری کنند کارستان.



ادامه‌ی خواندن

مروری بر چند فیلم کلیدی کالین فارل

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره مرداد ۱۳۹۶

 

 

«بسیار سفر باید…» 

مقدمه

با عوض شدن سازوکار تولیدات پرخرج‌تر سینمای هنری، چند سالی است که بازیگران آمریکایی بیشتری در خطوط پروازی لس‌آنجلس به پایتخت‌های اروپایی جابه‌جا می‌شوند. کالین فارل (در کنار مایکل فاسبندر و چند بازیگر دیگر)‌ برای من بیش از دیگران سفرهایش کنجکاوی‌برانگیز بوده است.

آن بخشی از کارنامه فارل را که من دنبال کرده‌ام (بدون در نظر گرفتن نقش‌آفرینی فوق‌العاده‌‌اش در کشتن گوزن مقدسِ یورگوس لانتیموس) می‌توانم با چهار سفر بزرگ‌ نقطه‌گذاری کنم. کالین فارل در دوبلین (ایرلند) به دنیا آمده است و سفر تعیین‌کننده اول او از دوبلین به لوس‌آنجلس است. این سفر منجر به دستیابی به نقش‌های اصلی محصولات مهم هالیوودی می‌شود. او این روزها ساکن لوس‌آنجلس است و قرادادهای فیلم‌های جریان اصلی‌اش را آن‌جا می‌بندد. فارل با گزارش اقلیت (استیون اسپیلبرگ، ۲۰۰۲)‌ به شکل گسترده شناخته شد و همان سال نقش اصلی باجه تلفن (جوئل شوماخر) را گرفت، نقش مردی که بخش عمده فیلم را در یک باجه تلفن عمومی اسیر و بازیچه دست یک باج‌گیر می‌شد.

فارل آن سال‌ها وجه تمایزی با دیگر جوان‌ اول‌های هالیوود نداشت. آن نقش‌ها را دیگران هم می‌توانستند اجرا کنند. آن‌ سال‌ها فارل سعی می‌کرد لهجه ایرلندی‌اش به چشم نیاید و تام کروزی باشد که در گزارش اقلیت در سایه‌اش بازی کرده بود. دو سال بعد که نقش اصلی الکساندر (اولیور استون) را به او دادند به سقف بلندپروازی حرفه‌ای این دوره بازیگری‌اش رسیده بود: فیلم تاریخی پیش‌پا افتاده‌ای که شکست همه‌جانبه‌ای برای عواملش بود. فارل تا امروز سه سفر مهم حرفه‌ای داشته که این پرسونای آشنای آمریکایی‌اش را به‌کلی تغییر داده و هر کدام منجر به یک اتفاق هنری ماندگار در کارنامه حرفه‌ای‌اش شده.

 

 

 بهشت: سفر اول

دنیای نو (ترنس مالیک، ۲۰۰۵) اولین گسست در کارنامه فارل است. مالیک هفت سال بعد از خط باریک قرمز با یک پروژه قدیمی دوباره به فیلم‌سازی باز می‌گردد. دنیای نو نه تنها مسیر یک دهه بعد او را در فیلم‌سازی تغییر می‌دهد که ورود فارل به دنیایی نو محسوب می‌شود.

قصه فیلم در قرن هفدهم میلادی می‌گذرد. کاشفان انگلیسی‌تبار با کشتی‌های‌شان به بخشی از خاکی ناشناخته می‌رسند. این سرزمین بعدها آمریکا نام می‌گیرد و سرزمین‌های شرقی ایالت ویرجینیای کنونی است. آن‌ها ابتدا با بومی‌ها روبرو می‌شوند. کاپیتان اسمیت (فارل)‌ با بقیه گروه آن‌جا می‌مانند تا فرمانده‌شان به انگلستان برود و با امکانات و نیروهای بیشتر دوباره برگردد. بعدتر او در یک منازعه با بومی‌ها دستگیر می‌شود اما دخترک رئیس قبیله (پوکاهونتاس) جان او را نجات می‌دهد.

مرد آرام‌آرام از طریق دختر سرزمین ناشناخته‌ای را کشف می‌کند. زبان زن با مرد متفاوت است و آن‌دو در طبیعتی بکر از طریق نگاه به‌هم دل می‌بازند. دختر مثل باد میان درخت‌ها حرکت می‌کند و مرد نظاره‌گر اوست. همراهی آن‌ دو کم‌کم کیفیتی شبیه ارتباط دو روح پیدا می‌کند. فارل برای رسیدن به این رابطه غیرجسمانی در اغلب صحنه‌ها حرف نمی‌زند (ما صدای او را به عنوان نریشن می‌شنویم) و هم‌سو با میزانسن مالیک دختر را در بستر آن طبیعت مرموز فقط تماشا می‌کند. جایی دختر برای این‌که زبان مرد را یاد بگیرد برای او آسمان، آفتاب و آب را بازی می‌کند و مرد با تک کلمه‌ای پاسخ می‌دهد. فارل شبیه کودکی است که تازه حیات را تجربه می‌کند. او خاموش نظاره‌گر جهانی است که تازه کشف کرده و شاهد روحی است که در مقابلش میان چمنزارها می‌رقصد. فارل در تضاد با خرامیدن دائمی دختر، هیکل ورزیده‌اش را آرام تکان می‌دهد تا سیال بودن حرکات دختر بیشتر به‌چشم آید. اگر دختر باد است، مرد جنگلی است استوار. فارل به‌گونه‌ای نقشش را بازی می کند که انگار خواب‌زده‌ای است که نقشی در تغییر این جهان ندارد. او تنها می‌تواند به منبع پرمهر زمین خیره شود.

از طرفی فارل سعی می‌کند هر کنش جلوه‌گرایانه‌ را از بازیش حذف کند تا تبدیل به بخشی از سکون طبیعتی شود که آن‌ها را در خود گرفته. او به‌گونه‌ای بازی می‌کند که عنصر خودنمایانه قاب نباشد. بدین ترتیب دنیای نو صرفن قصه آدم و حوا نیست بلکه بازآفرینی حس و حال ملموس پا گذاشتن آدم و حوا برای اولین بار به زمینِ بی‌انسان است.

  

برزخ: سفر دوم

فارل پس از نمایش عمومی دنیای نو و واکنش‌های ستایش‌آمیز نسبت به فیلم، کاندید اول بسیاری از فیلم‌سازان آمریکایی صاحب سبک می‌شود و خیلی زود میامی وایس از راه می‌رسد. فارل اگر چه در دادن حس و حال به یک شخصیت نمونه‌ای مایکل مانی در این تریلر جذاب موفق است اما نهایتن نسخه‌ای دیگر از دنیروهای مخمصه و رونین باقی می‌ماند، از آن‌ قهرمان‌های کم‌گو و خوددارِ صاحبِ اصول حرفه‌ای که در یک ماموریت حیثیتی زنی برای مدتی کوتاه به زندگی‌شان وارد می‌شود.

فارل برای این‌که از شمایل‌های آشنا دور شود هر بار نیاز دارد که از نظر جغرافیایی از کالیفرنیا تا جای ممکن دور شود. سفر دور و دراز فارل در سال ۲۰۰۸ به بروژ، شهری قرون وسطایی در بلژیک، تبدیل به مهم‌ترین و محبوب‌ترین نقش او می‌شود. ری (فارل)‌ آدمکش فیلم درخشان در بروژ (مارتین مک‌دانا) در یک عملیات به اشتباه کودکی را کشته است. او بعد از این اتفاق به دستور رئیسش به بروژ می‌رود، جایی که باید گوش به‌زنگ بماند تا دستوری جدید از او برسد.

آدم‌کش‌های در بروژ به راحتی آدم می‌کشند اما خط قرمزشان کشتن کودک است (همان مایه اصلی نمایش‌نامه شگفت‌انگیز مرد بالشیِ مک‌دانا). رئیس ری نمی‌تواند از اشتباه او در کشتن کودک بگذرد. او به بروژ می‌آید و ری را که خود آماده تاوان دادن است از پای در می‌آورد. در همان فصل‌های ابتدایی فیلم، ری مرد کوتوله‌ای را می‌بیند و شیفته‌‌وار دنبالش می‌کند. کم‌کم متوجه می‌شویم او نسبت به بچه‌ها و کوتوله‌ها وسواس ذهنی دارد و این مایه به‌شکل یک موتیف در فیلم تکرار می‌شوند.

فارل این مایه اصلی فیلم را می‌گیرد و آدمکش فیلم را به شکل یک کودک تجسم می‌دهد و بازی می‌کند. در اغلب صحنه‌ها او شبیه بچه‌ها به موضوعات واکنش بی‌واسطه کلامی نشان می‌دهد. مثل بچه‌ها اجزای صورتش و سرش را تکان می‌دهد. وقتی در حال گفتگو است به کمک عضله‌های دور چشم مدام چشم‌هایش را جمع می‌کند. بامزه‌تر از همه ابروهایش است که مدام با آن‌ها شکل عدد ۸ را می‌سازد و تصویر کارتونی صورتش را با آن موهای تن‌تنی کامل می‌کند. ری مثل بچه‌ها پشت صحنه یک فیلم و به‌خصوص «فیلم کوتوله‌ها» برایش جذاب است. او تجسم یک کودک واقعی است.

فارل و مک‌دانا برای همگن کردن دو وجه متناقض  «کودکی با حرفه آدمکشی» از ملاط طنز استفاده می‌کنند تا اجزای متناقض شخصیت ری خوب به‌هم بچسبد. فارل برای در آوردن لحن طنز و برجسته کردن ابزوردیسم حاکم بر کل فیلم، هر جا که صحنه دراماتیک‌تر می‌شود ریتم حرف زدنش را تندتر می‌کند، ناسزاهای کلامی‌اش را بیشتر می‌کند و لحن شخصیت‌های کارتونی به صدایش می‌دهد و مُقطّع حرف می‌زند. در شبی که با آن کوتوله به عیش و نوش می‌گذراند و بحث به جنگ سفیدها و سیاه‌ها و حرف‌های نژادپرستانه آن کوتوله می‌رسد، ری با یک عصبیت نمایشی اما طنازانه جوابش را می‌دهد و نهایتن موقع خروج از اتاق با یک حرکت کاراته نمایشی نقش زمینش می‌کند. فارل در این صحنه روی لبه تیغ حرکت می‌کند، نمی‌دانیم این یک پرخاش خودانگیخته بود یا طنازی دوستانه‌ای که کمی در آن افراط کرده. فارل این شیوه طنز ‌را در هفت روانیِ مک‌دانا (۲۰۱۲) هم استادانه ادامه می‌دهد.

  

 

 

 

سفر سوم: دوزخ

هفت سال بعد نمونه‌ای دیگر از تجسم دادن به یک شخصیت کودک‌منش با رگه‌هایی از طنز در یک دنیای ابزورد در خرچنگ (یورگوس لانتیموس)‌ اتفاق می‌افتد. فارل این‌بار از لوس‌آنجلس به ایرلند سفر می‌کند تا با این کارگردان یونانی (بسیار تحسین شده به خاطر دندان نیش)‌ یکی از خلاقانه‌ترین نقش‌هایش را ایفا کند.

روزگاری است که مردان و زنان حق ندارند مجرد زندگی کنند. دیوید (فارل) را در ابتدای فیلم به هتلی عجیب و غریب می‌برند. او فقط ۴۵ روز وقت دارند تا شریک زندگی خود را آن‌جا پیدا کند، در غیر این صورت به حیوانی (که خودش می‌پسندد) تبدیل می‌شود. دیوید با محدودیت‌ها و شرایط وحشتناکی هتل آشنا می‌شود و پس از چندی با نقشه‌ای از آن‌ جهنم فرار می‌کند و به جنگل‌های اطراف پناه می‌برد. آن‌جا گروهی دیگر با قوانینی دیگر در انتظار اویند.

فارل شخصیت دیوید را -مطابق فضای فیلم- استیلیزه بازی می‌کند. او برای در آوردن چنین نقش عجیبی و در راستای لحن عمومی ابزورد فیلم، به‌شکل مونوتن حرف می‌زند، به صدایش لحن عاطفی نمی‌دهد و از واکنش احساسی اجتناب می‌کند. در عین حال او را جوری بازی می‌کند که در بلبشوی هتل، دیوید مردی منطقی به نظر رسد و فردیتش برجسته شود (او دیوید را در معاشرت‌های هتل آداب‌دان و مودب جلوه می‌دهد). وقتی نخستین بار موقع پر کردن فرم او را می‌بینیم، شکل مرتب شده از چپ به راست موهای سرش، سبیل تیپیک کوچکش و عینک بیضی شکلش، او را تا حد زیادی منفعل جلوه می‌دهد. همین‌طور شکم بزرگ و اندام نسبتن فربه‌اش (به‌نظر می‌رسد فارل برای این فیلم چاق شده است) با آن پاهای بزرگ شماره چهل‌ و‌ چهار ‌و نیمش، لَخت و بی‌حس و حال نشانش می‌دهد.

این ظاهر منفعل اجازه می‌دهد وقتی دیوید تلاش می‌کند خود را از طریق مشابهت خلق و خو به زنی (که بی‌رحم است) نزدیک کند گول بخوریم و باورش کنیم. بعدتر می‌فهمیم دیوید ما و زن را فریب داده، او صرفن می‌خواسته از طریق یافتن زوج از شر این جهنم خلاص شود. اگر چه فارل، دیوید را شبیه یک ربات‌ بازی می‌کند اما چشم‌های باهوش و پر از حسش ردی از عواطف او در هر صحنه باقی می‌گذارد. این حس دوگانه‌ی مبهم، به‌خصوص در صحنه‌ای که در جکوزی واکنشی به خفه‌شدن ساختگی آن زن نشان نمی‌دهد با ظرافت از کار درآمده.

دیوید در پایان خرچنگ با زنی نابینا که به عنوان همراه انتخاب کرده از جنگل فرار می‌کند. در صحنه پایانی به رستوران می‌رود و برای شبیه شدن به زنی که دوست دارد با چاقو به دستشویی می‌رود تا خود را کور کند. دیوید بلاخره موفق به فرار از هتل و جنگل می‌شود اما کاپیتان اسمیت، بهشت و عشقش را به سودای چیزی گنگ رها می‌کرد. او مثل آدم از بهشت رانده می‌شد. روزی که ری به بروژ می‌رسید متوجه می‌شدیم از این شهر کوچک و قدیمی متنفر است. او دوست داشت زودتر از شر بروژ خلاص شود. اما بروژ با برج قدیمی، میدان‌چه غرق نورش و کانال‌های آبی فریبایش در برف زمستانی او را در تله خود گرفتار می‌کرد. دیوید از جهنم می‌گریخت، کاپیتان اسمیت از بهشت رانده می‌شد اما ری تا ابد آواره آن شهر قرون وسطایی باقی می‌ماند.