یاسوجیرو ازو

ozu
 یاسوجیرو ازو پس از این‌ که بارها و بارها همشهری کین را می‌بیند در مصاحبه‌ای می‌گوید « اگر نمره چاپلین 62 باشد به همشهری کین باید نمره 85 داد». فارغ از سیستم امتیازدهی پیچیده ازو (عدد 62 برای چاپلینی که عاشقش بود!) که خود داستان دیگری است، به‌ راستی ارتباط سبکِ اکسپرسیونیستیِ ولز با آن دوربین سرکش و میزانسن‌های ترکیبیِ هولناک با دنیای میان‌سالهای آرام و مغمومِ ازو و رخت‌های در بادش چیست؟ غلطکِ ولز چگونه بر ازو گذشته که تا آخر عمر همشهری کین بهترین فیلم خارجی او می‌ماند؟ دانلد ریچی از کسی نقل کرده که ازو موقع تماشای همشهری کین با دیدن خیلی از صحنه‌ها سر خود را مرتب با حیرت تکان می‌داده. سال 1943 ازو برای ساخت فیلمی میهن‌پرستانه به سنگاپور اعزام می‌شود، کشوری که چند وقتی بوده به اشغال ژاپن درآمده. قبل از این‌که سنگاپور به دست انگلیس‌ها بیفتد و ازو اسیر شود، خوشه‌های خشم، دلیجان، دره من چه سرسبز بود، جاده تنباکو از فورد و ربکا از هیچکاک و روباه‌های کوچک وایلر را می‌بیند. ولز خود شیفته‌ی دلیجان بود و ارتباط میان همشهری کین و دلیجان اگر چه مستقیم نیست اما قابل ردیابی است. سوال اصلی این است ارتباط دنیای ازو با منابع تغذیه سینمایی‌اش چه بوده؟

میزوگوچی در دهه بیست کاملا تحت تاثیر جریان‌های فیلمسازی آن دهه در غرب بوده. می‌گویند «خون و روح، 1923» فیلمی اکسپرسیونیستی با الهام از مطب دکتر کالیگاری است و «سمفونی شهری، 1928» به شکل مستقیم از سینمای سوسیالیستی شوروی آن دوره تاثیر گرفته. میزوگوچی در فیلم «نیهون‌باشی، 1929» یک سکانس کامل از «طلوع»ِ مورنائو را بازسازی می‌کند. سبک شخصی میزوگوچی در سه دهه بعد بی‌ارتباط با مصالح غربی نیست (مثل ایده برداشت بلند). میزوگوچی آن ایده‌ها را در سینمایش به کمال ‌رساند اما (مانند هر سنت هنری عمیق دیگر) جای پایش بر شانه‌های مورنائو و اکسپرسیونیست‌ها مشهود است.

تازگی «داستانی درباره‌ی خاشاک شناور، 1939» را دیدم. فیلم صامتی که ازو تقریبا یک دهه قبل‌تر از دوره دیدن مکرر همشهری کین ساخته. فیلم، نمایشِ زیباییِ قرار گرفتن کنار همِ اشیا در سکوت است، زیبایی کوچه‌ها، خاشاکِ شناور در هوا و لطافت کنار هم نشستن آدم‌ها وقتی برای تماشای تئاتری عامه‌پسند روی زمین نشسته‌اند. و پر است از پاساژهای مشهور ازو که سالها قبل از فیلم‌های مشهور رنگی‌اش به شکل سیستماتیک در فیلم‌هایش حضور داشته. ازو اواخر عمر (1959) نسخه رنگی این فیلم را با نام «خاشاک شناور» بازسازی کرد. استیلیزاسیون «داستانی درباره خاشاک شناور» از خیلی از جهات رادیکال‌تر از فیلم رنگی است و عملا این فیلم صامت از بهترین‌های اوست. قالب صامت اتفاقا به ازو کمک می‌کند تا آرامش جهان پیرامون آدم‌هایش نمود بیشتری داشته باشد و از کپشن اغلب به عنوان نقطه‌گذاری روایی استفاده می‌کند هر چند فیلم‌های ناطقش را هم با سنت صامت می‌ساخت. مقایسه این دو فیلم نشان می‌دهد در طی نزدیک به چهار دهه فیلمسازی تغییر چندانی در سینمای ازو رخ نداد. ردِ همشهری کین و غلطکِ ولز مشهود نیست. شاید فقط در اعتقاد به سختیِ سبک بود که این دو غول به هم شبیه می‌شدند و در استیلیزاسیونِ جهانِ فیلم‌هایشان. دوست داشتن سینمای ازو به راستی با «مصائب میزوگوچی» متفاوت است.