گزارش جشنواره کن – ۲۰۱۸

و عشق همیشه در مراجعه است

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره تیر ۱۳۹۷

بازگشت

تا چند دقیقه دیگر بر کرانه آب‌های آرام مدیترانه فرود می‌آئیم، جائی که ساحل به شکل قوسی کشیده خود را پهن کرده و لم داده است. هواپیما پیش از فرود در شهر نیس مسیر کوتاهی روی آب‌های مدیترانه طی می‌کند. یک روز پیش از آغاز هفتاد و یکمین دوره جشنواره کن است. در طول پرواز در دست‌های مسافران مجلاتی را می‌بینم که به استقبال جشنواره رفته‌اند. تصویر کیت بلانشت رئیس هیات داوران روی جلد مجلات سینمایی هفته اخیر چشمگیر است. در فرودگاه نیس فضا پر است از سینما، ستارگان و جشنواره. عکس‌های پنه لوپه کروز و خاویر باردم در همه می‌دانند (اصغر فرهادی) را می‌شود در گوشه و کنار دید. اصغر فرهادی هم تازه رسیده و آماده می شود با همراهانش به کن برود. فردا همه می‌دانند به عنوان فیلم افتتاحیه جشنواره نمایش داده می‌شود.

باید مسیر شهر نیس تا کن را با اتوبوس طی کنم تا به محل جشنواره برسم. شرجی هوا خیلی زود حضور قاطعش را اعلام می‌کند. در راه از خودم می‌پرسم هر سال به کن که باز می‌گردم سراغ کجا را می‌گیرم؟ سراغ چه را؟ یا چه کسی را؟ دوستان و همکارانم؟ بیش از هر چیز دلم برای چه چیز تنگ شده؟ ویلای محل اقامتم با آن پنجره‌های قدی، تراس و چشم‌انداز دوست‌داشتنی‌اش؟ راه هزارپیچ تپه‌ای که این ویلا بر آن قرار گرفته؟

ادامه‌ی خواندن

سینمای نوری بیلگه جیلان

ترانه‌های تاریک یا غزل‌های اِشراقی؟

چاپ شده در مجله 24، شماره اسفند 1393

climates

سینماگر معاصر

«روباه بسیار چیزها می‌داند، اما خارپشت یک چیز بزرگ می‌داند.» آیزایا برلین با این تشبیه نویسندگان را به دو دسته تقسیم می‌کند: عده‌ای مثل خارپشت برای دفاع فقط از یک راه حل استفاده می‌کنند، آن‌ها سازمانِ فکری یکپارچه‌ای در آثارشان قابل تشخیص است اما بعضی مثل روباه ترفندهای متنوعی در ذهن دارند. نوری بیلگه جیلان در نمای دور، با مضامین مشترک در فیلم‌ها و سبک بصری ظاهری تکرار شونده‌اش، خارپشت به نظر می‌رسد. اما در نمای نزدیک‌تر، هفت فیلم بلند و یک فیلم کوتاه او نوعی تغییرات سینماتوگرافیک در آثارش نشان می‌دهد که به روباه نزدیک‌ترش می‌کند. او مسیری پیچیده و متنوع‌ شبیه تاریخ سبک‌ها در سینما را طی کرده است. فیلمِ بی‌کلام پیله (1995) با آن ساختار غیر تداومی، گرایش به آوانگاردهای دهه بیست فرانسه دارد. قصبه (1997) و ابرهای ماه مه (1999)  نئورئالیستی به نظر می‌رسند و دوردست (2002) و اقلیم‌ها (2006) در سنت سینمای هنری دهه شصت اروپا قرار می‌گیرند. سه میمون (2008) گرایش به نئونوارهای دهه هفتاد دارد و در یک نقطه عطف، روزی روزگاری در آناتولی (2011) تنه به سینمای معاصر می‌زند. فیلم آخر او، خواب زمستانی (2014) اما نوعی چرخه‌ی ادواری در مسیر فیلمسازی را نشان می‌دهد؛ بازگشتی دوباره به سنت مدرنیستی.

در ابرهای ماه مه صحنه‌ای کلیدی است که شخصیت اصلی (مظفر) رو به دشت، خیره به ابرها و درخت‌های در باد ایستاده است. ناگهان تصویر فست‌موشن می‌شود، ابرها سریع حرکت می‌کنند و سایه‌های آن‌ها بر تپه‌ها جلوه‌ای غریب می‌یابد. چنین صحنه‌ای از نظرِ شیوه‌ی نگاه به مدیوم سینما بسیار مهم محسوب می‌شود. در فیلمی چنین واقع‌گرا وجود چنین ترفند تکنیکیِ عجیبی، عدول از استراتژی فیلم به نظر می‌رسد. این سینمای پساکیارستمی است که آن را به نمونه‌ای معاصر نزدیک می‌کند، سینمای پس از استادانِ سبک سخت. اگر چه جیلان تحت تاثیر صاحب‌سبک‌ها است (تارکوفسکی در پیله، کیارستمی در قصبه و ابرهای ماه مه، آنتونیونی در اقلیم‌ها، برگمن در خواب زمستانی) اما سبکِ سخت آن‌ها را ندارد. سینما‌یش در عوض به نحو چشمگیری تمرکزش را معطوف به مدیوم می‌کند و آن را همزمان تجدید و غنی می‌کند. فیلم‌های او اغلب با زمان طولانی، قاعده‌‌ و انضباطی درونی ایجاد می‌کنند و ناگهان جایی به شکل موضعی از آن عدول می‌کنند، جایی‌که خودآگاهیِ متورمِ مخاطبِ این سال‌ها به ناگاه خلع سلاح می‌شود.

vl5addBHXwKGwFGpfxQBl4qvzqJ

 

لحظه‌های اِشراقی

ایده‌های بصری در آثار جیلان به چند تصویر شاعرانه و چند اکستریم لانگ‌شات شبیه تابلوهای نقاشی محدود نمی‌ماند. الگوهای بصری در فیلم‌های او اغلب در خدمت ایجاد اتمسفری ویژه در صحنه هستند. او مثل استاد بزرگش تارکوفسکی فیلمسازِ شکل دادن به مودها و به چنگ آوردن لحظه‌های فرار است: حس و حال یک صبح زود در دهکده‌‌ای برفی (قصبه)، صبحی زود در کوچه‌ای در استانبول (دوردست)، مزرعه‌ای در باد (قصبه)، دور شدن هواپیمایی در برف وقتی همه‌ چیز تمام شده و محبوب دور می‌شود (اقلیم‌ها)، خواب یک مرد و یک پسربچه در بیشه وقتی ناگهان باران شروع می‌شود (ابرهای ماه مه)، کسی در شبی طولانی برای دیگری شعری از یک شاعر روس می‌خواند در حالی‌ که باد می‌وزد و بیشه در نور کیفیتی رازگونه دارد (روزی روزگاری در آناتولی) و پیله که همه‌جا یادآور شاعرانگیِ آینه‌ است.

جیلان پا را فراتر گذاشته و شکل‌های بسط یافته‌تری به این ایده‌ها می‌دهد. بخش دوم قصبه قرار گرفتن مخاطب در حس و حال پسربچه‌ای است که شب هنگام خوابش می‌آید. بزرگترها در میان درخت‌ها به دور آتش نشسته‌اند، حرف می‌زنند و پسرک حکایت‌های‌شان را در خواب و بیداری گوش می‌دهد. این موقعیت‌ها چنان با گرایشی امپرسیونیستی طراحی شده‌اند که تماشاگر را در موقعیت شخصیت‌ها و در حال و هوایی رخوتناک قرار می‌دهد. صحنه‌ی درخشانی در ابرهای ماه مه است که پدر، مغموم از به نتیجه نرسیدن تلاش‌هایش برای حفظ زمین‌، خواب‌زده در گرگ و میشِ صبح خانواده را در خواب نگاه می‌کند. بعد جلوی در خانه می‌رود تا ابرها و روشن شدن هوا را ببیند. پسر فیلمسازش کمی بعدتر بیدار می‌شود، سمت او می‌آید و درباره‌ی احتمال بارش ابرهایی که این‌قدر پایین آمده‌اند سوال می‌کند. کل فصل با آن حس و حال دم صبح، «شرح حال»ِ پدر و پسر نیست بلکه تجربه  همراهی آن‌دو در یک صبح زود است. این زنجیره‌ی لَخت روزمره، این ابرهای همیشگی ماه مه گویی حتی در غمگین‌ترین لحظه‌ها هم میل آدمی به زیستن را کم نمی‌کند. پس هنوز می‌شود برای متعلقات خود جنگید. این است که پیرمرد ناگهان درباره مشکل ماشین تحریرش برای نوشتن عریضه و حل مساله زمین با پسر صحبت می‌کند. معلوم است که می‌خواهد مبارزه را ادامه دهد. تجربه‌ی این سکانس منجر به ایجاد نوعی معنا برای زندگیِ شخصیت‌ها (و اگر نگوییم بیننده)‌ می‌شود. صحنه با این ریتمِ رخوت‌ناک برای بیننده شبیه نوعی مراقبه است. می‌شود گفت سینماتوگرافی توسط جیلان در چنین فصلی با جادوی اجرا تبدیل به تجربه‌ی «زیستن» آن لحظه‌ و تجدیدِ درک‌مان از مفهوم زندگی شده است.

 

فانوس خیال

درون منطق منضبطِ واقع‌گرای فیلم‌های جیلان خیال‌پردازی مثل یک هدیه‌ی آسمانی برای لحظاتی در یک صحنه خاص به زنجیره‌ی رخدادها شوک می‌دهد. مشهورترین‌شان صحنه ظاهر شدن دختر کدخدا در روزی روزگاری در آناتولی است هنگامی که برق رفته و همه در چرتند و ناگهان مقتول را در بین جمعیت می‌بینیم. در قصبه در فصل شب‌نشینی در میان درخت‌ها، پسربچه که پیشتر لاک‌پشتی را در قبرستان برعکس کرده، کابوس می‌بیند که مادرش (شبیه آن لاک‌پشت) در تاقچه کنار پنجره مچاله شده و از آن‌جا پایین می‌افتد. آیدین در خواب زمستانی در فصلی وهم‌گونه اسب را آزاد می‌کند. در سه میمون، ایوب که از فهمیدن خیانت همسرش درهم شکسته است و روی تخت خوابیده، دستِ کودک مرده‌اش مثل عنصری تسلابخش از پشتش بیرون می‌آید. این صحنه‌ها با ایجاد حالتی از نیمه هوشیاری سعی در رخنه در ناخودآگاه ببینده دارند. در دوردست قرینه سکانس افتادن مادر در قصبه را می‌بینیم: محمود گویی خواب می‌بیند که روبروی تلویزیون در یک حالت خواب و بیدار است و ناگهان آباژورِ ایستاده به زمین می‌افتد. به نظر می‌رسد ایده‌ی خواب در خواب بودن، اسلوموشن شدن وقایع، ایجاد آمبیانس صوتی وهم‌گونه، تلویزیونی که برفک پخش می‌کند و لیوانی نامتعادل در دستان محمود که هر لحظه بیم افتادنش است به صحنه کیفیتی هیپنوتیزم کننده داده است. این‌ها وقفه‌های زمانی هستند، مکثی برای قصه تا لحظه‌ی کشف برای شخصیت اصلی (و شاید بیننده) شکل گیرد: در حالتی منگ دریچه‌ای باز می‌شود و گونه‌ای الهام بر شخصیت‌های قصه نازل می‌شود.

گاهی این حالت خیالی منحنی قصه را به کلی عوض می‌کند. در فصل پایانی اقلیم‌ها، بهار شب‌ هنگام به هتل عیسی می‌رود. پس از ورود بهار، سکوت حاکم بر صحنه، شیوه دکوپاژ، تقطیع‌ها و باند صوتی به شکلی است که بازگشت بهار می‌تواند خیال‌پردازی مردی باشد که از محبوبش طرد شده. دوگانه بودن لحن این فصل، درک‌مان را از قصه را به کل عوض و برداشت‌مان را از انگیزه‌های شخصیت‌ها‌ پیچیده‌تر می‌کند.

 

عام به خاص

دستاورد شگفت‌انگیز سینمای جیلان طراحی موقعیت‌های نمایشی‌ است که از طریق تبدیل موقعیت‌های عام به وضعیتی خاص شکل می‌گیرد. او شخصیت‌هایش را به شکل افراطی در میزانسنی رئالیستی قرار می‌دهد و اغلب با یک المان مزاحم در صحنه مسیر رخداد را به سمت سخت‌تر شدن می‌برد. عیسی در اقلیم‌ها به شرقِ برفی ترکیه رفته تا بهار را ملاقات کند. در سکانسی درخشان که در یک وَن خلوت کرده‌اند از بهار می خواهد با او به استانبول برگردد. اما در طول این فصل، اکیپ فیلم‌برداری مدام به درون وَن رفت و آمد می‌کنند. صحبت‌های عیسی هر بار با یک وقفه همراه است و امکان خلوت از آن‌ها سلب می‌شود. این‌گونه است که پیش‌روی رویداد مطابق انتظار ما نیست و صحنه از یک حالت عام که فقط پیشروی درام در آن مهم است به یک موقعیت استثنایی تبدیل می‌شود. یکی از خلاقانه‌ترین آن‌ها فصل خانه کدخدا در روزی روزگاری در آناتولی است. بعد از شام برق می‌رود و از طریق این ایده‌ی ضدریتم، شرایط ورود رویاگونه‌ی دختر کدخدا امکان‌پذیر می‌شود. از طرفی شخصیت‌ها مجبور می‌شوند وارد حیاط خانه شوند تا آن فصل درخشان با تنوع نور و سایه شکل گیرد. شخصیت‌ها در حیاط بزرگ خانه رها می‌شوند، میزانسن‌های ترکیبی شکل می‌گیرد، گفتگوی دکتر و دادستان ادامه می‌یابد، راننده به اتاقی که در گوشه‌ی حیاط نان می‌پزند سر می‌زند و باد در موهای دختر می‌پیچید و آن فصل شاعرانه در شب اتفاق می‌افتد. در اقلیم‌ها، المانِ فندق در فصل استثنایی حضور عیسی در خانه سراپ شکل رابطه‌ی آن‌ها را منحصربه‌فرد می‌کند. گاهی هم عادتِ نامتعارف یکی از شخصیت‌ها به صحنه حال و هوایی ویژه می‌دهد. عیسی عادت دارد هر بار در هتل یکی از کشوها را بیرون بکشد، روی تخت قرار دهد و سرش را به شکلی عجیب درون آن قرار دهد تا درد گردنش آرام گیرد.

anatoliاین موقعیت‌ها در بستر جغرافیایی ویژه شکل می‌گیرند، نوعی عجیب از محل وقوع رخداد که در سینمای قبل از خودش کمتر بوده است و به نظر می‌رسد از تجربه‌ا‌ی زیست شده با کمی چاشنی خیال‌پردازی می‌آید. قاعده این است: صحنه با شخصیتی معمولی در مکانی نامعمول کیفیتی غیرمعمول پیدا می‌کند. قصه‌ی روزی روزگاری در آناتولی حالا فقط با آن چشمه‌های عجیب و دشت‌های فراخ و آدم‌های سرگشته در آن قابل تصور است. فصل‌های پرسه‌زنی یوسف در دوردست در برفِ استانبول چهره‌ای دیگر از شهر است، آن‌قدر که گویی استانبولِ برفی ناآشنا و آن کشتی به گل نشسته تفسیرِ «دنیای درون» آدم‌های دوردست از طریق «جلوه‌های بیرون» است. آن خانه‌ در سه میمون، با آن عرض کم، بازنمایی فشار محیط بر شخصیت‌های گرفتار و مستاصلش است. تضاد رنگ و نور در خانه‌ی دلمرده‌ی محمود در دوردست نسبت به خانه‌ی روشن و آفتابیِ پدری با آن گلدان‌ها و گل‌ها مقایسه‌ی دو نوع متفاوت از زیستن است و آن موش شکار شده بازتابی از موقعیت مستاصل محمود.

 

آشفتگی-تعادل

جیلان با وسواس عجیبی کلیت زیبایی‌شناختی فیلم‌هایش را بر اساس یک ایده فراگیرِ گرافیکی شکل می‌دهد. روزی روزگاری در آناتولی با ایده‌ی دو بخشی قرینه‌ی «شب در دشت» و «روز در شهر» شکل گرفته. قصبه هم دو بخشی است: «مدرسه، روز، زمستان» در مقابل «کشتزار، شب، تابستان». اقلیم‌ها بر اساس ایده‌ی «تابستانِ گرم، فصل جدایی» در برابر «زمستانِ برفی، امیدِ وصل» و خواب زمستانی حول ایده‌ی بیرون و درونِ «هتلی در دل کوه» طراحی شده است. خواب زمستانی ساختاری اپرایی با فصل‌بندی‌ها مشخص و پر تفصیل دارد که می‌توان برای هر کدام نامی انتخاب کرد. پیله ساختاری سه بخشی دارد: «جدایی، وصل، جدایی دوباره»‌ی زوجی با محوریت فرزندی مرده است. پیرنگِ دوردست بر اساس تضاد بین شیوه‌ی زندگی «عکاسِ روشنفکر شهری» در مقابل «فامیل بیکار روستایی» بسط یافته و از همه هندسی‌تر تقسیم مثلثی روایت در سه میمون میان پدر، مادر و فرزند است.

در تجربه‌ی هر کدام از قصه‌ها، تلخی مدام بیشتر می‌شود، مخمصه سخت‌تر، بن‌بست‌‌های عاطفی مشهودتر و امکان رهایی کمتر. پسر خانواده در قصبه، پیله و سه میمون مرده. در روزی روزگاری در آناتولی پسر کمیسر بیماری سختی دارد و پدر در رنج است. درد و بیماری همه جا را فراگرفته. مادر یوسف و محمود در دورست بیمارند، همان‌طور که مادر حمدی در خواب زمستانی.

اگر چه پایان قصه‌ها بن‌بست است و اگر چه آشفتگی و دنیای نابسامان شخصیت‌ها را در خود فرو برده اما آن‌چه مخاطب تجربه می‌کند سویه‌ی دیگری هم دارد. بر خلاف روند درام، منحنیِ فرمی به سوی نوعی نظم و سامان زیبایی‌شناختی می‌رود. روایت با ایجاد قرینه‌ها برای پرانتز‌های باز شده در طول فیلم و با ایجاد ایماژهای شگفت‌انگیز در پایان قصه‌ها، بیننده را در لذتِ کیفیتی زیبایی‌شناختی فرو می‌برد. گویی کلیت به سامان زیبایی‌شناختی فیلم‌ها در پایان آرامش‌دهنده است هرچند سرنوشت روابط تلخ و چراغ‌های رابطه خاموش است. از این نظر بهترین نمونه اقلیم‌ها است. مرد در پایان بار دیگر تغییر عقیده می‌دهد و بهار را رها می‌کند و رابطه به اغما می‌رود اما نمای پایانی با نقطه‌ی دید بهار قرینه سکانس ابتدایی فیلم می‌شود و دایره بسته می‌شود. همچنان که زیباییِ صحنه پایانیِ عبور هواپیمایي که محبوب را در سکوت و سکون برف دور می‌کند نیز تسلی‌بخش است. گویی در پایان فیلم‌ها دو نیرو در دو جهت مخالف با هم مبارزه می‌کنند. پایان دوردست نیز با همین منطق است. با رفتنِ زن سابق محمود، او بر نیمکت می‌نشیند و به سیگار ارزان قیمتِ یوسف پناه می‌برد. هم‌چنان که در پایان خواب زمستانی آشفتگی پابرجاست و آیدین و نهال معلوم نیست چه به سر رابطه‌شان می‌آید. اما آن عقب کشیدن دوربین و آن هتل و کوه در دل زمستانی که تازه آغاز شده، سرنوشتِ نابسامان آیدین و نهال را با این زیبایی بصری به تعادل می‌رساند. انگار پس از این‌که موقعیت آشفته دمار از روزگار شخصیت‌ها در آورد، وجوه بصری و فرمی وضعیت را دوباره به سامان می‌کنند.

 

  آلبوم خانوادگی

فیلم‌های جیلان آلبومی از شخصیت‌های به یادماندنی است با انگیزه‌ها، پس‌زمینه‌ها و منش‌های ویژه و البته پر از ریزه‌کاری: پدرِ مصممِ ابرهای ماه مه، محمود با اندوهی ژرف، یوسفِ علافِ دوردست، عیسیِِ سمپاتیکِ اقلیم‌ها که یکی از پیچیده‌ترین شخصیت‌ها است و سایه‌اش آیدینِ خواب زمستانی. شخصیت‌هایی درگیر چالش‌های تمام نشدنی و بن‌بست‌های ذاتی. از نظر شخصیت‌پردازی روزی روزگاری در آناتولی فیلم ویژه‌ای در کارنامه جیلان است: دو شخصیت اصلی با گذشته‌ای مبهم و انگیزه‌هایی کمتر قابل توضیح: دکتر و دادستان، سه شخصیت دیگر با فراز و نشیب‌های پیچیده: کمیسر، متهم به قتل و راننده (عرب). حتی کدخدا، برادر متهم به قتل و مسوول کالبدشکافی هم به دقت طراحی شده‌اند.

تکنیک اصلی در طراحی شخصیت‌های مرکزی حذف بخش عمده‌ی انگیزه‌ها است: علت گرایش زن به سِروت در سه میمون و تغییرات شخصیتی عیسی در اقلیم‌ها (نسبت به بهار) نامعلوم است. کنترل اطلاعات درباره‌ی انگیزه‌ها قطره‌چکانی است تا عطش سیری‌ناپذیری برای بیشتر دانستن در مخاطب به وجود آید. در سرتاسر خواب زمستانی می‌خواهیم بدانیم که بین نهال و آیدین چه گذشته که زن این‌گونه از مردش دل‌زده است. سایه‌ی سوال‌ها مثل طاعون بر سر تمام روایت‌ها است: بهار چرا این‌قدر منقلب است؟ آیا عاشقِ عیسی است؟ سر میز شام در ابتدای فیلم چرا این‌طور رفتار می‌کند؟

فیلم‌های جیلان اغلب برشی از روزگارِ شخصیت‌هایی است که در یک وضع نامتعادل قرار گرفته‌اند. آن‌ها از موقعیت خود در رنج‌اند. در دوردست محمود دل‌مرده است و ناشکیبا و شور و شوقی حتی نسبت به کارش (عکاسی) ندارد. در اقلیم‌ها عیسی ناتوان از اتمام پایان‌نامه‌اش است و رابطه‌اش با بهار بحرانی است. آن‌ها رهاشده و مثل کودکانی بی‌پناهند. در صحنه‌ای مشهور در دوردست مرد شبیه جنینی در خود مچاله شده. اغلب این شخصیت‌ها از یک خانواده‌اند.

آن‌ها موقعِ بحران‌ به چشم‌اندازهای دور خیره می‌شوند و ما از پشت سر نگاه‌شان می‌کنیم. پیرمرد در پیله گنگ و خواب‌زده پیِ چیزی است در کشتزار. در نمای پایانی سه میمون، ایوب در موقعیتی بحرانی خیره به دریاست و در دوردست محمود در نمای پایانی رها شده به رودخانه‌ی شهر خیره است. به نظر می‌رسد در این صحنه‌ها آن‌ها به دنبال معنا دادن به موقعیت‌های دشوار و بی‌معنای پیرامون‌شان هستند.

winter-sleep-picture 

هشت و نیم

رسوخ به درون لایه‌های ذهن آدمی در فیلم‌های جیلان آن‌قدر ادامه می‌یابد که ناگهان پوسته کنار می‌رود و سرشت هستی و دردِ دشوارِ زیستن، لخت و عور هویدا می‌شود. تجربه‌ی زیستی محمود، دکتر، آیدین، عیسی، بهار، … تبدیل به مکاشفه‌ای معنوی در ذات انسان می‌شود و موقعیت‌های خاص شخصیت‌ها این‌بار جلوه‌های عام انسانی می‌یابد، نوعی بن‌بست همیشگی به درازای تاریخ. جیلان با هفت فیلم بلند و یک فیلم کوتاه مسیر پر از وسواس استادان سینما برای شناخت انسان را طی کرده. آیا در دوران بلوغ و تسلط بی‌مثالش بر فیلمسازی، اثر بعدی «هشت و نیم»ِ زندگی‌اش خواهد بود؟

گزارش جشنواره کن – 2014

قطاری که پایان باز می‌برد …

چاپ  شده در مجله ۲۴، شماره تیر ۱۳۹۳

cannes palais 2014-1

 

«زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست». قولی است مشهور و لابد شامل حال آفتابِ کن هم می‌شود. تازگی و تفاوت اما از همان روز اول خود را در نظم عمومی، تنوع نمایش‌ِ همزمانِ فیلم‌ها و مهمتر از همه استاندارد پخش نشان می‌دهد. کیفیت چند فیلم اول برایم رضایت‌بخش نیست ولی واکنشِ مثبت ژورنالیست‌ها و ستاره‌های مجلات روزانه به طرز عجیبی افراطی به نظر می‌رسد. پایان هر روز به فیلم‌ها ستاره می‌دهم. واکنش دوستانم به گونه‌ای است که انگار حالم خوب نیست. به شوخی به دوستی می‌گویم نگران نباش، فکر کنم به «سندرومِ استاندال» دچار شده‌ام. برایش توضیح می‌دهم که نوعی اختلالِ مشاعر شامل گیجی و اضطراب است که اغلب گردشگران پس از مواجهه با آثار هنری زیبا به آن دچار می‌شوند.

***

سکانس اول خدای سفید ‌(کورنل موندروتسو) شروع خوبی برای فیلم دیدن در جشنواره کن است. دختر نوجوانی سوار بر دوچرخه از خیابان‌های شهر می‌گذرد. شهر ظاهرن خالی از سکنه است. از پلی می‌گذرد. ماشینی با درهای باز متوقف شده. به راهش ادامه می‌دهد. چراغ‌های راهنمایی قرمز و زردند. تعداد زیادی سگ ناگهان به دنبالش می‌افتند. سکانسی فوق‌العاده از نظر فضاسازی که آغاز والس با بشیر را به یاد می‌آورد. فیلم اما در ادامه ظرافتش را از دست می‌دهد، گاهی به پرندگانِ هیچکاک پهلو می‌زند، گاه به دام سانتیمالیزیم می‌افتد و از نیمه به بعد دیگر از تخیل افسارگسیخته‌اش خبری نیست.

***

در صف فیلمی برای ورود به سالن نمایش هستیم. تشنه‌ام. دقایقی از دوستانم جدا می‌شوم تا نوشیدنی پیدا کنم. راهروها و ارتباط سالن‌ها با هم را هنوز خوب بلد نیستم. عجله دارم و سعی می‌کنم راه جدیدی پیدا کنم. یکی از انتظاماتِ کاخ با اشاره‌ی دست مسیرِ فرشِ آبی‌رنگی را به من نشان می‌دهد. عده‌ای در آمد و شدند. انگار نگرانند. به راهم ادامه می‌دهم. پشت سرم هیاهو است. از پیچی می‌گذرم، ناگهان تعداد زیادی عکاس و خبرنگار جلویم ظاهر می‌شوند و چند نفر عکس می‌گیرند. هیاهوی پشت سرم بیشتر می‌شود. متوجه می‌شوم عوامل فیلم نقشه‌های ستاره‌های سینما پشت سرم هستند و این مسیر رفتن به جلسه مطبوعاتی فیلم (دیوید کراننبرگ، جولیان مور، …) است. سعی می‌کنم از فرش آبی‌رنگ منحرف شوم اما امکانش نیست چرا که دو طرف با نرده‌هایی محصور شده‌. راهی پیدا می‌کنم اما راهنما فکر می‌کند از عوامل فیلمم و اصرار دارد که مسیر را ادامه دهم …

***

cannes2014

در یک جاده خلوت بیرون شهر، راننده‌ی شرور یک سواری به اتوموبیل آئودی پشت سرش راه نمی‌دهد. آئودی بلاخره سواری را رد می‌کند و سرنشین‌اش اشاره‌ی بی‌ادبانه به راننده مزاحم می‌کند. کمی بعد آئودی پنچر می‌کند و مجبور به توقف می‌شود. در حین تعویض تایر ماشین، سواری مزاحم از راه می‌رسد. محل ساکت و دنج است و این آغاز یک درگیریِ دیوانه‌وار با اجرایی بدیع است (در صحنه‌ای مرد شرور تلاش می‌کند سرنشین آئودی را با کمربندِ ایمنی صندلیِ کنار راننده از یک ماشین آویزان از پل دار بزند). حکایت‌های وحشی (دیمیان زیفرون) برایم شگفتی اول جشنواره است. فیلمی با شش اپیزود مجزا که بر لبه خشونت و طنز حرکت می‌کند و از همه جنون‌آمیزتر اپیزودِ آنارشیک عروسی است. عروسی‌ای‌ جنون‌آمیز که از نظر شیوه پرداخت و توجه بیمارگونه به اجزای صحنه ‌می‌تواند تا مدت‌ها به عنوان «عروسی در سینما» به یاد آورده شود.

***

در رستورانی بیرون کاخ جشنواره با دوستم ناهار خورده‌ایم. برای رفتن آماده‌ هستیم که کسی نزدیک می‌شود. به ما لبخند می‌زند و به فارسی می‌گوید: «خوب هستید؟». لبخند می‌زنیم و می‌گوییم: «ممنون». ادامه می‌دهد: «خوشحال شدم دیدمتان. من نوزده-هفده هستم.» به نظرم می‌رسد خوب نشنیده‌ام. دوستم هم مثل من هاج و واج مانده. بلافاصله ما را ترک می‌کند و می‌رود. کمی مکث می‌کنم و به دوستم می‌گویم: «منم یازده-پانزده هستم. می‌دونستی؟». می‌شود شوخی روزهای جشنواره‌مان.

***

حاوحا (لیساندرو آلونسو) با یک سکانس عجیب‌ و غریب از نظر فضاسازی آغاز می‌شود. سال 1882 است و کاپیتان گونار دینسنِ دانمارکی به همراه دخترش برای انجام عملیات مهندسی برای ارتش آرژانتین به ساحل پاتاگونیا آمده‌اند. ساحلی خزه بسته‌، پر رمز و راز با صخره‌هایی پر از خلل و فرج که هنگام گفتگوی شخصیت‌ها از میان‌شان شیرهای دریایی بیرون می‌آیند. جغرافیا، نوع رابطه آدم‌ها با مکان و چینش نامتعارف آدم‌ها در قابِ مربع منجر به ایجاد نوعی کیفیت ِغیرتوصیفیِ استثنایی می‌شود. چندی بعد دخترِ کاپیتان با یکی از سربازها فرارمی‌کند و کاپیتان سفری را برای یافتنش آغاز می‌کند. فصل‌های سفر پاره‌پاره و اغلب غیردراماتیک است و سینمای آلبرت سرا و به خصوص آواز پرندگان را به یاد می‌آورد؛ سینمایی شبه‌بدوی، واکنشی (به شیوه‌های آشنای روایی) با آشنایی‌زدایی در سطوح مختلف (بی‌اعتنا به زمان‌بندی «معمول»ِ صحنه و فاقد حالت «متعارف»ِ بازیگران). تماشای حاوحا ممکن است ابتدا حالتی تدافعی ایجاد ‌کند ولی سرانجام مخاطبِ صبور را جایی مقهور خواهد کرد. ایده فرمی حاوحا را می‌توان این‌گونه توضیح داد: زمانی دراز به حاشیه و بزنگاهی به تاثیر عاطفی. کاپیتان اواخر سفر به کمک یک سگ مسیر طولانی فتحِ قله‌ای را پشت سر می‌گذارد و شب تنها بر قله می‌خوابد. آسمان پر از ستاره و تابان است. موسیقی آغاز می‌شود. مهی آرام قاب را پر می‌کند تا صحنه با کیفیتی هیپنوتیزم‌گونه مخاطب را تسخیر کند.

***

از روزی که فیلم‌های بخش مسابقه اعلام می‌شود منتظر دیدن خواب زمستانی هستم. از قصبه تا روزی روزگاری در آناتولی دنیای پر از شگفتی نوری بیلگه جیلان را دنبال کرده‌ام. خواب زمستانی حکایت بازیگر بازنشسته و صاحب هتلی به نام اتللو در دلِ کوه‌های آناتولی است. در فصل اول مرد (آیدین) از میان کوه‌ها به هتل باز می‌گردد. کسی در لابی از او درباره امکان اسب‌سواریِ مسافرین می‌پرسد. مدتی بعد در اتاقش تنها می‌شود. دوربین از پشت به او نزدیک می‌شود و سیاهی سر همه قاب را می‌گیرد. تیتراژ می‌آید. سکانس فوق‌العاده‌ای است برای شروع؛ عبور از دروازه زندگی عادی و ورود به دنیای ذهنی مردی در انزوا. خرده داستان‌ اول مربوط به دردسری است که یکی از مستاجران برای آیدین بوجود آورده. در فصلی تکان دهنده پسر مستاجر به اصرار عمویش باید دست آیدین را به عنوان عذرخواهی جلوی همه ببوسد. پسر غش می‌کند و نما برش می‌خورد به حرکت اسب‌های بی‌قرار. اما کانون اصلی درام رابطه‌ی مرد با زن جوانش نهال است. در فصل‌های جداگانه شخصیت‌ها با یکدیگر حرف می‌زنند اما پیشروی گام به‌گامِ عمودی شناخت عمیق‌تر آن‌ها اتفاق نمی‌افتد. مشکل مرد با نهال آن‌قدرها پیچیده نیست و کمتر چیزی برای کشف، برای رازِ آدم‌ها باقی می‌ماند. خرده داستان مستاجر زیادی گسترش پیدا می‌کند، آزاد کردنِ اسب بیش از حد بیان‌گراست و فصل رفتن زن به خانه مستاجر انسجامِ ایده‌ی رواییِ سوم شخص محدود به آیدین را مختل می‌کند. مهمتر از همه رفتن و بازگشتِ آیدین در پایان خلق الساعه است و ‌نگاه‌های پایانی از مردِ در برف و نهالِ پشت پنجره (با آن نریشنِ رو) از جنس فیلم نیست. آن‌چه می‌ماند فیلمی متوسط است از کارگردانی بزرگ.

Winter%20sleep_0

***

در سالن سوئَسانتیم (شصت‌سالگی) که بیرون کاخ فستیوال قرار گرفته، موقع تماشای فیلم‌ها، به خصوص روزهایی که باد شدید می‌وزد، صدای برخورد باد با سازه را می‌شنویم. دوستم که صدای غرولندم را می‌شنود می‌گوید: «فکر کن در قطار نشسته‌ای و داری فیلم می‌بینی». تعبیر شاعرانه‌ای است. می‌پذیرم و فیلم دیدن در باد را در روزهای جشنواره ادامه می‌دهم.

***

فیلم درخشان فورس‌ماژور (روبن استلاند) قصه یک خانواده‌ی سوئدی است که برای تعطیلات به ارتفاعات آلپ رفته‌اند. یکی از روزها هنگامی که در تراس رستورانی نشسته‌اند، بهمنِ کنترل شده‌ای به سمت‌شان می‌آید. شوهر می‌ترسد و بدون کمک به بچه‌ها و همسرش از مهلکه فرار می‌کند. کمی بعد معلوم می‌شود شرایط عادی بوده است. زن اما فرار مرد را دیده و این آغازی است برای شناخت بهترِ مرد. از طرفی فیلم پر است از بازیگوشی‌های تاتی‌وار به کمک موسیقی (مثل پاساژهای شبانه‌) که کشمکش تشدید شونده میان زن و مرد را تعدیل می‌کند. پیرنگ فیلم با گریز از مرکزِ تنش به صورت موقت (با وارد کردن زوجی دیگر به قصه)، حرکتی آونگی میان کانون درام و حاشیه انجام می‌دهد. فیلم ایده‌اش را به زوج دیگر بسط می‌دهد و با یک سکانس پایانی بی‌نظیر از اتوبوسی با راننده‌ا‌ی ناشی که آن‌ها را از ارتفاعات بر می‌گرداند به پایان می‌رسد.

***

اولین نمایش فیلم‌های بخش مسابقه سانس‌های شب است. فردا صبح هم می‌شود فیلم‌ها را دوباره دید. هتل محل اقامتم از کاخ جشنواره دور است. اگر بخواهم آخرین قطار شب را بگیرم، مجبورم چند دقیقه پایانی‌ فیلم‌ها را نبینم. بنابراین منطقی این است که قید سانس آخر شب را بزنم و صبح‌ها فیلم‌ ببینم. اما نمی‌توانم در مقابل اکران اول فیلم‌ها مقاومت کنم. بنابراین گاهی شب شروع به دیدن فیلم می‌کنم و چند دقیقه مانده به آخرین قطار شب دردمندانه از سالن بیرون می‌زنم و فردا صبح زود فیلم را دوباره می‌بینم. این‌گونه می‌شود که شبی چهار پنج ساعت بیشتر نمی‌خوابم. فیلم‌ها را شب با پایانِ باز می‌بینم. در قطار و قبلِ خواب به شیوه پایان‌بندی‌اش فکر می‌کنم و فردا صبح فیلم را کامل می‌بینم. در این کابوسِ رسیدنِ سر وقت به شروعِ نمایش فیلم‌ها، شبی خواب می‌بینم روی فرش آبی می‌دوم، بیرون هیاهوست و من هاج و واج مدام می‌گویم من یازه-پانزده هستم، من یازده-پانزده هستم.

***

کیفیت خیلی از فیلم‌ها رضایت‌بخش نیست. بعضی مضحکه‌هایی سینماتوگرافیک هستند که به شکل اغراق شده‌ای هواخواه دارند. می‌گذارم به حساب همان شوخیِ سندرومِ استاندال. با این‌حال پلان‌هایی ناب از کلیت‌هایی آشفته برایم به یادگار می‌ماند، نماهایی منفرد که ردی از جادو بر پرده باقی می‌گذارند. سکانسِ ملانکولیک جایزه دادن در فیلم عجایب (آلیس رورواخر) که با فضاسازی استثنایی‌اش و لحن عوض کردن ناگهانی در روند پیرنگ همه را بهت زده می‌کند. همین‌طور ایده خلاقانه‌ی سکانس پایانی فیلم که مرز خیال و واقعیت را به شیوه حرفه: خبرنگار آنتونیونی به هم می‌ریزد و خانواده را در جلوی خانه در یک پلان سکانس غیب می‌کند. فصل فوق‌العاده شروعِ اتاق آبی (ماتیو آمالریک) در هتل رویکرد رمان‌نویی‌ها در سینما (تاکید بر جزئیات، کلوزآپِ اندام‌ها، نریشن) را به یاد می‌آورد و ‌آن پنجره‌، هتلِ مدراتو کانتابیله‌ی دوراس را تداعی می‌کند. و سوپر پلان جشنواره لحظه‌ی انرژتیکِ باز کردن قاب مستطیلیِ ایستاده‌ی شبه‌آیفونی فیلم مامی (اگزویه دولان) است که همه را در سالن مسحور خود می‌کند. بیش از همه سکانس پایانی فیلم The Homesman (تامی لی جونز) به یادم می‌ماند. پیرمرد ماموریت ناتمامِ زن را کامل کرده. در شهر چرخی می‌زند و‌ سفارش قبری برای مزار زن می‌دهد. شب هنگام قصد بازگشت می‌کند تا سنگ قبر را برگرداند به آن‌جا که زن خود را خلاص کرده. سوار کرجی می‌شود تا از یک سوی رود به سمت دیگر برود. گروهی موسیقی می‌نوازند. پیرمرد مست است و با آن‌ها می‌رقصد. کسی در آن تاریکی لگدی به سنگ قبر می‌زند و به آب می‌اندازدش. کرجی به راهش ادامه می‌دهد.

***

Leviathan-First

لویاتان (آندری زویاگینتسف) مانند خواب زمستانی برشی از زندگی مردی است که می‌خواهد زندگی‌ با زن جوانش را حفظ کند و در تقلاست تا خانه‌‌ای که با دست‌های خود ساخته از دست شهردارِ فاسد شهر نجات دهد. او نمونه‌ای است از یک روسِ لعنت شده که در منجلابی که همه‌جا را گرفته مسیح‌وار سالم می‌ماند. فیلمی به دور از تورمِ کلامی، با خست در نمایشِ احساسات و به شکل پارادوکسیال از نظر حسی تکان‌دهنده. صحنه‌ها آغشته به حس‌های بکر آدم‌هاست و پروژه نزدیک شدن به ژرفای روح شخصیت‌ها منطبق بر پروسه‌ی فصل‌های باطمانینه دو یا چند نفره است. زویاگینتسف متورانسنِ سینمای امروز است و چینش آدم‌ها در قاب‌های عریض فیلم‌هایش هویت مستقل خود را دارد. وقتی زن، مرد را ترک می‌کند و بالای صخره‌ها می‌ایستد و خودش را در هیات آن نهنگِ تنهایِ دریای شمال می‌بیند، می‌دانیم کار از کار گذشته است؛ نمونه‌ای درخشان از تجسمِ یک «وضعیت غایی» برای زنی مصمم که گویی متعلق به سیاره‌ی دیگری است. در نمای بلندی که شاید نمونه کمتری در تاریخ سینما داشته باشد خانه‌ی مرد جلوی چشم‌مان با حرکت‌های افقی و ضربه‌های مهلک بیل‌های مکانیکی ویران می‌شود و هست و نیستش بر باد می‌رود. کمی بعد تیتراژ می‌آید و موسیقی آغاز می‌شود. در تاریکیِ سالن، موبایل‌ها از کیف‌ و جیب‌ها بیرون می‌آید. انگشت‌های شست با موسیقی تیتراژ روی صفحه نمایش گوشی‌ها می‌رقصد. روشنی ِبی‌شمار صفحه‌های نمایش در تاریکی سالن شبیه آسمانی است که کاپیتان گانار فیلمِ حاوحا شبی پس از جان کندن بسیار بر قله دیده بود. ما هم مثل کاپیتان پاداش‌مان، تک ستاره‌های درخشانی بود که در این چند روز عایدمان شد؛ پرده سپیدِ آسمانی که انگار به سوی زمین‌ خم شده بود.

 

خواب زمستانی و سونات پیانوی شماره‌ی 20 شوبرت (از الاغِ بالتازار تا اسبِ خواب زمستانی)

خواب زمستانی با سونات پیانوی شماره‌ی 20 شوبرت در مخاطبش نفوذ می‌کند. نوری درباره‌ی این قطعه‌ی جادویی این‌طور توضیح می‌دهد:

شنیدن این قطعه در ساندکلاد

«سوال: چه زمانی تصمیم گرفتید از موسیقی استفاده کنید و به طور خاص از سونات شماره ۲۰ شوبرت، که در «ناگهان بالتازار» هم استفاده شده؟

ـ‌ موسیقی‌های مختلفی را امتحان کردیم و در نهایت از این قطعه استفاده کردم چون شوبرت از یک تم استفاده می‌کند ولی با تغییراتی ظریف و واریاسیون‌هایی مینیمال قطعه‌های جدید می‌سازد. این قطعه بسیار شناخته شده است و پس از جستجو متوجه شدم که برسون هم آن را در فیلمش به کار گرفته بوده، اما برایم مهم نبود… کاپادوکیه در زبان ترکی یعنی سرزمین اسب‌های زیبا. در این منطقه اسب‌های وحشی بی‌نظیری وجود دارند و به نظرم وارد نکردن‌شان در داستان غیرممکن بود. آنها هیچ تماسی با انسان‌ها ندارند: به محض اینکه گیر می‌افتند، برای آزادی‌شان می‌جنگند. به نظرم این با سوژه فیلم مناسبت داشت.»

winter-sleep-2014-007-town-in-rocks-in-snow_1000x750