بهمن | مرتضی فرشباف

 
آلودگیِ آخرالزمانی یک ماه گذشته تهران و ناپدید شدن آفتاب برای چند روز زمستانی، «بهمن» را با آن فضای برف گرفته‌ی آخرالزمانی‌اش بیادم آورد. سال گذشته همین روزها فیلم را دیده بودم. آن روزها بخاطر مسافرتم فرصت نشد چیزی درباره‌‌ش بنویسم. حالا بعد از یک سال بنظرم رسید بیش از هر فیلم ایرانی در این یک سال، صحنه‌هایی از فیلم را به یاد می‌آورم: زنی در تِراس وقتی برف بی‌وقفه می بارد، مردی با قلاده‌ی سگی در دست در برف و باد و تاریکی، پیانویی معلق در هوا و بیشتر از همه چهره‌ی زنی که از خودش خشمگین است.
«بهمن» قصه‌ی هما، پرستاری میان‌سال است که در آستانه یک بحران وجودی قرار می‌شود چند روزی از خانم مسنی (مادر رئیس بیمارستان) در محیط بیمارستان به صورت اختصاصی نگه‌داری کند. هم‌زمان بارش بی‌وقفه برف آغاز می‌شود و زن، مستاصل چند روز خوابش نمی‌برد. بحران به تدریج تشدید می‌شود، زن نمی‌تواند بخوابد و جهانِ برف‌گرفته‌ی بیرون با راه‌های بسته شبیه بحرانِ ذهنی زن می‌شود …
فیلم با طمانینه شخصیت اصلی‌اش کم‌گوی‌اش را در خانه، بیمارستان و مسیر بین این دو مکان دنبال می‌کند. در ابتدا خانه تجسم «جهنم» است، مسیر «برزخ» و دست آخر بیمارستان مثل «بهشت» است؛ جایی که زن یاد می‌گیرد با تجسم پیری خود روبرو شود، آن را بپذیرد تا برف قطع شود و درهای آسمان باز شود شاید بتواند که بخوابد.
***
اکران بی سر و صدای این روزهای «بهمن» در گروه هنر و تجربه آن هم در روزهای منتهی به جشنواره فجر، روز نمایش‌اش را در جشنواره فجر (سال گذشته) در برج میلاد به یادم ‌آورد. یادم می‌آید چطور طیفی خاص از «معلوم‌الحال»‌ها درست در ردیف جلوی من و دوستانم به شکل هماهنگ تمرکز دیگران را در حین تماشا از بین بردند و چطور با سر و صدا، جار و جنجال به پا کردند. نهایت بی‌انصافی برای خود و دیگران بود برای تماشای فیلمی که نیاز به تمرکز و درگیر شدن با دنیای آرام و ساکت شخصیت اصلی قصه دارد؛ فیلمی که در سکوت و برف، زیباترین لانگ‌شات‌های جشنواره را داشت.