گزارش جشنواره کن – 2014

قطاری که پایان باز می‌برد …

چاپ  شده در مجله ۲۴، شماره تیر ۱۳۹۳

cannes palais 2014-1

 

«زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست». قولی است مشهور و لابد شامل حال آفتابِ کن هم می‌شود. تازگی و تفاوت اما از همان روز اول خود را در نظم عمومی، تنوع نمایش‌ِ همزمانِ فیلم‌ها و مهمتر از همه استاندارد پخش نشان می‌دهد. کیفیت چند فیلم اول برایم رضایت‌بخش نیست ولی واکنشِ مثبت ژورنالیست‌ها و ستاره‌های مجلات روزانه به طرز عجیبی افراطی به نظر می‌رسد. پایان هر روز به فیلم‌ها ستاره می‌دهم. واکنش دوستانم به گونه‌ای است که انگار حالم خوب نیست. به شوخی به دوستی می‌گویم نگران نباش، فکر کنم به «سندرومِ استاندال» دچار شده‌ام. برایش توضیح می‌دهم که نوعی اختلالِ مشاعر شامل گیجی و اضطراب است که اغلب گردشگران پس از مواجهه با آثار هنری زیبا به آن دچار می‌شوند.

***

سکانس اول خدای سفید ‌(کورنل موندروتسو) شروع خوبی برای فیلم دیدن در جشنواره کن است. دختر نوجوانی سوار بر دوچرخه از خیابان‌های شهر می‌گذرد. شهر ظاهرن خالی از سکنه است. از پلی می‌گذرد. ماشینی با درهای باز متوقف شده. به راهش ادامه می‌دهد. چراغ‌های راهنمایی قرمز و زردند. تعداد زیادی سگ ناگهان به دنبالش می‌افتند. سکانسی فوق‌العاده از نظر فضاسازی که آغاز والس با بشیر را به یاد می‌آورد. فیلم اما در ادامه ظرافتش را از دست می‌دهد، گاهی به پرندگانِ هیچکاک پهلو می‌زند، گاه به دام سانتیمالیزیم می‌افتد و از نیمه به بعد دیگر از تخیل افسارگسیخته‌اش خبری نیست.

***

در صف فیلمی برای ورود به سالن نمایش هستیم. تشنه‌ام. دقایقی از دوستانم جدا می‌شوم تا نوشیدنی پیدا کنم. راهروها و ارتباط سالن‌ها با هم را هنوز خوب بلد نیستم. عجله دارم و سعی می‌کنم راه جدیدی پیدا کنم. یکی از انتظاماتِ کاخ با اشاره‌ی دست مسیرِ فرشِ آبی‌رنگی را به من نشان می‌دهد. عده‌ای در آمد و شدند. انگار نگرانند. به راهم ادامه می‌دهم. پشت سرم هیاهو است. از پیچی می‌گذرم، ناگهان تعداد زیادی عکاس و خبرنگار جلویم ظاهر می‌شوند و چند نفر عکس می‌گیرند. هیاهوی پشت سرم بیشتر می‌شود. متوجه می‌شوم عوامل فیلم نقشه‌های ستاره‌های سینما پشت سرم هستند و این مسیر رفتن به جلسه مطبوعاتی فیلم (دیوید کراننبرگ، جولیان مور، …) است. سعی می‌کنم از فرش آبی‌رنگ منحرف شوم اما امکانش نیست چرا که دو طرف با نرده‌هایی محصور شده‌. راهی پیدا می‌کنم اما راهنما فکر می‌کند از عوامل فیلمم و اصرار دارد که مسیر را ادامه دهم …

***

cannes2014

در یک جاده خلوت بیرون شهر، راننده‌ی شرور یک سواری به اتوموبیل آئودی پشت سرش راه نمی‌دهد. آئودی بلاخره سواری را رد می‌کند و سرنشین‌اش اشاره‌ی بی‌ادبانه به راننده مزاحم می‌کند. کمی بعد آئودی پنچر می‌کند و مجبور به توقف می‌شود. در حین تعویض تایر ماشین، سواری مزاحم از راه می‌رسد. محل ساکت و دنج است و این آغاز یک درگیریِ دیوانه‌وار با اجرایی بدیع است (در صحنه‌ای مرد شرور تلاش می‌کند سرنشین آئودی را با کمربندِ ایمنی صندلیِ کنار راننده از یک ماشین آویزان از پل دار بزند). حکایت‌های وحشی (دیمیان زیفرون) برایم شگفتی اول جشنواره است. فیلمی با شش اپیزود مجزا که بر لبه خشونت و طنز حرکت می‌کند و از همه جنون‌آمیزتر اپیزودِ آنارشیک عروسی است. عروسی‌ای‌ جنون‌آمیز که از نظر شیوه پرداخت و توجه بیمارگونه به اجزای صحنه ‌می‌تواند تا مدت‌ها به عنوان «عروسی در سینما» به یاد آورده شود.

***

در رستورانی بیرون کاخ جشنواره با دوستم ناهار خورده‌ایم. برای رفتن آماده‌ هستیم که کسی نزدیک می‌شود. به ما لبخند می‌زند و به فارسی می‌گوید: «خوب هستید؟». لبخند می‌زنیم و می‌گوییم: «ممنون». ادامه می‌دهد: «خوشحال شدم دیدمتان. من نوزده-هفده هستم.» به نظرم می‌رسد خوب نشنیده‌ام. دوستم هم مثل من هاج و واج مانده. بلافاصله ما را ترک می‌کند و می‌رود. کمی مکث می‌کنم و به دوستم می‌گویم: «منم یازده-پانزده هستم. می‌دونستی؟». می‌شود شوخی روزهای جشنواره‌مان.

***

حاوحا (لیساندرو آلونسو) با یک سکانس عجیب‌ و غریب از نظر فضاسازی آغاز می‌شود. سال 1882 است و کاپیتان گونار دینسنِ دانمارکی به همراه دخترش برای انجام عملیات مهندسی برای ارتش آرژانتین به ساحل پاتاگونیا آمده‌اند. ساحلی خزه بسته‌، پر رمز و راز با صخره‌هایی پر از خلل و فرج که هنگام گفتگوی شخصیت‌ها از میان‌شان شیرهای دریایی بیرون می‌آیند. جغرافیا، نوع رابطه آدم‌ها با مکان و چینش نامتعارف آدم‌ها در قابِ مربع منجر به ایجاد نوعی کیفیت ِغیرتوصیفیِ استثنایی می‌شود. چندی بعد دخترِ کاپیتان با یکی از سربازها فرارمی‌کند و کاپیتان سفری را برای یافتنش آغاز می‌کند. فصل‌های سفر پاره‌پاره و اغلب غیردراماتیک است و سینمای آلبرت سرا و به خصوص آواز پرندگان را به یاد می‌آورد؛ سینمایی شبه‌بدوی، واکنشی (به شیوه‌های آشنای روایی) با آشنایی‌زدایی در سطوح مختلف (بی‌اعتنا به زمان‌بندی «معمول»ِ صحنه و فاقد حالت «متعارف»ِ بازیگران). تماشای حاوحا ممکن است ابتدا حالتی تدافعی ایجاد ‌کند ولی سرانجام مخاطبِ صبور را جایی مقهور خواهد کرد. ایده فرمی حاوحا را می‌توان این‌گونه توضیح داد: زمانی دراز به حاشیه و بزنگاهی به تاثیر عاطفی. کاپیتان اواخر سفر به کمک یک سگ مسیر طولانی فتحِ قله‌ای را پشت سر می‌گذارد و شب تنها بر قله می‌خوابد. آسمان پر از ستاره و تابان است. موسیقی آغاز می‌شود. مهی آرام قاب را پر می‌کند تا صحنه با کیفیتی هیپنوتیزم‌گونه مخاطب را تسخیر کند.

***

از روزی که فیلم‌های بخش مسابقه اعلام می‌شود منتظر دیدن خواب زمستانی هستم. از قصبه تا روزی روزگاری در آناتولی دنیای پر از شگفتی نوری بیلگه جیلان را دنبال کرده‌ام. خواب زمستانی حکایت بازیگر بازنشسته و صاحب هتلی به نام اتللو در دلِ کوه‌های آناتولی است. در فصل اول مرد (آیدین) از میان کوه‌ها به هتل باز می‌گردد. کسی در لابی از او درباره امکان اسب‌سواریِ مسافرین می‌پرسد. مدتی بعد در اتاقش تنها می‌شود. دوربین از پشت به او نزدیک می‌شود و سیاهی سر همه قاب را می‌گیرد. تیتراژ می‌آید. سکانس فوق‌العاده‌ای است برای شروع؛ عبور از دروازه زندگی عادی و ورود به دنیای ذهنی مردی در انزوا. خرده داستان‌ اول مربوط به دردسری است که یکی از مستاجران برای آیدین بوجود آورده. در فصلی تکان دهنده پسر مستاجر به اصرار عمویش باید دست آیدین را به عنوان عذرخواهی جلوی همه ببوسد. پسر غش می‌کند و نما برش می‌خورد به حرکت اسب‌های بی‌قرار. اما کانون اصلی درام رابطه‌ی مرد با زن جوانش نهال است. در فصل‌های جداگانه شخصیت‌ها با یکدیگر حرف می‌زنند اما پیشروی گام به‌گامِ عمودی شناخت عمیق‌تر آن‌ها اتفاق نمی‌افتد. مشکل مرد با نهال آن‌قدرها پیچیده نیست و کمتر چیزی برای کشف، برای رازِ آدم‌ها باقی می‌ماند. خرده داستان مستاجر زیادی گسترش پیدا می‌کند، آزاد کردنِ اسب بیش از حد بیان‌گراست و فصل رفتن زن به خانه مستاجر انسجامِ ایده‌ی رواییِ سوم شخص محدود به آیدین را مختل می‌کند. مهمتر از همه رفتن و بازگشتِ آیدین در پایان خلق الساعه است و ‌نگاه‌های پایانی از مردِ در برف و نهالِ پشت پنجره (با آن نریشنِ رو) از جنس فیلم نیست. آن‌چه می‌ماند فیلمی متوسط است از کارگردانی بزرگ.

Winter%20sleep_0

***

در سالن سوئَسانتیم (شصت‌سالگی) که بیرون کاخ فستیوال قرار گرفته، موقع تماشای فیلم‌ها، به خصوص روزهایی که باد شدید می‌وزد، صدای برخورد باد با سازه را می‌شنویم. دوستم که صدای غرولندم را می‌شنود می‌گوید: «فکر کن در قطار نشسته‌ای و داری فیلم می‌بینی». تعبیر شاعرانه‌ای است. می‌پذیرم و فیلم دیدن در باد را در روزهای جشنواره ادامه می‌دهم.

***

فیلم درخشان فورس‌ماژور (روبن استلاند) قصه یک خانواده‌ی سوئدی است که برای تعطیلات به ارتفاعات آلپ رفته‌اند. یکی از روزها هنگامی که در تراس رستورانی نشسته‌اند، بهمنِ کنترل شده‌ای به سمت‌شان می‌آید. شوهر می‌ترسد و بدون کمک به بچه‌ها و همسرش از مهلکه فرار می‌کند. کمی بعد معلوم می‌شود شرایط عادی بوده است. زن اما فرار مرد را دیده و این آغازی است برای شناخت بهترِ مرد. از طرفی فیلم پر است از بازیگوشی‌های تاتی‌وار به کمک موسیقی (مثل پاساژهای شبانه‌) که کشمکش تشدید شونده میان زن و مرد را تعدیل می‌کند. پیرنگ فیلم با گریز از مرکزِ تنش به صورت موقت (با وارد کردن زوجی دیگر به قصه)، حرکتی آونگی میان کانون درام و حاشیه انجام می‌دهد. فیلم ایده‌اش را به زوج دیگر بسط می‌دهد و با یک سکانس پایانی بی‌نظیر از اتوبوسی با راننده‌ا‌ی ناشی که آن‌ها را از ارتفاعات بر می‌گرداند به پایان می‌رسد.

***

اولین نمایش فیلم‌های بخش مسابقه سانس‌های شب است. فردا صبح هم می‌شود فیلم‌ها را دوباره دید. هتل محل اقامتم از کاخ جشنواره دور است. اگر بخواهم آخرین قطار شب را بگیرم، مجبورم چند دقیقه پایانی‌ فیلم‌ها را نبینم. بنابراین منطقی این است که قید سانس آخر شب را بزنم و صبح‌ها فیلم‌ ببینم. اما نمی‌توانم در مقابل اکران اول فیلم‌ها مقاومت کنم. بنابراین گاهی شب شروع به دیدن فیلم می‌کنم و چند دقیقه مانده به آخرین قطار شب دردمندانه از سالن بیرون می‌زنم و فردا صبح زود فیلم را دوباره می‌بینم. این‌گونه می‌شود که شبی چهار پنج ساعت بیشتر نمی‌خوابم. فیلم‌ها را شب با پایانِ باز می‌بینم. در قطار و قبلِ خواب به شیوه پایان‌بندی‌اش فکر می‌کنم و فردا صبح فیلم را کامل می‌بینم. در این کابوسِ رسیدنِ سر وقت به شروعِ نمایش فیلم‌ها، شبی خواب می‌بینم روی فرش آبی می‌دوم، بیرون هیاهوست و من هاج و واج مدام می‌گویم من یازه-پانزده هستم، من یازده-پانزده هستم.

***

کیفیت خیلی از فیلم‌ها رضایت‌بخش نیست. بعضی مضحکه‌هایی سینماتوگرافیک هستند که به شکل اغراق شده‌ای هواخواه دارند. می‌گذارم به حساب همان شوخیِ سندرومِ استاندال. با این‌حال پلان‌هایی ناب از کلیت‌هایی آشفته برایم به یادگار می‌ماند، نماهایی منفرد که ردی از جادو بر پرده باقی می‌گذارند. سکانسِ ملانکولیک جایزه دادن در فیلم عجایب (آلیس رورواخر) که با فضاسازی استثنایی‌اش و لحن عوض کردن ناگهانی در روند پیرنگ همه را بهت زده می‌کند. همین‌طور ایده خلاقانه‌ی سکانس پایانی فیلم که مرز خیال و واقعیت را به شیوه حرفه: خبرنگار آنتونیونی به هم می‌ریزد و خانواده را در جلوی خانه در یک پلان سکانس غیب می‌کند. فصل فوق‌العاده شروعِ اتاق آبی (ماتیو آمالریک) در هتل رویکرد رمان‌نویی‌ها در سینما (تاکید بر جزئیات، کلوزآپِ اندام‌ها، نریشن) را به یاد می‌آورد و ‌آن پنجره‌، هتلِ مدراتو کانتابیله‌ی دوراس را تداعی می‌کند. و سوپر پلان جشنواره لحظه‌ی انرژتیکِ باز کردن قاب مستطیلیِ ایستاده‌ی شبه‌آیفونی فیلم مامی (اگزویه دولان) است که همه را در سالن مسحور خود می‌کند. بیش از همه سکانس پایانی فیلم The Homesman (تامی لی جونز) به یادم می‌ماند. پیرمرد ماموریت ناتمامِ زن را کامل کرده. در شهر چرخی می‌زند و‌ سفارش قبری برای مزار زن می‌دهد. شب هنگام قصد بازگشت می‌کند تا سنگ قبر را برگرداند به آن‌جا که زن خود را خلاص کرده. سوار کرجی می‌شود تا از یک سوی رود به سمت دیگر برود. گروهی موسیقی می‌نوازند. پیرمرد مست است و با آن‌ها می‌رقصد. کسی در آن تاریکی لگدی به سنگ قبر می‌زند و به آب می‌اندازدش. کرجی به راهش ادامه می‌دهد.

***

Leviathan-First

لویاتان (آندری زویاگینتسف) مانند خواب زمستانی برشی از زندگی مردی است که می‌خواهد زندگی‌ با زن جوانش را حفظ کند و در تقلاست تا خانه‌‌ای که با دست‌های خود ساخته از دست شهردارِ فاسد شهر نجات دهد. او نمونه‌ای است از یک روسِ لعنت شده که در منجلابی که همه‌جا را گرفته مسیح‌وار سالم می‌ماند. فیلمی به دور از تورمِ کلامی، با خست در نمایشِ احساسات و به شکل پارادوکسیال از نظر حسی تکان‌دهنده. صحنه‌ها آغشته به حس‌های بکر آدم‌هاست و پروژه نزدیک شدن به ژرفای روح شخصیت‌ها منطبق بر پروسه‌ی فصل‌های باطمانینه دو یا چند نفره است. زویاگینتسف متورانسنِ سینمای امروز است و چینش آدم‌ها در قاب‌های عریض فیلم‌هایش هویت مستقل خود را دارد. وقتی زن، مرد را ترک می‌کند و بالای صخره‌ها می‌ایستد و خودش را در هیات آن نهنگِ تنهایِ دریای شمال می‌بیند، می‌دانیم کار از کار گذشته است؛ نمونه‌ای درخشان از تجسمِ یک «وضعیت غایی» برای زنی مصمم که گویی متعلق به سیاره‌ی دیگری است. در نمای بلندی که شاید نمونه کمتری در تاریخ سینما داشته باشد خانه‌ی مرد جلوی چشم‌مان با حرکت‌های افقی و ضربه‌های مهلک بیل‌های مکانیکی ویران می‌شود و هست و نیستش بر باد می‌رود. کمی بعد تیتراژ می‌آید و موسیقی آغاز می‌شود. در تاریکیِ سالن، موبایل‌ها از کیف‌ و جیب‌ها بیرون می‌آید. انگشت‌های شست با موسیقی تیتراژ روی صفحه نمایش گوشی‌ها می‌رقصد. روشنی ِبی‌شمار صفحه‌های نمایش در تاریکی سالن شبیه آسمانی است که کاپیتان گانار فیلمِ حاوحا شبی پس از جان کندن بسیار بر قله دیده بود. ما هم مثل کاپیتان پاداش‌مان، تک ستاره‌های درخشانی بود که در این چند روز عایدمان شد؛ پرده سپیدِ آسمانی که انگار به سوی زمین‌ خم شده بود.