شبِ ترورهای پاریس و فرانکوفونیای ساکوروف

نیمه شب که با خوش‌ خیالی از مهمانی بر می‌گشتیم هنوز اطلاع نداشتیم یک ساعت قبل، چند خیابان بالاتر حوالی کنسرت باتاکلان پاریس چه اتفاقی افتاده است. از کشته شدن ده‌ها نفر بیخ گوش‌مان خبر نداشتیم و آن قدر سرخوش و بی‌خبر بودیم که وقتی از جلوی دانشگاه قدیمی‌ام رد شدیم با آب و تاب و سر فرصت از شب‌های بعدِ تنیس برای نوشین تعریف کردم. نگهبان فقط اجازه می‌داد تا ساعت دوازده در زمین تنیس دانشگاه بازی کنیم و آن روزها که سرخوش بودیم کاری به ساعت نداشتیم.
attentats-paris-carillon-hommage-francesoir_field_image_principale
پیشتر، حوالی غروب برای رسیدن به مهمانی عجله داشتیم. باید کیک می‌گرفتیم و خودمان را زودتر به خانه «ریشارد» و «آن» می‌رساندیم. شهر چراغانی و زیبا بود و از شلوغی شب تعطیل هم خبری نبود و آدم دلش نمی‌آمد خیابان‌های نوامبر را بی‌خیال شود. ویترین‌های بزرگ با کلکسیون‌های جدید برانگیزاننده‌ بودند و خیابان‌ها به استقبال نوئل رفته بودند. جمعه شب پاییزی دلپذیری به نظر می‌رسید و هیچ از آن چه چند ساعت بعد اتفاق می‌افتاد خبر نداشتیم.
 
«آن» در را که باز کرد خندید و گفت: «باز سینما بودی؟» شوخی همیشگی‌اش است. «آن» چند سال پیش استاد راهنمای تز نوشین بود و حالا همراه همسرش ریشارد شده‌اند دوستان نزدیک ما. ریشارد پزشک است و استراتژی عجیبی در میزبانی دارد. در این دید و بازدیدها اول با مسایل کاری شروع می‌کند اما بلافاصله بحث را به سینما می‌کشاند. سیاست و سینمای ایران را هر دو خوب می‌شناسد و همیشه موضوع برای صحبت دارد. سرِ شب سرحال بود و شوخی می‌کرد. خیلی زود رسید به «دکمه مروارید» مستند پاتریشیا گوسمن شیلیایی که تازه دیده بود. برای من دوست‌داشتنی است که این خانم و آقا با علاقه و وسواس فیلم‌های اکران را برای دیدن انتخاب می‌کنند. «ریشارد» کمی بعد‌تر درباره‌ی شیلی حرف زد، بعدتر از سفرهایش به آن‌جا در سال‌های پینوشه گفت. همین‌طور از ایده‌ای گفت که موقع تماشای فیلم به ذهنش رسیده بود؛ این‌که رفتارِ چهار قرن پیشِ غرب با بومیان چقدر زیبا با برخوردهای دیکتاتور شیلی با ناراضیان سه دهه پیش مقایسه شده است. بعد رسید به ستایش از مصدق. و مصدق را مثل همیشه درست تلفظ کرد. این برای یک فرانسوی عجیب است. شبِ تاریخ بود برای ما.
  francofonia-trailer-italiano-e-poster-del-film-di-aleksandr-sokurov
کمی بعد موقعی که داشت اره ماهی را در بشقابم می‌کشید درباره قصه‌ی فرانکوفونیای ساکوروف سوال کرد. گفتم قصه اشغال پاریس در جنگ دوم است. هیتلر وارد شهر شده و به دنبال آدرس موزه‌ی لوور است. نوشین برای‌شان از مستندهای دست اول فیلم گفت که که کمتر از پاریسِ اشغال شده سال‌های جنگ دیده‌ایم: کافه‌ها، خیابان‌ها و مردم شهر که به طرز عجیبی پریشان، مشکوک‌ و گاه خوشحا‌لند. ریشارد مسن است و تاریخ واقعن سر ذوقش می‌آورد. او هم ادامه داد و از شرایط اجتماعی و سیاسی آن روزها گفت. بعد گفت پدرش یهودی بوده و آن روزها با خانواده شهر را ترک کرده‌اند و به الجزایر گریخته‌اند. گفت ژنرال‌ها شهر را دو دستی تقدیم آلمان‌ها کردند. گفتم راوی فیلم، پاریس آن روزها را ville ouverte شهر بی‌دفاع می‌نامد. چند بار زیر لب تکرار کرد Paris, ville ouverte.
 
خبر نداشتیم همان موقع چند خیابان آن طرف‌تر چه خبر شده. از خیابان‌های اطراف استادیوم ملی خبر نداشتیم. بی‌خبر و بی‌خیال بودیم اما با این حال کسی غذایش را نمی‌خورد. «آن» گفت مادرش تعریف می‌کرده آن روزها در شهر به زحمت چیزی برای خوردن پیدا می‌کردند. مواد غذایی را مستقیم می‌فرستاده‌اند آلمان. ریشارد گفت بزرگترین خیانتِ تاریخ فرانسه بود. ژنرال‌ها شهر را دو دستی تقدیم‌شان کردند. هیچ می‌دانی ارتش آلمان چطور از بلژیک به سمت مرزهای فرانسه راهش را کج کرد و در عرض چند روز به سوی پاریس سرازیر شد و شهر را گرفت؟ شهر آن‌ روزها بی‌دفاع بود. نیروهای سیاسی و ژنرال‌های ما خیانت کردند. بعد چند بار پشت سر هم گفت: شرم‌آوره، شرم آور. «آن» گفت ما در درس‌های مدرسه هم کمتر درباره روزهای اشغال می‌خواندیم. حالا هم کسی در کتاب‌های مدرسه از آن روزهایِ خیانت نمی‌گوید…