من و اورسن ولز | ریچارد لینکلیتر

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره آذر ۱۳۹۳

me and orson welles

من و اورسن ولز | ریچارد لینکلیتر | 2008

در برخورد اول من و اورسن ولز فاقد آن‌ چیزی به نظر می‌رسد که لینکلیتر شهره به آن است. اینجا خبری از همراهیِ متمرکز یک زن و مرد به قصد مکاشفه‌ای در بابِ عمیق‌ترین باورها و حس‌های آدمی در ارتباط با یکدیگر نیست. نیویورکِ 1937 است و گروهی در تب و تاب به صحنه بردن نمایش جولیوس سزار هستند. ما همراه نوجوانی (ریچارد) موقعیت‌ها را تجربه می‌کنیم که روزی در جلوی سالن تئاتر مرکوری در خیابان 41‌ام غربی نیویورک، اورسن ولز بیست و دو ساله او را برای یک نقش کوچک در انتخاب می‌کند. طبیعی است به یاد نمونه‌های مشهور تاریخ سینما بیفتیم. در بچه‌های بهشتِ مارسل کارنه، نمونه‌ی کلاسیک و درخشان این مدل، جلو و پشت صحنه‌ی چند تئاتر را و از جمله اتللوی شکسپیر مرور می‌کنیم. نوجوان فیلم لینکلیتر در عاشق‌پیشگی و عشق به نمایش به فردریک یکی از بازیگران و عشاق آن فیلم شبیه است و سونیا شبحی از شخصیت گرانسِ بچه‌های بهشت است. موقعیتی نمایشی در سینما که بعدن در پاریس از آن ماست (ژاک ریوت)، یک فیلم موج‌نویی نمونه‌ای، به شکل رهاتر تکرار می‌شود: آن‌جا گروهی در پیِ به صحنه بردن اثری از شکسپیر هستند و کارکتر اصلی، یک دانشجوی ادبیات در یک پیچ داستانی به گروه بازیگران این نمایش می‌پیوندد.

***

جذاب‌ترین فصل من و اورسن ولز همراهی ریچارد با ولز در آمبولانس برای رفتن به محل اجرای یک نمایش‌ رادیویی است. فصلی که فضاسازی فوق‌العاده‌ای دارد، ما را با شخصیت پیچیده‌ی ولز آشنا می‌کند و نبوغش در آن سن در مواجهه با ادبیات و هنر و در اجرای بداهه‌ی آن نمایش زنده‌ی رادیویی را نشان می‌دهد. اما موقعیت‌های دیگر فیلم اغلب چنین هویت ویژه‌ای ندارند. فردیت کارکترهای فرعی کمتر به چشم می‌آید، جوزف کاتنِ فیلم فاقد هویت شاخص یک بازیگر بزرگ است و گرمای روابط انسانی کمتر حس می‌شود. پرداخت رقیقِ رخدادهای فیلم کم‌کم آن را به تصوراتِ نوجوانانه‌ی ریچارد از آدم‌ها و فضا نزدیک می‌کند. گویی جهان با فیلتر سبکسرانه‌ی او تجربه می‌شود و انگار همین است که هر بار ملاقاتش با گِرِتا، آن دختری که در آرزوی چاپ قصه‌اش در مجله‌ی نیورکر است تصادفی است. ز این جهت همراهی شبانه‌اش با سونیا و انتخاب شدنش توسط ولز جلوی درب سالن نیز  فانتزی ریچارد به نظر می‌رسد. در شروع فیلم وقتی ریچارد برای اولین بار با گِرِتا آشنا می‌شود، دختر می‌گوید که قبلن یک معلم نویسندگی داشته که هرچه دختر می‌نوشته با لحنی مردد می‌گفته «ممکن» است. آیا این سبکیِ تحمل ناپذیر فیلم در ساده‌سازی پیچیدگی‌های زندگیِ آدم بزرگ‌ها و این شکل ساده‌ی همراهی ریچارد با آدم‌ها خیالِ خام او نیست؟ جواب: چرا، «ممکن» است!