«یک پیامبر»ِ اودیار برای دوستدارانش با چند فصل درخشان به یاد آورده میشود از جمله فصل درگیر شدن مالک (طاهر رحیم) با باند مارکاگی در اواخر فیلم. سزار (رئیسِ مالک در زندان) او را برای کشتن رئیس اصلی باند (مارکاگی) به مرخصی فرستاده است اما مالک سناریو را عوض میکند.
یک پیامبر | ژاک اودیار | ۲۰۰۹
بخش کانونی این درگیری شامل سیزده پلان (از شروع درگیری تا خارج شدن مالک از اتومبیل مارکاگی) با حذف صدای محیط و نمایش اسلوموشن درگیریها در نماهای بسته حسی از گیجی و منگی ایجاد میکند. ما درگیر تجربه ذهنی مالک میشویم و آن لبخندش وسط گلولههایی که معلوم نیست از کجا و به چه کسی شلیک میشود کیفیت صحنه را از یک اکشن معمولی به نوعی کروئوگرافی و یک تجربه ذهنی ارتقا میدهد.
وقتی لبخندِ مالک را برای اولین بار میبینیم حس میکنیم در یک ماراتن سخت بلاخره به مقصود رسیده. او موفق شده بازی را عوض کند. وقتی کمی بعدتر مارکاگی را نمیکشد و آزادش میکند حس میکنیم در چرخهی خشونت حالا او از یک برده به پدرخوانده ارتقا یافته.
از همه شگفتانگیزتر شکل اجرای صحنه است: تلنبار شدن بدنها روی هم و درهم رفتن آدمها و جسدها. صحنه در حال تفسیر کلیت فیلم است: یکی شدن کالبدها و عدم تشخیص مجرم و بیگناه، رئیس و برده، زندانی و آزاد و دقیقتر بگوییم عدم تشخیص خوب از بد. «شکلِ اجرای صحنه» تبدیل به خود «ایده» میشود. به عبارت بهتر: اینجا «شکل» همان «مفهوم» است.
***
صحنه درگیری مالک در اواخرِ «یک پیامبر» بدون موسیقی شنیدنی آن چیزی کم دارد. موسیقی Alexandre Desplat سوسپانسِ قبل از درگیری را به حسِ سلحشوری پس از آن وصل میکند. موسیقی که اوج میگیرد انگار مارشِ ورود مالک است به جبههی پدرخواندگی؛ جابهجایی قدرت با حسی از رهایی.
Thank you for your sharing. I am worried that I lack creative ideas. It is your article that makes me full of hope. Thank you. But, I have a question, can you help me?