با نگاهی به «اعترافات ذهن خطرناک من»، «من دیهگو مارادونا هستم»، «اشکان، انگشتر متبرک من و چند داستان دیگر» و چند فیلم دیگر

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره شهریور ۱۳۹4
سنتِ شورش علیه سنت
مقدمه
عباس کیارستمی اخیرن در مصاحبهای درباره منابع الهامش در فیلمسازی گفته: «به نظر من خودِ زندگی در کار ما بیشتر تغییر ایجاد میکند تا تاثیر فیلمهای دیگر. شاید کسانی که فیلم زیاد میبینند بتوانند این تاثیر را از سینمای دیگران بگیرند. اما از آنجایی که من همیشه چشمم به زندگی است و هوش و حواسم به محیط دور و بر خودم است تحقیقن میتوانم بگویم آن چیزی که من را در سینما تغییر میدهد تجربهی زندگی است و محیط اطرافم؛ نه سینما و ادبیات.» کیارستمی بیش از چهار دهه است که اینگونه مصمم، تجربههای منحصربفرد زندگی روزمره را به مصالح اصلی ساخت فیلمهایش تبدیل کرده. اما آیا اولویت دادن به تجربهی زندگی تنها منبع الهام آثار بزرگ هنری است؟ برای دورانی که تماشای فیلم و سریال از بام تا شام در سینما، تلویزیون، لپتاپ، تبلت و تلفن همراه به یک آیینِ زندگی روزمره تبدیل شده و برای دورانی که فیلمساز بیش از همیشه فیلم میبیند و بیش از همیشه به قفسههای پر از دیویدی و حافظههای جانبی چند ترا-بایتیاش میبالد، آیا مواجهه با تصویرِ متحرک بخشی اساسی از «تجربه روزمرهی زندگی» فیلمسازان جدید نیست؟ و آیا این روزها بخشی از درک و دریافتهای ما به جای کوچه و خیابان و محل کار در مقابل صفحههای نمایش هنگام دنبال کردن زندگی پر فراز و نشیب شخصیتهای محبوبمان اتفاق نمیافتد؟ و آیا طبیعی نیست گرایشی در سینمای امروز ایران بخشی از مصالح فیلمها را مستقیم از دل این قصهها و تصاویر انتخاب کند و در قصهها (خودآگاه و ناخودآگاه) جاری کند؟
فلاشبک
بیش از نیم قرن پیش، بخشی از رماننویسان غربی به شکلی سیستماتیک گرایشی مشترک و نو در داستانسرایی بروز دادند که از اساس رویکردی متفاوت با نویسندگان پیش از خود داشت. آنها که کتابخوانهای درجه یک و منتقدین ادبی شناخته شده روزگار خود بودند، آن قدر رمانهای رئالیستی قرن نوزدهم و ادبیاتِ مدرن قرن بیستم را خوانده بودند و آنقدر با آن آثار زیسته بودند که آنها را به عنوان مصالح نوشتن ِقصههای تازه بکار بردند. آنها مستقیمن با خودآگاهیِ متورم خوانندهی حرفهای رمان مواجه بودند لذا روایتهایشان به شکل خودانگیخته پر شد از راویهای مداخلهگر که مدام ارجاع میداد به رمانهای قبل از خود. ناباکف، براتیگان، جان بارت و بعدتر میلان کوندرا و اورهان پاموک بارها در آثار داستانی به شکلی خودآگاهانه بخشی از میراث ادبی پیشین را موضوع کار خود قرار دادند. به تدریج نوع جدیدی از ادبیات موسوم به فراداستان (metafiction) نیز رایج شد که داستانهایی بودند درباره داستاننویسی و رمانهایی بودند در دل رمان.
فیلمسازهای قصهگوی ابتدای قرن بیست و یکم نیز گرایشی مشترک در قصهگوییِ افراطی با دستمایه مدیوم سینما از خود نشان دادند. آنها آنقدر عاشقِ فرایند قصهگویی بودند که داستانگویی تبدیل شد به یک «بازی» جذاب میان آنها و بیننده. اینگونه بود که این فرایند هر بار پیچیدهتر میشد تا مخاطب حرفهایِ فیلمدوست بیشتر غافلگیر شود، راحتتر رو دست بخورد تا بیشتر به وجد بیاید و بیشتر لذت ببرد. آنها از این پیچیدگیِ مفرط در قصهگویی لذت میبردند و به همین دلیل از «امر واقعی» اغلب فاصله میگرفتند و به جهانِ تخیل بیمرز پناه میبردند. کریستوفر نولان با لذتی وسواسگونه در ممنتو روند غیرخطی و معکوس قصهگویی را آزمود و در تلقین با یک زیادهروی افسارگسیخته لایههای تودرتوی خواب و رویا را بیشتر و پیچیدهتر کرد. ایناریتو در 21 گرم و عشق سگی زمان را شبیه یک «بازی» پیچیده (و نه لزومن با یک انگیزش روان شناختی مربوط به شخصیتهای قصه) بهم ریخت، پس و پیش کرد تا سرگیجه و خلسهای ناب ایجاد کند. بتدریج بخشی از فیلمسازی خلاقهی معاصر برای فیلمبینهای حرفهای شبیه نوعی گفتگوی رمزی شد که برای بینندهی معمولی گنگ و مبهم بود.
این پیچیدگی به اندازهای زیاد شد که بعضی فیلمسازان تصمیم گرفتند ساختگی بودن فیلمشان را نیز در روند قصهگویی پنهان نکنند و آشکارا درون فیلم با روایتی خودآگاه و مداخلهگر روند قصه گفتن را برای بیننده افشا کنند. رولان بارت جایی چنین مدلی از قصهگویی در ادبیات را به بازی «کُشتی کَچ» تشبیه میکند که بیننده با آنکه میداند آنها واقعن یکدیگر را لت و پار نمیکنند اما از همین فرایند بیعیب و نقص نمایشی لذت میبرد.
«رگهی سینهفیلی» در سینمای ایران
شبح کژدم ساخته کیانوش عیاری در سال 1365 شاید نخستین نمونه از پرداخت جدی به مدیوم سینما است؛ نوعی گفتگو و هجو سینمای ایران از فیلمفارسیها گرفته تا قیصر. شبح کژدم را میشود نوعی فرافیلم (یا متافیلم) نیز دانست: حکایت فیلمسازی که در صدد ساخت فیلمی است و از جایی به بعد تصور میکند خود او یکی از شخصیتهای فیلم در حال ساخت است. اما فیلمسازی با نوعی بده بستان با سینمای معاصر شاید برای اولین بار در اواخر دهه هفتاد شمسی در هفت پرده (فرزاد موتمن) بود که به شکل سیستماتیک شخصیتهای فیلم از تجربههای تصویری شناخته شدهی سینمای دهه نود میلادی به درون فیلم راه پیدا کردند.

دیدن فیلمهای سینمای ایران در جشنواره فجر سال گذشته (93) و اکران این یکی دو سال اخیر خبر از گرایشی نو در میان فیلمسازان جوان میدهد. سینمای پیشروی دهه هفتاد شمسی زیر چتر رئالیسم کیارستمی و سایهی درامهای شخصیتمحور مهرجویی بود. در دهه هشتاد بخشی از سینمای ایران به ترکیبی از آن دو مدل در قالب درامهای مدل فرهادی گرایش پیدا کرد. تفاوت با یک دهه قبلتر شاید تفاوت نام دو فیلم مطرح این دو دوران باشد: من ترانه پانزده سال دارم فیلمی اجتماعی، رئالیستی و جدی در مقابل فیلمِ بازیگوشِ شوخِ من دیهگو مارادونا هستم. بخشی از سینمای پیشروی ایران با نوعی دهنکجی به جریان غالب سینمای قبلتر ذائقهای مشترک پیدا کرده و برای خروج از چتر و سایه بزرگان بیتابی میکند. آنها تصمیم گرفتهاند برای داستانگویی از خود مدیوم سینما ارتزاق کنند و فیلمسازی برایشان حوزهی تخیل و بازیگوشی است. این گرایش را میتوان «رگهی سینهفیلی» دانست. در ادامه با سه استعارهی «کافه»، «پل معلق» و «پنجره» (بدون پرداختن به کیفیت این فیلمها) نگاهی اجمالی به مشخصههای مشترک آنها میاندازیم. (ذکر این نکته نیز ضروری است که اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر اگر چه محصول سال 1386 است اما بخاطر اکران همزمان در کنار همقطارانش انتخاب گردیده است.)
کافه: نمای نزدیک
من دیهگو مارادونا هستم ساخته بهرام توکلی قصه پرسوتفاهم دو خانواده پرجمعیت است که یکی از آنها با پرتاب سنگی به شیشه پنجره خانواده دیگر بحرانی بزرگ و غیز قابل کنترل درست میکند. فیلمی با یک موقعیت نمایشیِ شبه وودی آلنی و شخصیتهایی جنونزده و پرخاشگر که گویی از دل سینمای معاصر مثل آن سنگ به درون این فیلم پرتاب شدهاند. لحن فیلم با ترکیبی از شوخی و جدی ساخته میشود و به شکلی بیواسطه روایتِ فیلم با سینمای ایران وارد بده بستان میشود. خانه شبیه سینمای ایران میشود و بسیاری از شمایلهای آن به هجو کشیده میشود. صابر ابر کاریکاتوری از بازیگر سینمای مستقل ایران است که مدام فریاد میزند، گلاب آدینه با شمایلِ مادرِ «رخشان بنیاعتماد»وارش شوخی میکند و جمشید هاشمپور بزنبهادر دهه شصت و هفتاد است که حالا به شکل رقتانگیزی زمینگیر شده. میاننویسهای فیلم نیز مدام روند قصهگویی را دست میاندازند. ایده جذابِ پایانبندی (چند فرجام متفاوت)، طعم و جنسِ پایان رمانهای ریچارد براتیگان را دارد. بدین شکل با مفهومِ «فرجام» در سینما شوخی میشود. از این منظر میتوان تعبیرِ منسجمترین متافیلمِ سینمای ایران را برای من دیهگو مارادونا هستم بکار برد.
این گرایشی از فیلمسازی است که فیلمها با یکدیگر در یک فضای «کافه» مانند مکالمه میکنند و بر هم تاثیر میگذارند طوری که انگار که شخصیتهای این فیلمها اعضای یک خانواده بزرگاند و استراتژیهای روایی آنها سویههای مشترکی دارد. اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر نیز مصالحش را به کل از سینمای جهان میگیرد و روایتِ شوخی است از بازی با ژانرها، شخصیتها و موقعیتهای نمایشی به خصوص تحت تاثیر تارانتینویِ دهه نود میلادی. شخصیتهای سودایی و تقدیریِ فیلم مدام درباره سینما حرف میزنند، در خانه مالخر 2001: یک اودیسه فضایی میبینند، در اتوموبیل درباره ساموراییِ ملویل حرف میزنند و دل به عشق بازیگرِ یک فیلم میسپارند و به شوقش از سربازی فرار میکنند.

از طرفی فیلم گرایشِ فراگیری به روایتهای موازی و ایدهی بهم ریختن زمان نشان میدهد. همچنین بیمحابا امکانات بصری متنوعی را به کار میگیرد (فیلمی سیاه و سفید با ظهور ناگهانی لکهای قرمز در پایان، تقسیم کادر به دو بخش در فصلِ اتاق تشریح، …) و بازیگوشانه سه بار از آواز روی تصاویر استفاده میکند و پر از موقعیتهای نمایشیِ سینماییِ شناخته شده است: نمایش مفصل سکانس دزدی از جواهر فروشی، فرار دو محبوب از پدرِ بدجنس، خودکشی، مرگ اتفاقی، خواستگاری در اتاق تشریح، … . گرایش به استفاده سیستماتیک از مصالح سینمایی در فیلم بعدی شهرام مکری ماهی و گربه نیز کماکان وجود دارد اگر چه در آنجا شکلی پیچیدهتر به خود میگیرد.
گاه منابع الهام کمی مهجورترند. مردی که اسب شد ساخته امیرحسین ثقفی بیش از هر چیز تحت تاثیر سینمای بلا تار و به خصوص اسب تورین است. فضاها مستقیم اشارهای است به آن سینما. نه تنها سکون و ریتم فیلم که حتی باراش باران، راه رفتن دست جمعی، رابطه موسیقی با ژستهای شخصیتها و سبک دوربین در دنبال کردن آدمها نیز از الگوهای بصری و روایی بلا تار و تئو آنگلوپولوس میآیند. در ایام جشنواره فجر سال گذشته این سوال مهم برای هر سینمادوستی در حین تماشای «مردی که اسب شد» مطرح شد: مفهوم اصالت چه نسبتی با چنین فیلمی دارد و مرز اصیل بودن کجاست؟ این البته بحث مفصل دیگری است که موضوع مقاله دیگری میتواند باشد اما به صورت خلاصه میتوان اشاره کرد که تجربهی خلاقانه و موثر در چنین گرایشی از سینما رابطه جذاب، غافلگیرکننده و پویا با منابع الهام اثر است و نه لزومن طراحیِ نو شخصیتهای یک اثر نمایشی و یا بومی بودن آن موقعیت نمایشی. مهم، کیفیتِ رابطه با منبع الهام و شیوهی مکالمه با آن اثر هنری است و نه «جوهر»ِ اجزای سازندهی آن.

ارغوان ساخته امید بنکدار و کیوان علیمحمدی نیز تجربهای سینهفیلی دیگری در سینمای امروز ایران است و با جلوههای بصریِ در حال و هوای عشق» و الگوی «بیضایی»وار در حرکت دوربین و بازیِ بازیگران به سینما ارجاع میدهد و شخصیتهای اصلی فیلم نیز از شبهای روشن فرزاد موتمن میآیند. طوری که به نظر میرسد برای سازندگان فیلم، ارغوان قرار است گفتگویی عاشقانه با سینمای ایران باشد.
پل معلق: نمای متوسط
در صحنه پایانی اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر وقتی اشکان در برابر فرشته سجده میکند و پیشگویی کارائیب درست از آب درمیآید احساس میکنیم با فیلمی روبرو هستیم که پایش بر «زمین» نیست. میتوان تعبیر «پل معلق» را به این معنی در مورد این فیلم بکار برد که در این گرایش از فیلمسازی، عناصر خیالپردازانه و فوق طبیعیِ سینمایی، جهان فیلم را تشکیل میدهند. از این نظر اعترافات ذهن خطرناک من ساخته هومن سیدی یک اثر نمونهای در سینمای ایران است.
در تاریخ داستاننویسی گاه برای برونرفت از محدودیتها، یک چرخه ادبی، قصههای رئالیستی را به حکایتهای جن و پری نزدیک میکند. وسواسِ قصهگوها برای غافلگیری مخاطبِ حرفهای، چرخهای روایت را از زمین بلند میکند و مثل یک «پل معلق» بالای زمینِ خشکِ رئالیسم نگه میدارد. دنیای اعترافات ذهن خطرناک من دقیقن چنین جای برزخیای است؛ در فاصلهای حسابشده از زمین و مناسبات آن. شخصیت اصلی فیلم که شمایلی هیولاگونه (سیامک صفری) دارد، تصور میکند دچار فراموشی شده، نمیداند کجاست و هر صبح که بیدار میشود چند نفر از او میخواهند جای محمولهای را نشانشان دهد. عرصهای برای تخیلی ناب با برجسته کردن نقش ذهنیت یک راوی غیر قابل اعتماد که مثل بسیاری از شخصیتهای رمانهای پست مدرن اسیرِ پارانویا است و مدام در هراس است که دیگران برای آزارش توطئهچینی میکنند. او در دوری باطل از رویدادهای عجیب سرگردان است. اعترافات ذهن خطرناک من از نظر پیرنگ، ممنتویِ کریستوفر نولان را به یاد میآورد و سبک بصریاش کیفیتی کلیپگونه دارد.

پنجره: نمای دور
در گرایش سوم، فیلمها بیشتر قائم به ذاتند ولی ارجاع به مدیومِ سینما به شکلِ رویکردهای کلی در آنها وجود دارد. این رگه البته در سینمای ایران پیشتر نیز وجود داشته اما در نمونههای امروزی مورد اشاره شکلهای متنوعتری به چشم میخورد. مادر قلب اتمی ساخته علی احمدزاده بخصوص در فصل فوقالعادهی ملاقات شخصیتهای «چِتی»اش با «صدام» و بخصوص در طراحی کارکتری که محمدرضا گلزار نقشش را بازی میکند (شخصیتی که از دنیایی دیگر ماموریت دارد) فیلمهای معاصر را به یاد میآورد. در فیلم صفی یزدانیان در دنیای تو ساعت چند است؟ استیلیزه بودن فضا، سینما در معنای عام و عاشقانهها در معنای خاص را تداعی میکند. موسیقی نیز استراتژیاش تداعیِ مستقیم عاشقانهها است؛ همانطور که اشاره فرهادِ فیلم که «بلا روزگاری است عاشقیت» ارجاعی است به یک شخصیتِ «خُلیخُلی»ِ استثنایی سینمای ایران، مجیدِ سوتهدلان. حتی فیلم ابایی ندارد گاه کامل کنندهی پازلِ پله آخر و چیزهایی هست که نمیدانی به نظر رسد. دو ساخته سهیلا گلستانی نیز آشکارا فضامحوریِ لوکرچیا مارتل و کارلوس ریگاداس را به یاد میآورد که با همان الگوها به صحنههای پراکندهی رواییاش، حس و حالی فرّار و امپرسیونیستی میدهد.

پایان بندی
راوی رمانِ جاعلان آندره ژید عقیده دارد «رمان همواره با کمروییِ فوقالعاده زیادی از واقعیت پیروی کرده است». بخشی از سینمای ایران در نیمه اولِ دهه نود بیش از همیشه به این نصیحت ژیدی نیاز دارد تا دست از این کمرویی تاریخی بردارد و عطای رئالیسمِ مخل را به لقایش ببخشد. دیدیم که چگونه این گرایشِ جدید بیش از وابستگی به «امر واقعی» در پی لذت بردن از شکلهای عجیب و غریب داستانگویی است و نمیهراسد که شخصیتها در تخیلی افسارگسیخته غوطهور شوند. سالها پیش عباس کیارستمی در طعم گیلاس با یک ایده جسورانه و غیر منتظره، همراهی با شخصیت اصلی فیلم را ناگهان قطع کرد و آن را به تصاویری از پشت صحنه فیلم برش زد. او با این پایانبندی رئالیسم و پنهان بودن روایتگری را در سینمای خودش به چالش کشید. «سنتِ شورش علیه سنت» البته میراثی است بس گران از گذشتگان برای هر نسل.