پیشنهاد مقاله جدید
بازی، معما و جادوی اعداد در
هجوم، شازده احتجاب، خانه روشنان و یک بعد از ظهر پاییزی
چاپ شده در نشریه اینترنتی چهار
پیشنهاد مقاله جدید
بازی، معما و جادوی اعداد در
هجوم، شازده احتجاب، خانه روشنان و یک بعد از ظهر پاییزی
چاپ شده در نشریه اینترنتی چهار
چاپ شده در مجله 24، شماره آذر 1396
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
چون همه خویش با خویش آمدند / در بقا بعد از فنا پیش آمدند
منطقالطیر، عطار نیشابوری
یک. میز تحریر شهرام مکری
مشهور است که برتولت برشت برای آنکه بهعنوان نویسندهای متعهد مدام بهخود نهیب بزند که برای مردم مینویسد، روی میز کارش یک الاغ عروسکی داشته با این جمله حک شده روی آن: «من هم باید آن را بفهمم». جان بارت، نویسنده پستمدرن، به شوخی میگوید لابد جیمز جویس هم یک عروسکِ استاد ادبیات روی میز تحریرش داشته که رویش نوشته شده: «حتی من نمیتوانم آن را بفهمم».
طعنه جان بارت میتواند یقه کارگردان فیلمی مثل هجوم را هم بگیرد؟ براستی این لابرینت وهمآلود فیلم هجوم کجاست و این کسوف بیپایان با بخاری که همهجا را گرفته اشاره به چیست؟ این پسر استخوانی، پریدهرنگ و نحیف چه زمزمه میکند؟ این سیاهپوشها با خورشیدی بر بازو و نقش ماری بر پشت کیستند و آنجا چه میکنند؟ اینها به سامان که امپراتور این باشگاه ورزشی بوده هفتهای دو شیشه از شیره جانشان میدادهاند تا موقعی که دیگر از پسش برنیامدهاند. بعد تصمیم گرفتهاند او را از بین ببرند. مدتی بعد پای پلیس به ماجرا کشیده شده و علی را به جرم قتل سامان دستگیر کردهاند. علی به پلیسها گفته سامان دو نفر از دوستانش را کشته و بعد به او حمله کرده برای همین مجبور شده او را بکشد. حالا پلیسها میخواهند صحنههای قتل این سه نفر را در باشگاه بازسازی کنند.
ماجرا اما به سادگی پیش نمیرود. صحنههای بازسازی با بخشی پنهان از گذشته علی مخلوط میشود. بعدتر وقایع بارها تکرار میشوند و زمان انگار روی خودش خم میشود. اواسط فیلم بهنظر میرسد مظنون به قتل شخصی دیگری به نام احسان است. آدمها انگار در طول فیلم به یکدیگر تبدیل میشوند. این ماجرا با نقشهای که بچهها برای کشتن خواهر سامان (نگار) میکشند درآمیخته میشود. رویدادهایی میبینیم که دیگر نمیدانیم در چه زمانی، توسط چه کسی و برای چه پشت هم میآیند. بیننده آثار شهرام مکری بهخصوص بعد از تماشای هجوم چه تصوری از عروسک روی میز تحریر او میتواند داشته باشد؟ راهحل مواجهه با پیچیدگی و فشردگی دنیای هجوم چیست؟
تاریخ هنر بیش از این حجم از پیچیدگی را آزموده است. منتقدان ادبی افراطیترین تجربه در حوزه هنر را شبزندهداری فینگنهای جیمز جویس میدانند. پروژهای پیچیده، هنوز رامنشده بعد از هشتاد سال که سطوح درک نشدهاش همچنان مبنای مقالههای جاهطلبانه منتقدان ادبی است. سینمای مکری از نظر شیوه طراحی جهان اثر و بازی پیچیدهای که با خوانندهاش میکند نزدیک به شاهد (از نظر منطق زمانی) و در هزارتو (از نظر تبدیل شخصیت سرباز) رمانهای آلن روب-گرییه است و عروسک روی میز او نباید بیشباهت به عروسکهای میز تحریر این رماننویس پرآوازه باشد.
– هجوم (شهرام مکری)
– پایان خوش (میشائیل هانهکه)
– مربع (روبن اوستلوند)
– وسترن (والسکا گریسباخ)
سال سینمایی که گذشت را اغلب با علی بهیاد میآورم وقتی در راهروهای فیلم هجوم سرگردان بود و در آن باشگاه آخر دنیا گیر افتاده بود. علی در آنسفارتخانه مرگ از پی خودش روان بود تا از شر چیزی در گذشته خلاص شود. او پاهایش به زمین چسبیده بود اما میلش به پرواز بود، به از جا کنده شدن.
پایان خوش هم دخمهای به وسعت یک شهر بود. خانوادهای در تله مرگ، در فضایی بزرگتر از باشگاه هجوم، گیر افتاده بود و دخترکی مادرش را در گذشته کشته بود. او مادرش را از بین برده بود و علی محبوبش را. دخترک ادامه منطقی پدربزرگش (ژرژ) بود. آخر ژرژ هم دلدادهاش را در گذشته خفه کرده بود (همان قصه فیلم عشق). وقتی دخترک در آن فصل عجیب و غریب نزد پدربزرگش میرفت تا با او درباره خودکشی حرف بزند میتوانستی ببینی که او ادامه پدربزرگ است، همانطور که شهروز و احسان جایگشتهای علی بودند. وقتی در صحنه پایانی پایان خوش دخترک صندلی چرخدار پدربزرگ را به سوی دریا میراند، آندو در واقع یکی شده بودند. «کپی، پِیست».
کریستین، کریتور موزه مدرن فیلم مربع در تله فضاها و اینستالیشنهای یک موزه گیر میکرد و در گرداب مسیری گرفتار میشد که برای پیدا کردن موبایل دزدیده شدهاش طی میکرد. آن موزه هم شبیه باشگاه هجوم بود و آن مربع (پرفورمنسی که در موزه برگزار میشد) چیزی شبیه چمدان عجیب آن فیلم: تاردیس. کریستین برای یافتن موبایلش در راهی قدم میگذاشت که با تهمت دزدی به شخصیت یک نوجوان مصمم توهین میکرد. در پایان فیلم مرد به کمک ایده آن مربع و اتفاقاتی که در موزه بهواسطه آن پیش میآمد یاد میگرفت چطور از تلهی آن موزه خارج شود و برای جبران خطایش (همراه بچههایش) تا خانه آن پسرک برود.
در وسترن مردی (ماینهارد) که برای کار به نقطهای مرزی (جایی در مرز بلغارستان) رفته، در تمام طول فیلم در تله آن منطقه مرموز اسیر میشد. در هر چهار فیلم جغرافیا بهمثابه مغاک است. گودالی عظیم که آدمها را فرو میبرد. شبیه همان گودبرداری است که در شروع پایان خوش کسی را در خود میبلعید. زمینی گرسنه که پیرمرد را هم میخواهد در پایان به سمت خود بکشد.
این فیلمها درباره «حصار»ها، «مرز»ها و اضلاع محدودکنندهاند. محل زندگی آدمها در پایان خوش یک شهر مرزی مشهور است، کاله در شمال فرانسه. شهری ساحلی و مرزی، جایی برای ترانزیت مهاجرین: مسیری برای اتصال اروپا به بریتانیا. حصارهای این فیلمها البته فقط جغرافیایی نیست. این گودالهای بزرگ ماهیت ذهنی دارند. در هر چهار فیلم، شخصیتی با طبعی حساس بابت چیزی در گذشته در یک گودال ذهنی گرفتار شده است و در واقع درباره وجدانهای معذب آنها است. این چهار شخصیت اصلی به واسطه گذشته درگیر یک بحران وجودیاند. آنها عناصری ناساز با پیرامون خودند و هر کدام به شیوه خود میخواهند از این گره ذهنی عبور کنند.
گذشته ماینهارد به عنوان نظامی تاریک است همان طور که گذشته پیرمرد پایان خوش (خفه کردن همسرش). ماینهارد مثل علی نقطهای تاریک در گذشته دارد و حضورش در آن منطقه مرزی محرکی است برای خروج از یک وضعیت نامتعادل روانی. در پایان او آماده میشود تا به خانه باز گردد، همانطور که کریستین از موزه میرود و علی چاقو را از قلب نگار بیرون میکشد تا مثل سیمرغ به سمت ساحل آفتابی پر بکشد، درست شبیه آن ساحلی که پیرمرد پایان خوش تلاش میکرد در آنجا خود را خلاص کند. پیرمرد تا لبه آب میرود و نوهاش کمک میکند تا غرق شود و ماینهارد در آن روستا و در آن مرز لعنتی اسبی سفید پیدا میکرد که رویایِ نداشتهاش بود، مرکب ذهنش. آن اسب همان «تاردیس»ی بود که او را از زمین و زمان میکَند و جدا میکرد.
Invasion (Shahram Mokri)
Happy End (Michael Haneke)
The Square (Ruben Östlund)
Western (Valeska Grisebach)
چند روز قبل دوستی به طعنه گفت واکنش تندت به فیلمهای جدیدی که این یکی دو ماه اخیر دیدهای باید به تماشای هجوم ربط داشته باشد. گفتم چه ربطی دارد و سعی کردم در طول صحبت حاشا کنم. چند روزی گذشت و متوجه شدم اشتباه نمیگفت و تاثیر فیلم بعد از یک ماه هنوز با من است. فیلمهای بزرگ کوک آدم را تغییر میدهند و نه تنها سطح بلکه ماهیت انتظارات ما را هم از مدیوم عوض میکنند. آنها پاسخی به نیازهای ما نیستند بلکه نیازهای جدیدی بهوجود میآورند.
از پانزدهم آبان محصولِ جدید کارگاه خیال شهرام مکری به نمایش عمومی در میآید و مهمترین اتفاق فرهنگی سال کلید میخورد و پرده سینماهای شهر به تسخیر هجوم در میآید، این رامنشدنیترین فیلم ایرانی که در هیچ طبقهبندی دیگری غیر از «فیلمی از شهرام مکری» قرار نمیگیرد. اثری که انرژیی مهارنشدنی در تکتک سلولهایش لانه کرده و از فردا در سالنهای سینما آزاد میشود.
روزگاری همشهری کین تعریفِ فیلم پیچیده بود و بعدتر سال گذشته در ماریانباد و پرسونا، مسیری که بعدها به آثار دیوید لینچ میرسید. هجوم در ادامه این مسیر، مفهوم پیچیدگی را در سینمای داستانی چنان جابهجا میکند و حس توالی را چنان در فیلم برقرار میکند که دوست داری آن را مثل یک قطعهی موسیقیِ مرموز (که زبان ترانهاش را نمیدانی) بارها بازپخش کنی: ارتقا به فرمی هنری که پیشتر فقط در موسیقی و شعر ممکن بود. قد و قواره فیلمهای مکری با هجوم بزرگتر از ابعاد پردههای سالنهای فستیوالها شده و دیگر نه با یک فیلم که با پدیدهای روبروئیم که شیوه تماشایش را هم خودش تعیین میکند. بارها دیدن این فیلم هم براستی اجازه به چنگ درآوردن کلیتش را نمیدهد جز اینکه برای درک کاملش در سالن سینما مطلقن تسلیمش شویم، تسلیمِ منطقی که بهنظر میرسد فیزیک نوینِ خودش را برای تعریف مکان و زمان لازم دارد. هجوم مالهالند درایوی است که گویی آلن روب-گرییه آن را ساخته است.
این روزها بیش از هر موقع دیگری دوست داشتم ایران باشم، همراه شما در سالنهای تاریک تا در بخاری که همه فضای فیلم را در برگرفته (و بیشباهت به هوای آلوده این روزهای تهران نیست) تجربه خوابی شفابخش را از سر بگذرانم. تشبیه به خواب یا کابوس البته کافی نیست، بیشتر «خواب در خواب»ی است تاریک که نزدیک شدن به ساحتش فقط با «خوابگزاری» ممکن است. جهانی شگفتانگیز که قصه هجومِ عمودیِ بَربَرها در روزگار ماست و نوری است بر تاریکیهای زیستِ این سالهای ما. هجوم روی زخمهایمان را کنار میزند تا خون بریزیم.