سفری از میان سینمای فرانسه | برتران تاورنیه

14938323_537493173110642_3195807334409036085_n

سفری از میان سینمای فرانسه | برتران تاورنیه | 2016

برتران تاورنیه کارگردان دوست‌داشتنیِ زندگی و دیگر هیچ در سفری سه ساعت و ده دقیقه‌ای به دلِ سینمای رازآلود فرانسه زده. سفری که با سینمای افسانه‌ای ژاک بکر آغاز می‌شود و با افسون و نبوغ «ژان‌»‌های پانتئون‌نشین فرانسوی به راهش ادامه می‌دهد: رنوار، ویگو و گابن. بخش درخشان فیلم جایی است که بچه‌های بهشتِ سینمای فرانسه را می‌بینیم: مارسل کارنه و ژاک پره‌ور شاعر. به خصوص آن‌جا که خیلی کوتاه کارنه را پشت دوربین روز بر می‌آید جلوی آن ساختمان بدقواره و قربان‌گاه ژان گابن می‌بینیم.

این نسخه طولانی که برای اکران در سینماها انتخاب شده بخشی از یک پروژه بزرگتر 9 اپیزودی برای تلویزیون است. در این نسخه بیشتر سینمای آشنای فرانسه دیده می‌شود اگرچه همجواری این بخش‌ها منجر به تجربه یک سفر جادویی برای بیننده‌اش می‌شود. سفری که با ملویلِ بزرگ در پشت دوربین ادامه پیدا می‌کند، به شیرهای جوان و شابرول و گدار می‌رسد و سرانجام در پای دوست از دست رفته تاورنیه، کلود سوته آرام می‌گیرد.

برتران تاورنیه همراه با فیلم‌سازی همیشه یک نویسنده سینمایی هم بوده، یک سینه‌فیل اساسی. او این‌جا با همان گرایش به اطناب و اکناف سینمای فرانسه سرک می‌کشد، چیزی شبیه سفر شخصی اسکورسیزی به سینمای ایتالیا و آمریکا، با همان شور سینه‌فیلی و البته بدون شوآف‌های مارتی.

آتالانت و شب قوزی

یکی از بازی‌های بامزه‌ی سینه‌فیلی حدس و گمان‌های‌مان درباره منبع الهامِ صحنه‌ای از فیلمی است که دوست داریم. حدس می‌زنیم این یکی اشاره‌ای است به کدام فیلم قدیمی و آن یکی از کجای تاریخ سینما سر و کله‌اش پیدا شده. تلاشی غیردقیق که اغلب هم قابل اثبات نیست اما شوری بازیگوشانه در آن هست که می‌خواهد مدام متریالِ سینمایی مورد علاقه‌اش را بهم ربط دهد، کنار هم بچیند و ‌آن‌ها را در یک قاب ببیند و ذوق کند از شباهت‌های ظاهرن بی‌ارتباط و از این طریق بیشتر با تصاویر مورد علاقه‌اش عشق‌بازی کند.

10293832_252897798236849_3965726865850638410_o

10533731_252897814903514_7532713570403258549_n
چند روز پیش که آتالانتِ ژان ویگو را می‌دیدم جایی که میشل سیمون (پدر ژول) پیراهنش را در می‌آورد تا خالکوبی‌های روی تنش را نشان ژولیت ‌دهد یاد تیتراژ شب قوزی، فیلم فوق‌العاده فرخ غفاری افتادم و پیش خودم خیال کردم آن‌روزها که غفاری در دفتر لانگلوا در سینماتِک پاریس کار می‌کرد لابد این سکانس فوق‌العاده را بارها و بارها دیده، لابد غفاری هم عاشق ژان ویگو و آتالانت‌اش بوده …