محبوب‌های سال ۲۰۱۵

1- پسر شائول (لازلو نمش)
2- آدمکش (هو شیائو شین)
3- ویکتوریا (سباستين شيپر)
4- هزار و یک شب (میگوئل گومش)
5- مزمن (میشل فرانکو)
6- جوانی (پائولو سورنتینو)
le fils
تا چند ساعت دیگر برمی‌گردم خانه و تعطیلات و سفرِ کوتاهم به ایران تمام می‌شود. قبل رفتن دوست دارم چند خطی درباره‌ی فیلم‌های محبوب این سال میلادی بنویسم. بلافاصله یاد لحظه‌های تماشای این فیلم‌ها‌ می‌افتم. به یاد می‌آورم که چطور در هنگام تماشا تحت تاثیر این تجربه‌های داستانی قرار گرفتم و غرق در دنیای‌شان شدم و چطور تاثیر مزمنی در این یک سال بر من داشتند. به لیست فیلم‌ها که نگاه می‌کنم به نظرم می‌رسد ارتباط‌شان با یکدیگر احتمالن مربوط به تجربه‌های «تکنیکال»ی است که در خلاقانه‌ترین شکل‌‌ سینماتوگرافیک‌ اجرا شده‌اند.
 
پسر شائول تجربه‌ی غریبِ زیست در مهلکه‌ی آشوویتس بود؛ همراه شدن با مردی که تصمیم گرفته بود در چنین جهنمی، بچه‌ای را خاک کند. فصل‌ اول فیلم را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ سینما در مرغوب‌ترین نوعش: تجربه‌ی خودِ فضا، نه گزارش یا تفسیری بر آن. تجربه تماشای فیلم برایم شبیه اولین مواجهه‌ام با تابلوی گرنیکای پیکاسو بود: همان‌قدر وحشی، همان‌قدر استثنایی و همان‌قدر مزمن. از نظر تجربه‌ی مستمر فضا، ویکتوریا دوقلوی پسر شائول است و مسیر قهرمان فیلم بیش از هر چیز (مثل قهرمان پسر شائول) تسویه حسابی است با خود. مزمن نیز مثل دو فیلم قبلی از نظر موقعیت نمایشی و مخمصه انسانی یکی از پیچیده‌ترین‌ها بود؛ حکایت یک پرستارِ بیماری‌های مهلک که در رابطه‌ای عجیب با بیمارانش قرار گرفته.
 
جوانی اما ربطی به فضای نقادانه دور و برم در مواجهه با فیلم ندارد. فیلمی که با مضامینی مثل پیری، زمان از دست رفته و تنهایی به شکل سَبُک و «کول» برخورد می‌کند و نه تجربه‌ای روان‌شناختی است، نه سیاسی و نه در آن از رئالیسمِ مخل خبری است. جوانی فیلمی است درباره‌ی «آراستگی» و در بابِ جمال چهره‌ی آدم‌ها (حتی پیرمردهای قصه‌اش)‌. فیلمی است که در آن چاقالویی گوشتالو طوری برای‌مان با توپ تنیس رو-پایی می‌زند که می‌خواهیم بغلش کنیم و بگوییم این بزرگ‌ترین تسلط آدمی است بر یک شی: مثل تسلطِ بی‌مثال دست‌های رهبر ارکسترِ فیلم در فصل نهایی.
 
سال 2015 برای نسلی از سینما دوستان سالِ هزار و یک شبِ میگوئل گومش بود، تصور کنید فیلمی را درباره‌ی وضعیت عجیب و غریب مردانی سحر شده که در پیِ آموزش آواز خواندن به پرندگان‌اند. و بعدها که پرسیدند چطور سالی بود می‌گویم سال، سالِ خوشِ آدمکش و فیلم‌ساز پیرش بود.

The Assassin
Son of Saul
Victoria
Arabian Nights
Chronic
Youth

ویکتوریا | سباستین شیپر

ویکتوریا | سباستین شیپر | 2015

دیشب فیلم فوق‌العاده‌ی «ویکتوریا» ساخته‌ی سباستین شیپر را دیدم و تا الان مسحور تماشایش هستم. لابد شما هم درباره‌ی این ساخته‌ی تک پلانِ 140 دقیقه‌ای اینجا و آن‌جا چیزی شنیده‌اید؛ فیلمی که در جشنواره فیلم برلین سال پیش هم درخشیده بود.

رهزف

از نظر اجرا ساخته شدن «ویکتوریا» به معجزه می‌ماند. 140 دقیقه تجربه‌ی درگیرکننده‌ی فضاهای متفاوت با ریتمی کوبنده که از رقص مستانه به شیوه‌ی کلاب‌های گاسپار نوئه‌ای تا پرسه‌ی شهری لینکلیتری را در خود دارد، از محدودیت عدم برش «طناب»، «کشتی نوح» و «ماهی و گربه» گرفته تا تجربه‌ی تداوم در لوکیشن‌های متفاوتِ «بِردمن»ی.

«ویکتوریا» مدام با پیش‌فرض‌های ما بازی می‌کند و هر چالشی (ناشی از محدودیت تک پلان بودن) را که فکرش را بکنیم کنار می‌گذارد، موقعیت‌های نمایشی‌اش را سخت و سخت‌تر می‌کند، تنوع مود، لوکیشن و فضا می‌دهد و ابعاد تخیلی‌اش را بسط می‌دهد و غافلگیرمان می‌کند. از دزدی مسلحانه پر از تنش و تعلیق گرفته تا لمحه‌ای آرامش در گرگ و میش صبح در کافه‌ای پر از نورهای گرم جایی که دختری قطعه مفیستو را به شکل شگفت‌انگیزی جلویِ چشمان ما برای پسری که یک ساعت پیش با او آشنا شده با پیانو اجرا می‌کند.

«ویکتوریا» اما فقط جنونِ سبک نیست؛ کابوسِ شبانه‌ی دختری است که سال‌ها پیش در قلب مادرید می‌توانسته بهترینِ پیانیست‌ها باشد اما الان راننده‌ی جمعی شرور در دل خیابان‌های برلین است؛ در قصه‌ای که از تیرگی‌های گرگ و میش شروع می‌شود و جلوی چشمان‌مان تا آمدن آرامِ آفتاب و نور در خیابان‌های ابتدای صبح ادامه پیدا می‌کند.