
ایراد این نیست که «مگالوپلیس» را بعد از «ناپلئون» گانس ببینی. قبل از آن هم «مگالوپلیس» واترلوی کوپولاست.۱
۱
اسکورسیزی سال گذشته با «قاتلین ماه گل» دوربینش را به سمت گذشته آمریکا برده بود تا نشان دهد چطور یک امپراتوری روی خون و حرص بنا شد. فورد کوپولا در ۸۵ سالگی با «مگالوپلیس» به آینده ایالات متحده چشم دوخته است. این امپراتوری که اینجا «نئو روم» خوانده میشود و غرق در تباهی، حرص و فساد آیا سقوط میکند؟ معماری که سزار خوانده میشود (آدام درایور) قرار است آرمانشهری بر این ویرانه بسازد. مراکز قدرت شهر اما کار را برایش سخت میکنند.
۲
ساختمان «مگالوپلیس» بهشکل زنجیرهای از صحنههای اپراییگونه چیده و هر فصل در یک فضای دکوراتیو با نورپردازی ویژه و بهشکل مفصل اجرا شده است. چیزی شبیه صحنههای داخلی «بیچارگانِ» لانتیموس. اما مصداق دقیقتر «از صمیم قلب» (۱۹۸۱) است که آنجا کوپولا یک شهر (لاسوگاس) را در یک استودیو بازسازی کرده بود، صحنهها حالوهوای موزیکال داشتند و فضاها غرق نورهای بیانگرایی بودند که حس لحظهای شخصیتها را بازتاب میدادند. رویکرد کوپولا در «مگالوپلیس» تا حدی همین است، افسوس بدون کیفیت فوقالعاده «از صمیم قلب».
۳
در همان شروع فیلم سزار قرار است پروژهاش را بهشکل عمومی معرفی کند. صحنه روی سازهای معلق بالاتر از سطح زمین طراحی شده است. انتخاب هیجانانگیزی است اما بهمحض شروع این صحنه طولانی اجرای بازیگرها و شکل مکالمه آنها طوری است که ما بیشتر آدام درایور، ناتالی امانوئل و … را میبینیم تا «شخصیت»ها. همهچیز آن قدر سطحی اجرا شده که عملا شخصیتی در کار نیست. لشکری از بازیگرهای معلق روی یک سازه میبینیم که یکبهیک معرکهگیری میکنند. بعدتر فکر میکنیم شاید شخصیت اصلی این «ابر شهر» است، ولی شهر را حتی در حد فیلمی مثل «آنت» لئوس کاراکس هم نمیبینیم (بهنظر میرسد چیزهایی از این فیلم به «مگالوپلیس» وارد شده است).
۴
بینندهها توقعات کوچکتر و معصومانهتری دارند. توقع دارند اگر فیلمی در باره شهری در زمانی نامعلوم میبینند ابتدا شهر را «ببینند» و حضور آدمها را در شهر به شکل ملموسی حس کنند. چقدر «مگالوپلیس» از این نظر از «از صمیم قلب» عقبتر است که میتوانست آشنایی یک زن و مرد را در خیابانهای شلوغ شهر در «روز استقلال» بسازد (حالا پرسه اما استون در فصل «لیسبون» در «بیچارگان» برای ساختن فضای شهری باارزشتر بهنظر میرسد). توقع داریم اگر شخصیت اصلی فیلمی معماری نخبه است که قرار است اتوپیایی نو را با مصالح یک ماده عجیب بسازد نشانهای از هوش و خلاقیتش مرتبط با طراحی و اجرای آن شهر بینیم که نمیبینیم. «مگالوپلیس»: این شهریار بنجلکاری.
۵
در عوض آن چه زیاد میبینیم آدمهایی است که خطابه میگویند و فریاد میزنند. فضاهای شلوغی میبینیم که فقط پر شده است اما چیده نشده. بیانگرایی مغشوش میبینیم، سخنرانی میشنویم و مونولوگهای شکسپیری. چطور باور کنیم که فیلمی از کوپولا وقتی سراغ شکسپیر میرود شخصیت اصلیاش مونولوگ «بودن یا نبودن» هملت را میگوید؟ آن هم نه یک بار. چطور باور کنیم تلقی فیلمی از کوپولا از موضوعاتی مثل حرص، فساد و طمع قدرت اینقدر دمده و کاریکاتوری است؟ «مگالوپلیس»: امیرِ بیحوصلگی و عوامانه بودن.
۶
به قول جولین بارنز (درباره نقاشی گفته بود) وقتی میخواهی فیلمساز ایدهها شوی، اگر آن ایده مطلقا درخشان نباشد خیلی بیشتر توی چشم میزند تا وقتی فیلمسازی متکی بر اجرا هستی و در «مکالمه» هر فصل فیلمت را چنان زنده و پویا اجرا کردهای که نیم قرن بعد دیگر نگران کهنه شدن ایده عمومی فیلمت نباشیم.
۷
فیلم از همان ابتدا به شکل سیستماتیک تلاش میکند در هر فصل مدل عوض کند. از جدی به طنز. از ارابهرانی پرتحرک «بنهور»ی به آرت دکوی ساکن. از کاباره به علمیتخیلیهای آماتوری. جایی صحنههایی شبیه آگهیهای بازرگانی «آنت» کاراکس مثل موتیف وارد فیلم میشوند. مشکل اما در مدل عوض کردن فیلم نیست که ابتدا ایدهای تحریکآمیز و نوآورانه به نظر میرسد. آنچه آزاردهنده است کیفیت هر فصل است نه زنجیره تغییر فضاها و حالوهوای فصلها. فیلم در هر فصل لباسی نو به تن میزند هرچند از دور برهنه است. «مگالوپلیس»: این پادشاه برهنه.
۸
جایی فیلم شکل یک کارتون به خود میگیرد تا طرحوتوطئه بامزه اطرافیان را برای بهدست گرفتن قدرت در شهر ببینیم. کسی شبیه رابینهود با تیروکمان به باسن شخصیت مکار تیر میاندازد (نه یکی، بلکه سه تیر) و از پا میاندازدش. شخص کمی بعد فرار میکند، تیرها را بیرون میکشد و خوش و خندان خوب میشود. توقع داری این خط دیوانهوار ادامه پیدا کند. اما فیلم میان یک جدیت کهنه و یک ذوقزدگی تجربهگرایانه تمرکزش را در اجرا و طراحی مستقل هر فصل از دست میدهد طوریکه از جایی به بعد این شکل عوضکردنها شبیه بازی ملالآور کارگردان با اسباببازیهایش میشود. «مگالوپولیس»: این اربابِ ملال. مگالوملال.