دو | سهیلا گلستانی

do-poster-1

دو | سهیلا گلستانی | 1393

یکم. مدت‌ها بود که دوست داشتم فیلم «دو» را دوباره ببینم. اولین بار «دو» را در جشنواره فجر سال 93 دیدم و خوشم آمد. واکنش‌های یکپارچه همکاران و دوستانم اما آن‌قدر منفی بود که تصمیم گرفتم فرصت مجددی برای تماشایش بدون حواشی جشنواره پیش بیاید تا مطمئن شوم حس اولیه‌ام اشتباه نبوده. خوشبختانه نبود.

دوم. بهمن (پرویز پرستویی) پس از سال‌ها به ایران بازگشته و بلافاصله زن خدمتکاری به اسم پری (مهتاب نصیرپور) در خانه‌اش مشغول به کار می‌شود. فیلم قصه این دو نفر است با دو خط روایی جداگانه برای هر کدام که گاهی در خانه همدیگر را قطع می‌کنند. اما دو خط داستانی فیلم به شکل متعارفی جلو نمی‌روند. از نظر داستان‌پردازی، «دو» فیلمی است که انگار موریانه بخش‌هایی از نگاتیوش را خورده (یا شبیه هارد اکسترنالی است که بد-سکتور گرفته) و ما فقط بخش‌هایی از فیلمِ اصلی را با پرش می‌بینیم. در واقع روایت فیلم، خیالِ کمک کردن به بیننده‌اش را برای دنبال کردن داستان ندارد اما یک سرزندگیِ دلپذیر در بافت فیلم وجود دارد که بیننده‌ی صبور را در بازیِ دنبال کردن نشانه‌های داستانی و بازسازیِ قصه از دل این صحنه‌های گسسته سرذوق می‌آورد.

سوم. اعتبار «دو» البته صرفن در پرهیز از یک محور دراماتیک یا در خستِ افراطی‌اش در دادن اطلاعات درباره آدم‌ها و نوع روابط آن‌ها نیست. اعتبار فیلم حتی به جسارت در حذف انگیزه‌ شخصیت‌ها بر نمی‌گردد و به اصرار در نمایش خرد و ریز جزئیات روزمره پیرنگ هم نیست.
دستاورد اصلی «دو»، ساخت اتمسفر اصیلی است که اجازه می‌دهد آدم‌ها در آن نفس بکشند و بیننده لحظاتی بریده بریده از آن فضا را تجربه کند. خوشبختانه فیلم به مجموعه‌ای از ایده‌های سینمایی ِفیلم‌سازش (مربوط به قبل از ساخت آن) تقلیل پیدا نکرده. فیلم چندین فصل‌ زنده و پر حس و حال دارد که بیننده موقع تماشا، آن‌ها را مثل یک سفرِ کوتاه از سر می‌گذراند. یکی از زیباترین این فصل‌ها جایی است که پری نیمه‌شب از پشه‌بند بیرون می‌آید و در یک فضای بیرونی شبیه پشت‌بام رو به جایی باغ‌مانند با پدرِ دختری که در خانه‌اش زندگی می‌کند سیگار می‌کشند و حرف می‌زنند. پس‌زمینه مثل اغلب صحنه‌ها فلو است و ما جغرافیا را درست به جا نمی‌آوریم اما هیاهوی بیرون را حس و تجسم می‌کنیم تو گویی بخشی از بیرون قاب را زیست می‌کنیم.

چهارم. طراحی و اجرا بسیاری از صحنه‌ها به شکلی بوده که موقعیت‌ها دشوار و زنده‌تر شوند. لذا فیلم پر از صحنه‌های شلوغ است. مدام باران می‌بارد. خانه‌ها اغلب شبیه خانه‌های فیلم‌های ایرانی نیستند و پس‌زمینه قاب غنی است. بسیاری مواقع به شکل یک در میان بین صحنه‌های شلوغ و فضاهای خلوت تعادل ایجاد می‌شود. جایی اواخر فیلم بهمن در تختی از خواب بیدار می‌شود. دختر بچه‌ای هم در تخت کنارش خوابیده. باد پرده‌ها را آرام کنار می‌زند و پسر جوانِ سربازی که لباسش دیروز موقع برگشت از ماموریت خونی شده، لباس شسته‌اش را در پس‌زمینه فلو از رخت بر می‌دارد و دور می‌شود.

پنجم. بعضی از فصل‌های فیلم مرا یاد چند فیلم درخشان دهه اخیر انداخت مثل یکی از فصل‌های پایانی وقتی مهمان‌ها دور میز در خانه خواهر بهمن غذا می‌خورند و بلافاصله فصلی مشهور از «چهار ماه و سه هفته و دو روز» (با آن جای دوربین ثابت) را به خاطر می‌آورد. سکانسی که بهمن همراه زوجی به زمینِ خارج شهرش سر می‌زند و ناگهان باران می‌گیرد و شیشه جلوی ماشین از قطره‌های درشت خیس می‌شود هم کاملن لوکرسیا مارتلی است (به خصوص «زن بی سر»). و چه زیباست تک صحنه‌ای که کمی بعدتر، آن‌ها در راه برگشتند و چراغ‌های شهر قبل خاموشی در پس زمینه محو می‌درخشند و به نظر می‌رسد ماشین بهمن خراب شده و خودروی امداد بوکسل‌شان کرده.

ششم. و کارگردانی یعنی همین. ساخت اتمسفر و تجربه فضاهایی این چنین زنده‌. «دو» یکی از افراطی‌ترین تجربه‌های این سال‌های سینمای ایران است که نتیجه‌ای اصیل برای بیننده صبورش به ارمغان می‌آورد، هیجان‌زده‌اش می‌کند و البته امیدوار به فیلم بعدی سازنده‌اش.

باله تابستانی

شعاع عمودی آفتاب

 

شعاع عمودی آفتاب | تران آن هونگ | ۲۰۰۰

چاپ شده در مجله هفت، شماره تیر ۱۳۸۶

«هانوی. صبح زود است. لی‌اِن و برادرش های از خواب بیدار می‌شوند. لی‌اِن تمایلات عاطفی خاصی به های دارد. امروز چهارمین سالگرد مرگ مادر است و لی‌اِن به همراه دو خواهر بزرگ‌ترش کان و سونگ در تدارک آماده‌سازی مراسم هستند. مدتی بعد آن‌ها در میانه‌ی مراسم درباره‌ی شکل رابطه‌ی عاطفی مادر و معشوق هم‌کلاسی‌اش در دوره‌ی زندگی مشترک با پدر بحث می‌کنند. شوهر کان، کی‌اِن نویسنده است و برای نوشتن بخش آخر رمانش کلنجار می‌رود. سونگ هر از گاهی مردی را مخفیانه ملاقات می‌کند. کان به همسرش می‌گوید حامله است. کوک همسر سونگ، عکاس است و به گونه‌های کم‌یاب گیاهان علاقه دارد و برای انجام تحقیقاتش بخشی از وقتش را در خلیج زیبایی می‌گذراند. در آن‌جا کوک همسر و فرزند دیگری دارد و مدت‌هاست که در تردید انتخاب میان آن‌ها به‌سر می‌‌برد. کی‌اِن به سایگون سفر می‌‌کند و در آن‌جا برای ملاقات با یک دختر اغواگر تا مرز سقوط پیش می‌رود. سونگ شبی به وقت خواب به کان اعتراف می‌کند مدتی است با یک مرد دیگر ارتباط دارد. لی‌اِن به‌رغم کشش عجیبش به برادر، پسری به‌نام هوآ را دوست دارد اما او که از لی‌اِن کوچک‌تر است مدام از او فاصله می‌گیرد. کوک از مسافرت بازمیگردد و پیش سونگ به داشتن زن و فرزند دیگرش اعتراف می‌کند. روز بازگشت کی‌اِن از سایگون، کان کارت قرار ملاقات زن اغواگر را در جیب همسرش می‌یابد اما چیزی بروز نمی‌دهد. لی‌اِن اشتباهاً تصور می‌کند از هوآ باردار است و خواهر‌هایش را می‌ترساند.

یک ماه گذشته است. صبح دیگری است. لی‌اِن و های از خواب بیدار می‌شوند. خانواده امروز باید مراسم سالگرد پدر را برگزار کند، پدری که از فرط عشق، دوری مادر را یک ماه بیش‌تر تاب نیاورده است.»

شعاع عمودی آفتاب (۲۰۰۰)، فیلم سوم تران آن هونگ، فیلمساز ویتنامی‌الاصل‌ و بزرگ‌شده ‌و تحصیل‌کرده‌ی پاریسی است. برای آن‌هایی که بوی انبهی کال (۱۹۹۳) و سایکلو (۱۹۹۵) را دیده‌اند شعاع عمودی آفتاب از جهات مختلفی می‌تواند فیلم متفاوتی محسوب شود. جایی دور از فضای سنتی شهر سایگون دهه پنجاه و شصت در بوی انبهی کال و به‌کل متفاوت با چهره‌ی چرکی و فقرزده خیابان‌های این شهر معاصر در سایکلو.

در طول پنج صبح مجزا در یک فاصله‌ی زمانی یک‌ماهه با یک خانواده‌ی نسبتاً مرفه معاصر ساکن هانوی آشنا می‌شویم. مروری بر پیرنگ نشان می‌دهد که شعاع عمودی آفتاب داستانی خطی و یا ماجرایی پر اوج و فرود ندارد. هرچه جلوتر می‌رویم خبری از «ماجرای اصلی» نمی‌شود. صبحی آغاز می‌شود، جزئیات مفصلی از آن می‌بینیم اما حادثه‌ی مهمی اتفاق نمی‌افتد. زمانی گذشته است. در میانه‌ی مراسم سالگرد مادر، سه خواهر آرام و بدون شتاب خاطره‌ای بلند از زندگی عاطفی پدر و مادر می‌گویند. آن‌ها شروع به تجسم رابطه‌ی مادر و هم‌کلاسی دل‌داده‌اش می‌کنند و این که این رابطه چه شکلی می‌توانسته داشته باشد. اما با توجه به زمان بندی طولانی این فصل، کنشی دراماتیک به مفهوم رایج آن وجود ندارد. شعاع عمودی آفتاب از یک طرف از الگو‌های کلاسیک ماجرا‌‌-محور دور می‌شود و از سویی دیگر با همراهی شخصیت‌های داستانی، شکلی از روایت مدرن شخصیت‌محور نیز به‌خود نمی‌گیرد. (به یاد بیاوریم که چگونه در بوی انبه‌‌‌‌ی کال با یک شخصیت محوری-مویی- همراه هستیم.)

5a4eaa98-a256-43e6-937a-b88304bca996_zps1bb572a0

با دور شدن از این دو استراتژی، شکل روایی شعاع عمودی آفتاب یک مدل جایگزین را ارائه می‌کند. پیرنگ بر اساس یک مدل فضا‌محور بر پایه تجربه‌ی «لحظه» پیش می‌رود و به گونه‌ای که تجربه‌کردن این فضاها پیرنگ را جلو می‌برد. به‌عبارت دیگر بیننده بخش‌هایی را از سر می‌گذراند که درک فضای مورد نظر اهمیت اصلی را دارد، بدون هیچ انتظاری برای صحنه‌ی بعدی (بخوانید ماجرای بعدی). فیلم با ارائه‌ی جزئیات فراوان در پی ناآشنا کردن و تجربه‌ی دوباره‌ی لحظات مرده‌ی زندگی است. لحظاتی لغزنده که هر روز تجربه‌شان می‌کنیم و شاید به صورت متناقضی فراموش‌شان. فیلم با استفاده از شیوه‌ی خاص فضاسازی، این لحظات «مرده» را دوباره خلق و ملموس می‌‌کند.

سه خواهر در مراسم سالگرد مادر روی تخت رستوران می‌نشینند و با لحنی خواب‌آلود از گذشته حرف می‌‌زنند. آدم‌ها در پس‌زمینه، محو و مبهم‌اند و خواهرِ کوچک خسته از یک روز پر کار سر بر پاهای خواهر بزرگ می‌گذارد و به رویای عشق مادر در جوانی پناه می‌برد. در پنج صبح مختلف، بیدارشدن لی‌اِن و برادرش را با جزئیات کامل می‌بینیم. صدای ساعت، دمپایی‌ها، نور آفتاب صبح و سایه روشن‌ها با تأکید و وضوح افراطی نمایش داده می‌شوند. کنارزدن پرده‌ها و پشه‌بند رختخواب‌ها عادتی‌ست همیشگی برای این آدم‌ها. های ناخن‌ لی‌اِن را با طمأنینه می‌گیرد و ورزش صبح و رقص فراموش نمی‌شود. اگر در یک فیلم کلاسیک، ساخت محدود این فضاها کارکردشان در پس‌زمینه‌ی داستانی فیلم و به قصد غنی‌سازی بافتِ دراماتیک اثر است، این‌جا داستان‌های فرعیِ موضعی بهانه‌ای است برای خلق این لحظه‌های ظاهراً «عادی». ضمن این‌که تأکید در ارائه‌ی جزئیات فقط تا مرزی است که فضاسازی ویژه‌ی اثر به بهترین شکل ظهور یابد. درواقع شیوه‌ای متفاوت با منطق ارائه‌ی جزئیات در آثار رمان‌نویی‌ها در ادبیات. در آن شیوه «جزئیات»، خود به‌‌عنوان یک عنصر زیبایی‌شناسانه به پیش‌زمینه‌ی فرم اثر می‌آید، درحالی‌که فیلمساز در این‌جا نوعی حالت کارکردی برای «جزئیات»، قائل می‌شود و بخشی از پازل فضاسازی اثر را تکمیل می‌کند. (البته در ادامه نشان خواهیم داد کارکرد دیگر «جزئیات»، خلق نوعی زیبایی بصری در قاب است.)

theverticalrayofthesunpic

به این ترتیب استراتژی شعاع عمودی آفتاب تعاریفِ متن و حاشیه‌ی یک فیلم آشنا را عوض کرده است. داستانی در مقیاس کلی اثر وجود ندارد، حاشیه‌روی‌های مدام، خود متن اصلی‌اند و به فراخور حال و هوای هر یک از این فضاها به‌صورت موضعی و محدود با یک داستان فرعی رو به‌رو می‌شویم. آن‌چه که مهم است تجربه‌ی همین فضاهای حاشیه‌ای‌ست. تجربه‌ی بیدارشدن تکراری پنج صبح که به طرز عجیبی شکل آیینی به خود می‌گیرد و این عمل روزمره را به تجربه‌ای دلپذیر و نا‌آشنا تبدیل می‌کند. انگار اصلاً فیلم درباره‌ی همین لحظه‌های بیداریِ اول صبح است، بازه زمانی عجیب و غریب بازشدن پلک‌ها تا خلاص‌شدن از وسوسه‌ی اغواگر خواب. آن لحظه‌های سکرآورِ غلت‌زدن در تخت‌خواب. گونه‌ای مرحله‌ی گذار از خواب به بیداری. لی‌اِن و های هر بار با دیدن رگه‌های نورانی آفتاب از شر اینرسی سکون هر روزه‌ی خواب رها می‌شوند. فیلم این گونه با به پیش‌زمینه آوردن این لحظه های فرّار، آن را به اتفاقی منحصر به فرد و غیر عادی تبدیل می‌کند و فضایی ایجاد می‌کند تا دوباره درک شوند.

صبح سوم آغاز می‌شود. صدای باران می‌آید اما پرتویی از نور آفتاب هنوز در اتاق است. های لبه‌ی تخت می‌نشیند، سیگاری روشن می‌کند. لی‌اِن شب قبل در رختخواب برادر خوابیده است. های برمی‌خیزد و به پس‌زمینه می‌رود. پیش‌تر ضبط را روشن کرده است. جلوی تراس می‌نشیند و بیرون را نگاه می‌کند. لی‌اِن برای لحظاتی در پیش‌زمینه کش و قوس می‌آید. یله و لخت خود را به لبه‌ی تخت می‌رساند. سیگاری آتش می‌زند و پس از مدتی بر می‌خیزد.

قطعاً عنصری که این سکانس را به نمونه‌ای بی‌بدیل از تجربه‌ی یک فضای یگانه نزدیک می‌کند، ریتم است. بخش اصلی این فصل در یک نمای بلند اتفاق می‌افتد. موسیقی سنگین با ریتمی بی‌شتاب در حال پخش شدن است، اجرایی با سازهای کوبه‌ای که باوقار صحنه را آهنگین می‌کند. لی اِن کودکانه و بی پروا، هماهنگ با ضرباهنگ آرام موسیقی در حال پخش، خود را روی تخت به این‌سو و آن‌سو می‌کشد. صحنه‌ خالی از هر کلامی است و سکوت مجال می‌دهد تا لختی و تنبلیِ اول صبح درک شود. دوربین تخت را در پیش‌زمینه‌ی قاب گرفته است و همراه با کنش صحنه بخشی از کمان یک دایره را سرمست طی می‌کند. صحنه با این حال و هوا شکلی رقص‌گونه به خود می‌گیرد. دوربین انگار به دور لی‌اِن می‌رقصد. فضا سرشار از شوری وهم‌انگیز می‌شود و شعف دو انسان از رو‌به‌رو‌شدن با صبحی دیگر در فضا موج می‌زند. این‌گونه است که صحنه به یک باله شبیه می‌شود و دوربین چاره‌ای ندارد جز نشان‌ دادن سرخوشی‌اش همراه با چرخش متوازن پیرامون این آدم‌های خوش‌بخت؛ برخوردی آیینی‌ با پدیده‌های عادی هر‌روزه. دختری خواب‌زده از ذوق بارانِ اولِ صبح به‌ رقص در‌می‌آید و برادری که در جواب اعتراض خواهرش می‌گوید فقط به هنگام باران دوست دارد سیگار بکشد.

island%20house

به این شکل، فیلم استراتژی بنیادی خود را عیان می‌کند. فرمی که بر مبنای یک الگوی ایماژمحور شکل گرفته است. فصولی شاعرانه که به وسیله‌ی این لحظه‌های باشکوه زندگی خلق می‌شوند و پیرنگ، مدام بر آن‌ها تأکید می‌کند. داستان‌های فرعیِ پیرنگ عجیبِ شعاع عمودی آفتاب فقط بهانه‌ای است تا در مسیر آن‌ها ایماژهای اثر خلق شوند (می‌توان شش داستان فرعی مهم‌تر برای فیلم در نظر گرفت: رابطه‌ی عاطفی لی‌اِن با برادر، کان و شوهر، رابطه‌ی به‌هم‌ریخته‌ی سونگ و کوک، کوک و همسر دیگرش، قرارهای سونگ و معشوقه‌اش و بالاخره رابطه‌ی لی‌اِن و هوآ). سه خواهر جایی در میانه‌ی فیلم در صحنه‌ای که از نظر علّی هیچ توجیهی داستانی ندارد و مکان و زمان آن مشخص نیست موهای مشکی بلندِ لختشان را در اوج گرمای تابستان با حرکاتی یک‌شکل به آب می‌سپارند وآن‌چه احساس می‌شود خنکای آب است بر موهای سیاه و شانه‌های برهنه، در جایی شبیه معبد. دوربین می‌چرخد و بر روی حوضچه‌ای پر از ماهی قرمز و برگ‌های سبزِ درخشان متوقف می‌شود. فیلم با ریتمی سنجیده به جنبه‌های تغزلی اثر فضای کافی اختصاص می‌دهد: کودکی خفته بر آب‌های سبز در یک خلیج خزه‌بسته، ذوقِ چشم‌های زنی از دیدن انعکاس پرتوهای سپید بر موج‌های کوچک آب در یک ظرف فلزی به وقت قرار ملاقات با دلداده‌ای در سکوت، و لباس زنی اغواگر بر صفحه‌ی برفکی تلویزیون در سایه روشن‌های نیم‌شب یک اتاق هاشور خورده.

اگر در سایکلو پنجره به‌عنوان یک عنصر مهمِ صحنه راهی است برای بروز جلوه‌هایِ شهری، در شعاع عمودی آفتاب خود قاب پنجره‌ها دیدنی‌اند. این‌جا باید قابِ زیبای پنجره و پرده‌ها را در باد دید نه آن‌چه پنجره در قاب می‌گیرد. بادِ بازیگوشی که مدام پرده‌های این مستطیلی‌ها را تکان می‌دهد. این‌گونه است که دوربین تران آن هونگ مدام پنجره‌ها را در قاب می‌گیرد و بدین شکل شعاع عمودی آفتاب تبدیل می‌شود به استعاره‌ای از تجربه‌ی «نگریستن» و مفهومِ «تماشا» برای آدم‌هایی که هر صبح رها و منگ فقط دوست دارند از دریچه‌ی یک پنجره بیرون را بینند.

این فرم ویژه‌ی شعاع عمودی آفتاب بیش از هر چیز محصول تلاشی است در حوزه‌ی میزانسنی فیلم. جهان نمایشی شعاع عمودی آفتاب استیلیزه است. خانه‌ها، لوکیشن‌های داخلی و خارجی به‌شکلی در کنار هم قرار گرفته‌اند که یک جغرافیای انتزاعی مستقل از واقعیت خلق شود. از شهر و واقعیت اجتماعیِ هانوی چیزی نمی‌بینیم. همه‌ی عناصر اضافی حذف شده‌اند (پس‌زمینه‌های روابط، شلوغی شهر و …) و مکان‌ها شکلی انتزاعی به خود گرفته‌اند. از طرفی دیگر فیلم‌ساز با دخالت در رنگ و نور صحنه‌ها تا حد ممکن توانسته صحنه‌ها را با حسی از بی‌زمان و مکانی در‌آمیزد. رنگ غالب فیلم سبز (در بعضی فصول متمایل به آبی) است که اغلب در برگ درخت‌ها، رنگ دیوارها و پس‌زمینه‌ی پوشش گیاهی خشکی‌های اطراف خلیج خود را نشان می‌دهد. در هر گوشه و کنار برگ درخت‌ها با آن رنگ سبزهایِ شفاف، خود را به‌رخ می‌کشند. در فصل پیاده‌روی کان و همسرش بعد از مرسم سالگرد مادر در یک خیابان خلوت، به برگ درخت‌ها نور تابیده شده است تا رنگ غالب صحنه برجسته‌تر شود. درخت‌ها از نور سبزِ روشن لبریزند. گونه‌ای شفافیت در قاب‌ها. این خیابان استیلیزه را با خیابان‌های فیلم سایکلو مقایسه کنید. ازدحام، فقر و شلوغی ظهر در سایکلو در تضاد با آرامش و سکوت این فضای شبانه قرار می‌گیرد.

در صبح چهارم فیلم خواهر و برادر بعد از خوردن صبحانه هوس رقص می‌کنند. برمی‌خیزند و به ناگاه شعاع دلپذیری از آفتاب صبح، خرمنی از نور به صورت‌شان می‌تابد، انگار در آن جامه‌های سپید تطهیرشان می‌کند. از طرفی رنگ لباسِ شخصیت‌های فیلم اغلب هماهنگ با رنگ‌بندی پس‌زمینه‌هاست. خواهرها در فصل مراسم سالگرد همگون با فضای رستوران، آبی پوشیده‌اند. در فصل شست‌وشوی موها همه مشکی پوشیده‌اند و هارمونی عجیبی میان سیاهیِ موها و لباس‌ها با سفیدی شانه‌ها وجود دارد. رنگ‌ها، نور و طراحی صحنه اغلب بخشی از درونیات آدم‌ها و شکل روابطشان را در صحنه توصیف می‌کند. رنگ غالب خانه‌ی سونگ نوعی آبی تیره است (رابطه‌ی معلق با همسر) که در تقابل است با رنگ‌های روشن سبز و زرد و شفافیت فضای خانه‌ی لی‌اِن و های (رابطه‌ای پرشور).

از طرفی از لحاظ بصری قاب‌بندی فیلم اغلب منطق گرافیکی به خود می‌گیرد. میزانسن‌های مثلثی در صحنه‌های مشترک سه خواهر آن‌ها را عمدتاً تبدیل به رئوس یک مثلث متساوی‌الاضلاع می‌کند. دقت کنید به قابی نمونه‌ای که از مجاورت سرهای سه خواهر در یکی از فصل‌های فصل‌های پایانی تشکیل می‌شود، آن‌جا که لی‌اِن خواهرهایش را بابت حامله ‌بودنش می‌ترساند. کنش در صحنه نیز اغلب تابع همین منطق است. سه خواهر در فصل رستوران جوری روی تخت می‌نشینند و طوری سرهاشان را تکان می‌دهند که یک ترکیب مثلث‌گونه شکل گیرد و تحرک آن‌ها توازن هندسی قاب را تضمین کند. خواهر کوچک در وسط و پشت به دوربین و سونگ و کان رو به دوربین هریک در چپ و راست قاب، و فرق موهای لی‌اِن که تا پشت سرش ادامه پیدا کرده است همانند یک خط سپید (میانه‌ی مثلث)،  قاب با پس‌زمینه‌ی تیره را به دو قسمت متقارن تفسیم می‌کند.  گویی حضور اغلب بازیگران در قاب نه به‌دلیل کارکرد داستانی صرف، که به‌عنوان المان‌های کمپوزیسیونی توجیه پیدا می‌کند.

به این ترتیب مبنای رئالیستی قاب‌ها از نظر رنگ و نور و کنش در صحنه، جای خود را به نوعی منطق تجسمی می‌دهد، گونه‌ای وسواس در ترسیم یک تابلوی نقاشی. توجه ویژه به رنگ‌بندی، کنتراست و هارمونی رنگ‌ها و بالاخره برجسته کردن خطوط متقارن افقی و عمودی. شعاع عمودی آفتاب ضیافتی از نور و رنگ به‌نظر می‌رسد و تکیه بر رنگ‌های شفاف با کنتراست‌های بالا همچنین رنگ‌بندیِ جداگانه‌ی فازهای مختلف قاب جلوه‌ای بیان‌گرا به روابط صحنه‌ای آدم‌ها داده است. این نوعی از سینماست که به نقاشی بیش از سایر هنرها گرایش دارد. برگ‌ها در صحنه رنگ می‌شوند، نورهای رنگی بر اشیاء تابیده می‌شود، از فیلترهای ویژه به‌ هنگام فیلم‌برداری استفاده می‌شود و در مرحله‌ی اتالوناژ و مونتاژ رنگ‌بندیِ قاب برای رسیدن به کیفیت‌های مورد نظر تغییر داده می‌شود.

از زاویه‌ای دیگر فیلم از یک استراتژی مهم در منطق میزانسنی خود بهره می‌گیرد. از نظر اندازه‌ی نما، منطق زیبایی‌شناسی شعاع عمودی آفتاب (جز در دو فصل) در مدیوم‌شات اتفاق می‌افتد. بدین‌ترتیب قاب‌های شکیل فیلم نه همانند چشم‌اندازهای فورد حاصل نماهای اکستریم لانگ‌شات است (و یا لانگ‌شات‌های تران آن هونگ در نماهای شهری سایکلو) و نه به شیوه‌ی برسون در کلوزآپ (اگرچه تران آن هونگ بارها اذعان داشته که سخت تحت تأثیر برسون است). استیلیزه‌بودن فضای نمایشی شعاع عمودی آفتاب از طریق مدیوم‌شات شکل می‌گیرد. بنابراین عمق میدان در سکانس‌ها معمولاً برحسته نمی‌شود و همه چیز در میان‌زمینه می‌گذرد (به یاد بیاوریم میزانسن‌های با عمق میدان را در بوی انبهی کال که کنش‌ها بیش‌تر از طریق پنجره‌ و برگ‌های درختان به دو فاز پیش‌زمینه و میان‌زمینه تقسیم می‌شود)، و نماهای معرف اغلب حذف می‌شود. ما جغرافیای رستورانی که مراسم سالگرد مادر در آن برگزار می‌شود را در یک برداشت بلند نمی‌بینیم. از این نظر یک بخش نمونه‌ای در فیلم وجود دارد. در خانه‌ی سونگ،  لی‌اِن خود را در آینه نگاه می‌کند و ادای زن‌های باردار را در می‌آورد. برش به نمایی از سونگ که کف اتاق دراز کشیده و به سقف خیره است. می‌دانیم که قرار است به ملاقات مخفیانه‌ی دلداده‌اش برود و حس عذاب وجدان رهایش نمی‌کند. حذف نمای معرف باعث شده که جغرافیای صحنه شکلی انتزاعی پیدا کند به‌صورتی که انگار این دو بخش موجودیتی مستقل از هم دارند و فقط دیالوگ میان آن دو است که بخش‌ها را از نظر مکانی به هم ربط می‌دهد. به عبارت دیگر فضا بدون استفاده از نمای معرف به‌صورت پازل‌گونه در ذهن بیننده تجسم پیدا می‌کند.

با این توضیحات سبک فیلمِ شعاع عمودی آفتاب مسیری تابع پیرنگ پیدا نمی‌کند و از الگوهای داستانی فیلم تأثیر نمی‌گیرد که خودش گاه روندی جداگانه دارد. همان‌طور که دیدیم بازی بازیگران،  طراحی صحنه و لباس،  قاب‌بندی و رنگ و نور و حرکت دوربین تابع منطق ویژه‌ی فضاساز اثر است. صحنه‌ها اغلب باجلوه‌های پر زرق و برق اشیا‌ء، نمایشی و لوکس به‌نظر می‌رسند. خلق هارمونی به قیمت عدول از واقع‌گرایی میسر می‌شود. فیلم از این جهت سبک‌پردازانه است. سبک اهمیتی هم‌تراز با پیرنگ و مستقل از آن دارد. با این عملکرد شکل بصری فیلم منجر به از‌ سرگذراندن تجربه‌ای منحصربه‌فرد می‌شود. در این‌جا ما به کمک ماجرا و رویدادها با شخصیت‌ها همدلی نمی‌کنیم. سونگ که معلق و ناکام در زندگی مشترک با کوک به‌نظر می‌رسد، پس از یک گفت‌و‌گوی تلخ برای جدایی در یک قاب گرافیکی در میان دست‌های کوک به خواب می‌رود و بدین‌گونه در بیننده هم‌ذات‌پنداری ایجاد می‌کند. یک کمپوزیسون زیبا در چنین فیلمی سمت و سوی همدلی با شخصیت‌ها را هدایت می‌کند. این‌گونه است که وقایع بالقوه‌ی دراماتیک به وسیله‌ی جنبه‌های شاعرانه‌ی سبکی به تعادل درمی‌آید و بالفعل نمی‌شود. اگر در سینمای کلاسیک یکدستی سبک باعث می‌شود اوج دراماتیک در روابط داستانی شخصیت‌ها برجسته شود، در این شیوه‌ی فیلمسازی یکنواختیِ اتفاقات روزمره‌ی زندگی محملی است برای برجسته شدن زمینه‌های بصری فیلم و آشنایی‌زدایی از آن اتفاقات معمول و نهایتاً درک دوباره‌ی آن‌ها.

پیرنگ شعاع عمودی آفتاب برای رسیدن به چنین کیفیتی اغلب اوج‌های دراماتیکی داستانی را حذف می‌کند. فصل مهم اعتراف کوک به همسرش (داشتن زنی دیگر را) نمی‌بینیم،  بلکه فقط پس از بازگشت کوک از سفر به وسیله‌ی واکنش سونگ آن را در می‌یابیم. سپس این فصل برش می‌خورد به صبح روز بعد. زن و شوهر کل شب را بحث کرده و تصمیم گرفته‌اند و ما چیزی از آن‌ را ندیده‌ایم (چقدر استراتژی اُزو را در حذف سکانس مرگ مادربزرگِ داستان توکیو و سکانس اولیه‌ی کسوف آنتیونیونی را در تصمیم جدایی زن و مرد به یاد می‌آورد). هیچ‌گاه چیزی بی‌پروا از روابط لی‌اِن و های نمی‌بینیم و موقعیت پرتنش لی‌اِن در برخورد با هوآ کاملاً حذف شده است. بدین‌ترتیب گویی فرمِ پیشرو و سبک‌پرداز فیلم نمی‌تواند یک موقعیت دراماتیک معمول را بپذیرد، پس این فصل‌ها را حذف می‌کند. از طرفی تکرارهای داستانی پیرنگ بیش از آن که بیان‌گر نوعی تسلسل در زنجیره‌ی تقدیری زندگی شخصیت‌ها معنی شود، بیش‌تر تکرارهای ساختاری به‌نظر می‌رسند: سه زوج، سونگ و کوک عکاس، کان و کی‌اِنِ نویسنده و لی‌اِن و برادر عاشق بازیگری. موقعیت خواهر بزرگ عملاً ورسیونی از رابطه‌ی مادر و معشوقه‌ی همکلاسی‌اش در سال‌های دور است. کان که به‌تازگی حامله شده است در می‌یابد که شوهرش امکان دارد به او خیانت کرده باشد. این همان موقعیتی است که شبی سونگ برایش تعریف می‌کند که چگونه سال‌ها قبل، وقتی که از حاملگی‌اش بیش از یک ماه نمی‌گذشته است به خیانت کوک پی برده است. لی‌اِن عاشق برادرش است چراکه خیلی شبیه پدر است و خود همزمان به دنبال شوهری است که شبیه برادر باشد. و در نهایت تکرار فرح‌بخش پنج صبح.

شعاع عمودی آفتاب با تکیه بر تجربه‌ی لحظه‌ها، بیش از هر چیز اجازه می‌دهد شخصیت‌ها روبه‌روی هم بینشینند و با طمأنینه برای هم حکایت و داستان تعریف کنند. سه خواهر در سکانس رستوران، درباره‌ی گذشته‌ی عاطفی مادر دست به گمانه‌زنی می‌زنند. شبی قبل از خواب در فصلی استثنایی دو خواهر در آرامش پشه‌بندهای حیاط درباره‌ی زندگی مشترک و شکل روابط با همسران‌شان حرف می‌زنند. و در نمونه‌ای‌ترین حالت کوک با پیرمردی عارف‌مسلک و در آن بهشت رویایی از عشق، زن، مرگ و رنج می‌گویند. همچنان که آرام بر موج‌های خسته بالا و پایین می‌روند، مرد (کوک) رو می‌کند به خشکی‌های خزه‌بسته‌ی اطراف و می‌پرسد کسی این‌جا زندگی می‌کند. پیرمرد: «نه، هیچ‌کس.» مرد می‌گوید این‌جا زندگی کردن برایم خوشایند است. پیرمرد نگاهی به اطراف می‌اندازد: « این‌جا خیلی غمگین است.» مرد از تردید و عذاب وجدانش در انتخاب محل زندگی‌اش می‌گوید، اعتراف می‌کند که دو جای مختلف او را با یک نیروی یکسان برای ادامه‌ی زندگی جذب می‌کنند و عذاب وجدان ناگزیری که دست از سرش برنمی‌دارد. پیرمردِ دردمند با آن چین‌وچروک‌هایِ‌ هستی‌بخشِ صورتش نگاهی همدلانه به مرد می‌کند به‌گونه‌ای که انگار خود او نیز این موقعیت را تجربه کرده است: «افسوس که نمی‌توانم کمکت کنم». مرد می‌پرسد وقتی رنج برای‌تان بسیار بزرگ می‌شود چه می‌کنید؟ باد خلیج موهای سپید پیرمرد را می‌رقصاند، نگاه نافذش را به مرد می‌دوزد و می‌گوید آن‌وقت‌‌ها به دهکده پناه می‌برده، پیش زنی که دوستش داشته. و بعد با لحن غمگینِ‌کلامش جوری ادامه می‌دهد که انگار خوش‌بختی کوتاهتر است از آن‌چه می‌پنداریم. آن اواخر پیرمرد موقع خواب درد سنگینی از سینه‌اش می‌گذشته، نیمه‌شب بیدار می‌شده و زن را در کنار خود می‌یافته که آرام خوابیده است. آن‌گاه رنجی را تجربه می‌کرده که انگار هرگز نمی‌توانسته محو شود.

vertical-ray-of-the-sun-5

کایلی بلوز | بی گان

Kaili Blues | Bi Gan | 2015

۱/۲⭐️⭐️⭐️

کایلی بلوز فیلم اول بی گان (فیلم‌ساز اهل چین) که در جشنواره لوکارنو سال ۲۰۱۵ چند جایزه مهم گرفته است، قصه عجیب و غریب مردی است که پس از آزادی از زندان به دنبال پیدا کردن برادرزاده‌اش راهی سفر به دنیایی گمشده‌ در جنوب چین می‌شود؛ به شهری کوچک که «زمان» در آن‌جا از جا در رفته است.

فیلم از نظر تصویری با یک ذوق و سلیقه سینمایی درجه یک ساخته شده و اگر بخش‌هایی که آماتوری اجرا شده نبود می‌شد از آن به عنوان اتفاق سینمایی سال یاد کرد. فیلم برای عشاق سینما پر از ارجاع به فیلم‌های دیگر است. فیلم جاهایی جیا ژان‌که را به خصوص در Still Life به یاد می‌آورد و ریل‌ها، قطارها و تونل‌ها آثار هو شیائو شین را تداعی می‌کند. به‌خصوص یک فصل موتورسواری در شیبِ راه‌‌های جنگلی گرمسیری گویی در ستایش خداحافظ جنوب، خداحافظ ساخته شده. اما قلب فیلم یک پلان-سکانس ۴۱ دقیقه‌ای «ماهی و گربه»‌ای مرعوب‌کننده است که به نظر می‌رسد تحت ‌تاثیر مستقیم آن فیلم ساخته شده؛ فصلی که قبل و بعدِ قصه مرد را به هم می‌‌آمیزد و او را به سال‌ها قبل نزد …

فرانتس | فرانسوا اوزون

فرانتس | فرانسوا اوزون | 2016

جنگ جهانی اول به تازگی تمام شده. دختر جوانی در یک روستای کوچک در کشور آلمان در عزای کشته شدن نامزدش (فرانتس) در جنگ است. او هر روز به قبرستان می‌رود و بر سنگ قبر عشقش گل می‌گذارد. بعد چندی متوجه می‌شود یک مرد جوانِ فرانسوی هم به قبرستان می‌آید و روی مزار پسر گل می‌گذارد. دختر می‌خواهد بداند این مرد جوان کیست و نامزدش را از کجا می‌شناسد.

این موقعیت داستانی جذاب، مخاطب را مشتاقِ پی‌گیری قصه‌ می‌کند. فیلمی با یک جنگ فاجعه‌بار، عاشقانه‌ای پرشور با مرگی دردناک، و قصه‌ای با سرک کشیدن به پاریس آن روزها و رفت و آمد بین دو کشور متخاصم آلمان و فرانسه و حاشیه‌ای درباره یک تابلوی نقاشی از مانه در موزه لوور در قالبی سیاه و سفید که گه‌گاه رنگی می‌شود.

افسوس که فرانسوا اوزون در فرانتس در حد فیلم‌های متوسطِ کارنامه‌اش هم قصه‌گوی خوبی نیست. با چنین ملاط و مصالحی می‌شد بنای داستانیِ زیبایی ساخت و تماشاگر را مهمان آن کرد. فرانتس پر از آدم‌های بی‌رمقی است که نحیف‌تر از آ‌نند که برای محبوبِ رفته بلد باشند سوگواری کنند و کم‌مایه‌تر از آنند که در پیِ شور عاشقانه‌ی دیگری باشند. این گونه است که درام در فرانتس از شخصیت‌ها جلو می‌افتد و تماشاگر صرفن اوج و فرود داستانی می‌بیند بدون آن‌که پرپر زدن برای عزیزِ از دست رفته را حس کند و بدون آن‌که جوانه عشقِ بعدِ سوگواری را تجربه کند.

در چنین فیلم‌های تاریخی، بیننده بیش از هر چیز دوست دارد که فضاهای بیرونی شهرها و روستاها را ببیند و قصه را در پس‌زمینه آن‌ها احساس کند، مثل تجربه خیابان‌های پاریسِ سال 1919، تجربه یک روستای کوچکِ وقتی اروپا در سوگورایِ یک جنون تاریخی است و در تبِ فاجعه‌ای بزرگتر می‌سوزد. چیزهای ساده اما دیریابی که در فرانتس نیست.

این روزها فرانسوی‌ها در گیجیِ انتخاب فیلمی برای معرفی به آکادمی اسکار حیرانند، در سالی که سینمای فرانسه برهوت است و ظاهرن کمیته‌ انتخاب (تیری فرِمو [دبیر جشنواره کن]، ساندرین بونِر [بازیگر فیلم‌های موریس پیالالئا سیدو [بازیگر آبی گرم‌ترین رنگ است] و …) دلش با همین فرانتس (و البته او ساخته پل ورهوفن) است. هیچ‌وقت اهمیت فرانسوا اوزون (این فیلم‌ساز متوسطِ همه‌جا حاضر) را نفهمیده بودم، این بار هم.

نوکتوراما | برتران بونلو

نوکتوراما | برتران بونلو | 2016

پنج سال بعد از فیلم فوق‌العاده آپولونید با آن عشرتکده به یادماندنی‌ که به یک گالری با تابلوهای باشکوه شبیه بود و دو سال بعد از سن‌لوران، آن فیلم کذا، با آن شیکی زننده و چیده‌شدگی بی‌حس و حال، حالا نوبت نوکتوراما است؛ قصه چند نوجوان به ظاهر به آخر خط رسیده که تصمیم می‌گیرند در واکنش به نابه‌سامانی‌های اقتصادی و اجتماعی پیرامون‌شان دست به یک رشته بمب‌گذاری و تخریب حساب شده در شهر پاریس بزنند، از وزارتخانه گرفته تا برج تجاری مشهور شهر.

تماشای نوکتوراما در تابستان ۲۰۱۶ ابتدا یک جور واکنش به حملات تروروریستی نوامبر گذشته در فرانسه به نظر می‌رسد (هرچند فیلم در تابستان 2015 فیلم‌برداری شده و ایده اصلی مربوط به سال‌ها قبل و متاثر از شورش‌های حومه پاریس در سال ۲۰۰۵ بوده و با تاثیر از چند فیلم مورد علاقه کارگردان) با گرایشی فانتزی و با تصویری استیلیزه از شهر، آدم‌ها و پلیس‌ها، در قصه‌ای که قهرمان‌های نوجوانش هنوز پیش‌کارکترند و در فیلمی که منطق داستانی‌اش به شوخی شبیه است و سیر روایی‌اش آش در هم جوشی است که در نیم ساعت ابتدایی‌، نوجوان‌های نفله‌اش ادای حرفه‌‌ای‌های ژان پیر ملویل را در دقایقی ملال‌آور در سکوت در می‌آورند و یک ساعت و اندی آخرش در فضایِ بسته‌ی شبه-ساماریتنی‌اش (فروشگاه‌ زنجیره‌ای مشهور در پاریس) تن و بدن ژاک تاتی و لئو کاراکس را می‌لرزانند.

ملالی بالاتر از تماشای دو ساعت و ده دقیقه تصویر متحرک بی‌خاصیت نیست وقتی که عادت نداری وسط فیلم از سالن خارج شوی. ملال‌آورتر فقط می‌تواند یادداشت منفی نوشتن درباره آن باشد.

خانه‌خرابی‌ در آثار عباس کیارستمی

ویژگی «دوربین کلاستروفوبیک»ِ کیارستمی با مروری بر کارنامه فیلم‌های بلندش

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره مرداد ۱۳۹۵

یکم: خانه

نامِ نیک عباس کیارستمی اغلب خانه دوست کجاست را تداعی می‌کند حال آن که در کارنامه پربار فیلم‌های داستانی‌اش «خانه» هیچ‌وقت پناهگاه و مامن نبوده. در مسافر پسر نوجوان شبانه از خانه فرار می‌کند تا برای دیدن مسابقه فوتبال به تهران برود. در گزارش خانه برای زن و مرد پر از تنش و درگیری است و عاقبت زن در خانه خودکشی می‌کند. در خانه دوست کجاست خانه جای خرده فرمایش‌های تمام نشدنی مادر احمد است و البته محل تنبیه شدن شبانه او. در کلوزآپ خانه محل کلاهبرداری سبزیان از خانواده آهن‌خواه است. خانه در این آثار پناهِ آدم‌ها نیست.

 

با وقوع زلزله رودبار عملن «خانه» (از نظر فیزیکی) در آثار کیارستمی ویران می‌شود و دیگر هیچ‌گاه دوربین کیارستمی وارد خانه شخصیت‌های فیلم‌های داستانی‌اش (در ایران) نمی‌شود. زندگی و دیگر هیچ سراسر خانه‌خرابی است. دوربین در تمام طول فیلم خانه‌های ویران را از بیرون در قاب می‌گیرد. در زیر درختان زیتون مساله خانه، چالش و دغدغه اصلی است. حسینِ فیلم زیر درختان زیتون خانه ندارد و به همین خاطر مادربزرگ طاهره، حسین را به عنوان داماد نمی‌پذیرد. حسین، کارگر ساختمانی سابق، دست به مصالح ساختمانی نمی‌زند و آشکار نسبت به بنایی حساسیت دارد. دوربین حتی در محل اقامت گروه به داخل چادرها نمی‌رود و مثل حسین که شب تنها بیرون چادر خوابیده در فضای آزاد می‌ماند. دوربین کیارستمی از این به بعد (در آثار بلند او در ایران) مثل حسین، نسبت به خانه حساسیت پیدا می‌کند و دیگر زیر سقف نمی‌رود و نمای داخلی حذف می‌شود.

دوربین کیارستمی در زیر درختان زیتون فوبیای فضای بسته دارد. بیاد بیاوریم فصل مهمی که طاهره باید لباس محلی مناسبی برای فیلم‌برداری بپوشد و دوربین اجازه ورود به اتاق پیدا نمی‌کند و تمام آن صحنه پشت در اتاق می‌ماند. همین اتفاق در فیلم بعدی طعم گیلاس نیز تکرار می‌شود. در یک صحنه کلیدی در پایان فیلم، دوربین مضطربِ کیارستمی با فاصله از خانه آقای بدیعی می‌ماند و او را از دور و از طریق پنجره در کادر می‌گیرد تا او خانه را برای بار آخر ترک کند. دوربین کیارستمی در این دوره فیلم‌سازی انگار از فضای مسقف می‌هراسد و وارد خانه نمی‌شود. در باد ما را خواهد برد اکیپ فیلمبرداری در خانه داییِ فرزاد (پسرک) مستقر ‌می‌شوند اما باز هم دوربین وارد اتاق‌ها نمی‌شود و خانه پیرزن نیز در نمای دور و با فاصله می‌‌بینیم. تنها عدول از این الگو زمانی است که دوربین همراه بهزاد برای گرفتن شیر وارد طویله می‌شود و بهزاد برای دختری روستایی شعری از فروغ می‌خواند. دوربین چون عادت به این غافلگیری سبکی ندارد برای تاکید بر منحصربفرد بودن آن، کل صحنه را در تاریکی در قاب می‌گیرد. در فیلم بعدی ده مساله شکل افراطی‌تری پیدا می‌کند و زن (مانیا اکبری) در تمام فیلم در خیابان‌ها پرسه می‌زند و خبری از خانه نیست.

دوربین کیارستمی با قطارِ بلیط‌ها (فیلم اپیزودیکی که در یک قطار می‌گذرد و کیارستمی یکی از اپیزودهایش را ساخته) از مرز ایران خارج می‌شود. در رونوشت برابر اصل اولین فیلم بلند کیارستمی در خارج از ایران بلاخره دوربین وارد فضای مسقف می‌شود و در پایان فیلم زن و مرد (ژولیت بینوش و ویلیام شیمل) به هتل خاطره‌انگیز در زندگی گذشته‌شان می‌روند.

به نظر می‌رسد بیش از بی‌اعتمادی کیارستمی به پناهگاهی به اسم «خانه»، از نظر زیبایی‌شناسی دوربین او دچار کلاستروفوبیای حاد (تنگناهراسی) است. شاید هم شخصیت‌های اصلی این فیلم‌ها از فضای بسته می‌ترسند. دلیل بیرون خوابیدن حسین در زیر درختان زیتون در فضای آزاد چیست؟ به یاد بیاوریم صحنه مهمی در خانه دوست کجاست که چطور در پایان فیلم، وقتی احمد به خانه برمی‌گردد و مشغول نوشتن مشق می‌شود اضطراب دارد و نگران است و مدام در را نگاه می‌کند. نهایتن به شکل عجیبی در باز می‌شود، انگار دوربین بدون آن درِ باز احساس  گیر کردن در یک مکان بسته را داشته و سبک بصریِ طاقت بیشتر ماندن در آن جا را ندارد. در باید باز شود تا دوربین از خانه وارد حیاط شود و فصل شیرین پایانی از راه برسد. به همین خاطر است که در رونوشت برابر اصل وقتی مرد و زن وارد هتلی می‌شوند که پانزده سال پیش شبِ عروسی‌شان را آن‌جا گذرانده‌اند، هر دو بلافاصله پنجره را باز می‌کنند و کنار آن می‌ایستند. طبیعی است که چنین فیلمی با یک پنجره رو به فضای بیرون تمام شود تا قرینه درِ باز خانه دوست کجاست شود و حس آشفتگی به پایان برسد. در مثل یک عاشق پسر جوان در نمای پایانی، پنجره خانه را می‌شکند تا دوربین راه گریز به فضای بیرون پیدا کند؛ همان‌طور که زلزله در سینمای کیارستمی وارد شد تا دیوارهای خانه شخصیت‌هایش فرو بریزد و دوربینش از شر این کلاستروفوبیای لعنتی راحت ‌شود.

2016-09-05 (8)

***

دوم: اتومبیل

با حذف خانه در زندگی و دیگر هیچ، اتوموبیل به عنوان جایگزینی برای خانه در سینمای کیارستمی نقش کلیدی‌تری پیدا می‌کند. دوربین کیارستمی در فضای اتوموبیل از شرِ هراسِ بیمارگونه‌اش از فضای مسقف خلاص می‌شود و این محفظه متحرک با پنجره‌های شیشه‌ای پناهِ آدم‌ها می‌شود. در گزارش اتوموبیلِ فیروزکوهی نقش دراماتیکی دارد. اگر چه یکی از پرتنش‌ترین صحنه‌ها به واسطه اتوموبیل پیش می‌آید اما در پایان وسیله‌ای برای رساندن زنِ خودکشی کرده به بیمارستان می‌شود. در باد ما را خواهد برد، جوانی که در ارتفاع و نزدیک قبرستان برای دکل مخابرات چاله حفر می‌کند به کمک اتومبیل بهزاد (شخصیت اصلی) به بیمارستان برده می‌شود (در پایان کلوزآپ موتور مرکبِ عشق می‌شود و سبزیان بر ترکِ موتور مخملباف – کارگردانی که دوست دارد- می‌نشیند و آرام می‌گیرد).

از طرفی اتومبیل از نظر فیگور و ظاهر نیز در آثار کیارستمی نقش برجسته‌ای دارد، از سواری‌ها گرفته تا شاسی بلندها. در گزارش در صحنه‌های غیردراماتیک خودِ فیگور ماشین و حرکتش در قاب مهم می‌شود و در صحنه روبری درمانگاه بعد از خودکشی زن و تحویلش به اتاق عمل، دوربین سر فرصت و با وسواس نشان می‌دهد چطور شخصیت اصلی جای پزشک جلوی درمانگاه پارک می‌کند. این نگاه از نظر بصری آن قدر در فیلم‌های بعدی برجسته می‌شود که انگار اتوموبیل فقط وسیله‌ای برای جابه‌جایی آدم‌ها نیست بلکه مسیری که در قاب طی می‌کند مهم می‌شود. گزارش با خروج فیاتِ فیروزکوهی از کادر تمام می‌شود، همان طور که در طعم گیلاس با خروج رنج رووِر بدیعی (در فصل پشت صحنه) فیلم به پایان می‌رسد. رنگ زرد رنوی فرهاد خردمند در زندگی و دیگر هیچ در فاجعه پس از زلزله رودبار در تضاد با خاک و ویرانی قرار می‌گیرد و فیلم با فیگور اتوموبیل در لانگ‌شات تمام می‌شود. در آن صحنه استثنایی و در یک فصل طولانی، رنوی خردمند بلاخره با سوار کردن مردی (کپسول گاز به دست) شیب جاده را پشت سر می‌گذارد.

در طعم گیلاس و باد ما را خواهد برد اوجِ پناه بردن کیارستمی به اتوموبیل‌های مورد علاقه‌اش شاسی‌بلندها (رنج رووِر بدیعی و چروکی ‌چیفِ بهزاد) است. در هر دو فیلم بارها شاسی‌بلندها در نماهای بلند در جاده‌های پیچ و واپیچ می‌خرامند و تبدیل به موتیف بصری فیلم می‌شوند. با جایگزینی نماهای «ماشینی» به جای فضاهای داخلی در آثار کیارستمی، به جای زنجیره‌ی نمای داخلی و نمای خارجی در فیلم‌های کلاسیک، فیلم‌های داستانی کیارستمی شامل دو مدل نما می‌شود که یک در میان پشت هم قرار می‌گیرند: نمای بیرونیِ ایستا (مثلن برداشت‌های متعدد بازی حسین و طاهره در زیر درختان زیتون) در مقابل نماهای «ماشینی» متحرک. چنین تکرار غیرعادی اتوموبیل اجازه می‌دهد فیلم‌های کیارستمی وجوه بصریِ نامتعارفی پیدا کنند. در مسیر فیلم‌سازی کیارستمی از گزارش تا ده، جای دوربین در اتومبیل یک دایره 360 درجه را طی می‌کند. جای دوربین در این اتومبیل‌ها منجر به سه دسته نمای متفاوت شده: نوع اول، نمای نقطه نظر سرنشین اتوموبیل به سوی چشم انداز‌های بیرون است. نوع دوم، نقطه دید سرنشین‌ها به سوی یکدیگر درون اتومبیل است و نوع سوم اکستریم لانگ‌شات اتومبیل در طبیعت است.

در زندگی و دیگر هیچ بیشتر نمای نقطه نظر راننده را رو به چشم‌انداز و فاجعه بیرون می‌بینیم (نمای نوع اول). در فیلم بعدی زیر درختان زیتون، نماهای نوع اول با نماهای نوع دوم که دوربین در آن‌ها 90 درجه به سمت سرنشین کناری چرخیده ترکیب شده‌اند. یک فصل نمونه‌ای از چنین نماهایی جایی است که کشاورز و حسین در پاترول‌ با یکدیگر صحبت می‌کنند. تعدد نماهای نوع دوم در فیلم بعدی طعم گیلاس به اوج می‌رسد و تمام فصل‌های سه‌گانه گفتگوی آقای بدیعی با سرباز، طلبه و پیرمرد به این شیوه عرضه می‌شود. در این دوره، دوربین کیارستمی دیگر علاقه کمی به نماهای تک نفره ( یا توشات و تری‌شات) از پنجره جلو به درون اتومبیل نشان می‌دهد. در عوض این دوربین به شکل وسواسی سرنشین‌ها را (به خصوص راننده و کمک راننده) تکی در قاب می‌گیرد و معمولن قابِ پنجره کناری اتومبیل، خودش نوعی قاب در قاب می‌سازد. به خصوص در دوره شاسی‌بلندها (طعم گیلاس، باد مارا خواهد برد و پاترولِ کشاورز در زیر درختان زیتون) چنین نماهایی‌ زیادند. راننده و سرنشین با هم حرف می‌زنند، دوربین یک بار دوربین نقطه دید راننده به سرنشین است و کمی بعد برش به نمای عکس است.

در فیلم بعدی باد ما را خواهد برد دوربین باز هم 90 درجه می‌چرخد، از ماشین بیرون می‌آید و این بار ماشین را از نمای دور در قاب می‌گیرد. اکثریت نماهای «ماشینی» فیلم چنین نماهای نوع سومی است. فیلم با یک نمای طولانی به یاد ماندنی آغاز می‌شود که اتوموبیل را بدون نشان دادن سرنشین‌ها در جاده‌ها و میان تپه‌ها در نمای دور دنبال می‌کند. علاقه کیارستمی در این فیلم به اتوموبیل به جایی می‌رسد که آن را می‌توان فیلمی در ستایش اتومبیل دانست. گروه فیلم‌برداری در فیلم حذف می‌شوند (فقط صدای‌شان را می‌شنویم) تا اتوموبیل این مامنِ آدم‌ها جلوه بیشتری پیدا کند.

در ده دوربین دوباره می‌چرخد و این بار به داشبورد پیچ می‌شود و رو به سرنشین‌ها. عملن در تمام فیلم دوربین درون اتوموبیل آرام می‌گیرد و این چنین سیکلِ جابه‌جایی دوربین در آثار کیارستمی را کامل می‌کند.

این شکل استفاده وسواسی از اتوموبیل در آثار کیارستمی، زنجیره‌ای از انتظارات بصری و غافلگیری‌های سبکی را شکل می‌دهد. سکانس دوم زیر درختان زیتون یک نمای طولانی است که خانم شیوا از محل استقرار گروه به سمت لوکیشن می‌رود. او در راه معلم فیلم خانه دوست کجاست را سوار اتوموبیل می‌کند. در کل این نما معلم را نمی‌‌‌بینیم و فقط با نمای نقطه نظر خانم شیوا و از طریق صدا، صحنه را تجربه می‌کنیم. در کل این نما مدام منتظریم به چهره معلم کات شود اما این اتفاق نمی‌افتد و به انتظار بصری تماشاگر بی‌اعتنایی می‌شود.

کار به همین جا ختم نمی‌شود. این شکل استفاده از اتومبیل، از فیلمی به فیلمی دیگر انتظارات غیر داستانیِ «ماشینی» هم ایجاد می‌کند و فیلم‌ها از این نظر همدیگر را صدا می‌زنند. در باد ما را خواهد برد این بار معلمِ فرزاد (که با چوب زیر بغل راه می‌رود) در مسیر اتوموبیل بهزاد قرار می‌گیرد. کمی می‌گذرد و مطمئن می‌شویم با توجه به الگوی بصریِ تثبیت شده قبلی، این بار هم معلم را نباید ببینیم. چند ثانیه بعد اما کات می‌شود به نقطه دید بهزاد که معلم را در یک نمای نوع دوم نگاه می‌کند: یک غافلگیری بصری تمام عیار!

***

در نماهای نوع دوم، شخصیت‌های سمج فیلم‌های کیارستمی اغلب راهشان را پیدا می‌کنند و مسیر قصه را تا به انتها می‌روند. بدیعی بلاخره پیرمرد را راضی به ریختن خاک می‌کند اما نماهای نوع سوم، چرخه‌ها و دوایر بی‌پایان‌اند؛ آن لانگ‌شات‌های خرامیدن باوقارِ رنج رووِر روی تپه‌های دارآباد و ردِّ غبار شاسی‌بلندِ بهزاد در زیگزاگ‌های سیاه دره انگار اتمام نمی‌شوند؛ مثل تمام آن دایره‌‌هایِ پیموده‌ی آن رنوی زرد رنگ روی بام‌های کوکر.

درباره ابدیت، فیلم جدید تران آن هونگ

tran

ابدیت | تران آن هونگ | 2016

ابدیت که به جشنواره کن نرفت گفتیم لابد به موقع آماده نشده. وقتی ونیز هم فیلم را نپذیرفت دیگر واقعن نگران شدیم. هر چند خبرهای دور و نزدیک حاکی از این بود که ظاهرن همه چیز برای یک فیلم درجه یک مهیا است، تمام المان‌های دلپذیرِ بوی انبه کال و شعاع عمودی آفتاب و همه آن چیزی که فیلم‌ساز را یکی دو دهه پیش برای‌مان عزیز کرده بود: قصه زندگی یک خانواده، داستان زندگی چند زن، چرخه‌ی تولد و مرگ، خانه‌ای با باغچه‌ای پر از درختان پربرگ و گل‌های رنگ‌-در-رنگ، برکه‌ای با دخترکانی گیسوبلند و روزهای پرآفتاب با اُدره توتو و حضور برنیس بژو و ایرن ژاکوب. از دور انگار همه چیز فراهم بوده برای بازگشت به دوره سه فیلم اول تران آن هونگ.  

 حتی رویکرد فیلم‌ساز هم در استفاده از این المان‌ها در فیلم جدیدش ابدیت جاه‌طلبانه بوده: صحنه‌هایی تقریبن بی‌کلام همراه با موسیقی پرحجم (به سنت سینمای صامت با دیالوگ‌های بسیار کم و البته با نریشن‌های مفصل) برای رسیدن به فصل‌هایی که پر از حس و حال آدم‌ها است، حذف دیالوگ، حذف مقدمه‌چینی داستانی، حذف بسط و گسترش قصه تا به فیلمی برسد که هر فصلش «تران آن هونگی» باشد؛ از آن فصل‌ها که شخصیت‌ها به مکاشفه در پیرامون‌شان می‌پردازند، از آن‌ها که طبیعت، مادرها و پدرها و بچه‌ها را در آغوش گرفته‌ و همه‌جا پر از پراش‌های نور است و بازی‌های آفتاب.

 افسوس که نتیجه فیلمی بی‌خاصیت است. ابدیت نه درگیرکننده است و نه زیبایی‌اش افسونی دارد. صحنه‌ها باشکوه نیستند و از زیبایی کارت‌پستالی جلوتر نمی‌روند. شادیِ تولد بچه‌ها و قصه مرگ آن‌ها حسی بر نمی‌انگیزد و کم‌کم با تکرارش ملال‌انگیز می‌شود. قرار بوده این درخت زندگیِ تران آن هونگ باشد اما آن‌قدر از «درخت» و «زندگی» اشباع شده که جایی برای «رازورزی» باقی نمانده. از جادوی تران خبری نیست. وقتش است از او قطع امید کنیم.   

مروری بر چند فیلم تابستان سینمای ایران ۹۵

سینمای ایران با جوان‌تر‌ها و فیلم اولی‌‌ها هیجان‌انگیزتر از قبل به نظر می‌رسد. در زیر مروری کرده‌ام بر چند نمونه از این فیلم‌ها. اگر ممیرو از دل سینمای دهه شصت می‌آید و اگر لانتوری ادامه سینمای جوانانه‌ی معترض اواخر دهه هفتاد است و ایستاده در غبار تداعی سینمای جنگ دو دهه قبل، مناژدها وارد می‌شود) سینمای خلاق امروز ایران و ادامه گرایشی نو در سینمای هیجان‌انگیز دهه نود شمسی است.

 

ایستاده در غبار | محمد حسین مهدویان

13939324_500238430169450_255496041062009825_n

ایستاده در غبارمحمد حسین مهدویان❊❊

برای من جذابيت ايستاده در غبار نه به خاطر استفاده از صدای واقعی احمد متوسلیان به جاي بازيگر نقش احمد بود و نه فصل‌های دراماتیک فیلم (با اجرایی بسیار معمولی مثل جایی که پای احمد را عمل می‌کنند) چنگی به دل می‌زد. دستاورد فیلم به نظرم مربوط به تصویری است كه از احمد در لحظه‌های غیر دراماتیک و به خصوص در لانگ‌شات‌ها با ترکیب موسیقی و اسلوموشن ساخته می‌شود. مهدویان بعد از سریال آخرین روزهای زمستان یک گام جلوتر رفته و ایستاده در غبار شروعی امیدوارکننده برایش در سینما است.

با این حال فیلم از نظر کیفی ضد و نقیض است. بخش‌های اولیه‌ی طولانی فیلم با سلیقه تصویری پیش‌پا افتاده‌ای تجسم شده. همین‌طور رابطه نریشن (صدای برادر و دوستان احمد) و تصویر در این بخش‌ها بی‌ظرافت است. فیلم خوشبختانه هر چه جلوتر می‌رود بخصوص در فصل‌های مربوط به عملیات بيت‌المقدس و پادگان دوکوهه بهتر می‌شود (اگر چه هنوز عقب‌تر از فصل‌های جنگی فیلم‌های رسول ملاقلی‌پور است).

عمده‌ترین مشکل اما بر می‌گردد به تمام شدن ناگهانی فیلم. بعد از مطرح شدن سفر به لبنان، قصه بدون رسیدن به یک وحدت ارگانیک (و فقط به دلیل مفقود شدن احمد) به پایان می‌رسد. این ضعف عمده مربوط می‌شود به تقلیل دادن سیر روایی فیلم به چسباندن چند مقطع مهم زندگی احمد به یکدیگر بدون فکر کردن به یک ایده رواییِ فراگیر که به کلیت فیلم معنا ببخشد.

 

 

لانتوري | رضا درميشيان

13900186_500726210120672_7639907254575229438_n

لانتوریرضا درمیشیان۱/۲❊

لانتوري گرایشی اجتماعی در سینمای جوانانه دو دهه اخیر ایران را به یاد می‌آورد و فیلم‌سازی درمیشیان (از نظر کیفی) فاصله بین تهمینه میلانی و رخشان بنی اعتماد را پر می‌کند؛ دور از ساده انگاريِ میلانی (دو زن، نیمه پنهان) و کم‌‌بهره از اصالت آدم‌های بنی‌اعتماد (زیر پوست شهر و قصه‌ها).

درمیشیان بیس از هر چیز ادامه سامان مقدمِ اواخر دهه هفتاد است و تماشای لانتوری حال و هوای پارتی را در آن سال‌ها به یاد می‌آورد. آثاری با گرایش به حوزه‌های ملتهب اجتماعی، پر از نیش و کنایه و با عنوان‌هایی کنجکاوی برانگیز. هر دو فیلم‌ساز شمی قوی در کستینگ دارند، آشنا به «ژست»ِ آدم‌های قصه‌های‌شان هستند و موفق در تصویر کردن آن‌ها در لانگ‌شات و ناتوان از بازنماییِ خلوت آن‌ها. چیزی که در لانتوری پاشنه آشیل می‌شود: در نیامدن خلوتِ دختر (مریم پالیزبان) و پسر (نوید محمدزاده).

 

 

مميرو | هادي محقق

13939597_501661273360499_4216204936605484765_n

ممیروهادی محقق۱/۲❊❊

ممیرو بزرگداشتِ آب، باد، خاك امير نادري در سي سالگي‌اش به نظر مي‌رسد. فیلم هادی محقق اگر چه از نظر مسیری که شخصيت اصلي‌اش (یک نوجوان سمج) در برابر موانع سر راه طی می‌کند و اگر چه از زاویه رابطه انسان با طبیعتِ خشنِ محل زندگی‌اش ادامه‌ای است بر سنت دهه پنجاه و شصت فيلم‌هاي «كانونی» و هر چند از نظر كمپوزيسيون (لانگ‌شات‌ها) ادای دین به كيارستمي است اما در عين حال تجربه اصیلی است که موفق می‌شود مخاطبش را درگیر رابطه جنونِ‌آمیز يك نوجوان و پدربزرگش کند چرا كه منابع الهامش را درونی کرده، پیرمردش یگانه است، آدم‌هایش از جنس آن جغرافيای غریبند، كلبه‌اش كلبه است و كوهش كوه و موفق می‌شود شبِ دهكده را بسازد و پیرمرد ونوه‌اش را روي چین‌های بلندترین یال کوه زیر نور آفتاب تطهیر کند.

 

 

اژدها وارد می‌شود | مانی حقیقی

اژدها وارد می‌شودمانی حقیقی❊❊❊

اژدها وارد می‌شود فوق‌العاده شروع می‌شود، از میانه امیدوارکننده ادامه پیدا می‌کند و معمولی تمام می‌شود. یک سوم ابتدایی همراه با آزاد شدن یک شورِ هنرمندانه‌ی افسارگسیخته‌ است. به طرز خلاقانه‌ای در همان ابتدا دنیای عجیب و غریب فیلم تبیین می‌شود و برای هر سکانس یک ایده فضاساز، داستانی و تصویری منحصربفرد طراحی و عرضه می‌شود. این «متافیلم» (فیلمی درباره یک گروه فیلم‌سازی که در حال ساخت همان فیلم‌ هستند) پر از شخصیت‌های جذاب و تر و تازه است. موقع تماشای یک سومِ ابتدایی حس کردم با یک پدیده روبرو هستم اما در ادامه غرابتِ فیلم کم ‌شد. یک سوم نهایی عملن به باز کردن گره‌های داستانی فیلم تقلیل پیدا ‌کرد و غافلگیری بصری و داستانی فیلم کم و کم‌تر و فیلم آشنا و آشناتر ‌شد.

در نوجوانی موقع تماشای فیلم‌ها به خصوص آن‌هایی که درگیرم می‌کرد یک وسواس ذهنی داشتم. حس می‌کردم که کارگردانی فصل‌های اولیه این فیلم‌ها نسبت به بقیه فیلم با وسواس بیشتر و خلاقانه‌‌تر انجام شده. حتی در قصه‌پردازی و تخیل داستان هم از میانه به بعد افت (اغلب محسوس) حس می‌کردم. تجسم می‌کردم حتی قصه‌پردازِ پشتِ فیلم هم سکانس‌های نیمه به بعد را با وسواس کمتری تخیل می‌کند و می‌نویسد و گروه فیلم‌سازی از میانه فیلم خسته و بی‌حوصله می‌شود (هر چند می‌دانستم گروه تولید موقع فیلم‌برداری صحنه‌ها را رج می‌زنند). این وسواس ذهني هنوز هم موقع تماشای فیلم‌هایی که بخش‌های اولیه‌شان سر حالم می‌آورد سر و کله‌اش پیدا می‌شود و موقع تماشای اژدها وارد می‌شود دوباره از خاطرم گذشت. به نظر می‌رسد بهترینِ فیلم‌ها آن‌هایی هستند که سکانس به سکانس بهتر می‌شوند.

 

 

من | سهیل بیرقی

منسهیل بیرقی❊❊❊

1. فیلم محبوبم تا اینجا من اولین فیلم بلند سهیل بیرقی است و آن‌چه بیش از همه به وجدم آورد اجرای شاه‌نقشی زنانه‌ به اسم آذر است. ليلا حاتمي در من چنان تجسمي به آذر، يك خلافكارِ عجیب و غریب با عادت‌های رفتاری منحصربفرد داده كه بیشتر به معجزه شبیه است.

2. من با چند خرده داستان موازی چنان به شکل استیلیزه قصه‌‌هایش را بسط می‌دهد و چنان در معرفی آدم‌های خاصِ قصه‌اش، ترسیم فضای داستانش و دیالوگ‌نویسی موجز و موثرش خلاقانه عمل می‌کند که نمی‌شود تحسینش نکرد. فیلم به شکل دلپذیری رئالیسمِ مخل را کنار می‌گذارد و موفق می‌شود جغرافیایی سینماتوگرافیک بسازد که در هیچ فیلم ایرانی‌ای سراغ نداریم. وقتی شب از پنجره خانه آذر، شهر را با چراغ‌هایش می‌بینیم حس ‌می‌کنیم که نه تهرانِ واقعی که انگار فیلمی علمی-تخیلی را تجربه می‌کنیم.

3. موسيقي كارن همايونفر نیز این فضایِ سینمایی غیررئال را در باند صوتی برجسته می‌کند. موسيقي فیلم كه يادآور همه چیز برای فروش (امیر حسین ثقفی) است چنان لحظه‌های پرسه زدن آذر و پاساژهای فیلم را رنگ‌آمیزی کرده و چنان به فیلم کیفیتی مرموز داده که از معدود دفعاتی بود که در سینما موقع تماشای یک فیلم ایرانی دوست داشتم موسیقی و پاساژها با آن ژست‌های آذر تمام نشود؛ تو گویی در خیابان‌ها می‌رقصد.

4. و نمی‌شود من را دید و از گسترش رابطه عجیب و غریب زوج لیلا حاتمی و امیر جدیدی به وجد نیامد. سال‌ها بعد از آن دختر و پسر معصومِ بوتیک، در یک فیلم ایرانی، شکل‌گیری یک رابطه ملانکولیک معنایی غیرقابل بیان به مسیری می‌دهد که کارکتر لج‌باز و پیچیده آذر طی می‌کند؛ مسیری به‌ چنگ ‌نیامدنی برای این ساموراییِ ایرانی.

 

 

 

شهر اندوه | هو شیائو شین

قصه؟ تاریخ؟ یا چیزی دیگر؟

چاپ شده در کاتالوگ سینما تک موزه هنرهای معاصر،
مروری بر سینمای هوشیائو شین، فصل بهار 1395

La_Cite_des_douleurs

شهر اندوه | هو شپیائو شین | 1989 

در فصل ابتدایی «شهر اندوه» همسر دومِ پسر بزرگِ خانواده لین در حال وضع حمل است. برق رفته است و از رادیو صدای امپراتور ژاپن شنیده می‌شود که تسلیم شدن بی‌قید و شرط کشورش را در پایان جنگ دوم جهانی اعلام می‌کند. بیش از نیم قرن است که تایوان در اشغال ژاپن است. پسر بزرگ مضطرب است. در خانه تاریک راه می‌رود و شمع روشن می‌کند. کمی بعد برق می‌آید. او حفاظ دور چراغ را کنار می‌زند تا نور همه جا را روشن کند. همزمان بچه به دنیا می‌آید. قابی خالی می‌بینیم با چراغی روشن. اسم پسر را می‌گذارند کانگ-مینگ به معنی روشنایی. بعد از نزدیک به سه دهه از زمان ساخت این فیلم، روشن شدن آن چراغ و بدنیا آمدن فرزندِ پسر، استعاره‌ای از ظهور سینمای یگانه‌ی هو شیائو شین در تایوان به نظر می‌رسد؛ پرده‌هایی که کنار می‌رود و نوری که در آن تاریکی می‌افتد بر پرده و سینمایِ درخشانی که متولد می‌شود.

«شهر اندوه» در کارنامه پربار هو، فیلمِ «ترین‌ها» است. از طرفی قدر دیده‌ترین فیلم هو است. فیلم شیر طلایی جشنواره ونیز را می‌برد و در تایوان فروش فوق‌العاده‌ای می‌کند. برای اولین بار هو به سراغ یک قصه تاریخی و سیاسی می‌رود و این آغاز دوره جدید فیلمسازی‌اش تریلوژی تایوان (شامل سه فیلم در فاصله 89 تا 95) است. برای اولین بار از ستاره‌های سینمای هنگ‌کنگ و تایوان به عنوان بازیگر استفاده می‌کند و از نظر تولید بزرگترین فیلم او (فقط آدمکش رقیبش است) و از نظر زمانی طولانی‌ترین فیلمش است (158 دقیقه). برای اولین بار در تاریخ سینمای تایوان از صدای سر صحنه در این استفاده می‌شود. اگر سکون و فضا-محوری، آثار دوره موج نوی هو (چهار فیلم دوره اول در فاصله 83 تا 87) را به فیلم‌های ازو شبیه می‌‌کند و اگر از نظر گرایش به پلان-سکانس‌های طولانی فیلم‌هایش با آثار میزوگوچی مقایسه شده‌اند، «شهر اندوه» با پرفکشنیسمِ کوروساوایی در قصه‌پردازی و اجرا ساخته شده است. دست‌مایه‌های فراوان فیلم چنان با کمال‌گرایی به تصویر کشیده شده که گویی آن را سه شخص جداگانه ساخته‌اند؛ یک «قصه‌گو»ی کارکشته که آن را حکایت کرده، یک «سبک‌گرا»ی جاه‌طلب که آن را به صحنه آورده و همه این‌ها با دغدغه‌های یک «مورخِ» وسواسی از آن دوران پر فراز و نشیب سیاسی آمیخته شده.

«شهر اندوه» سرگذشت خانواده لین و پسرانش است. پدری قمارباز که سال‌ها در دوران اشغال ژاپنی‌ها تجارت سیاه می‌کرده و حالا خانواده از او رستوران «شانگهای کوچک» را دارد. پسر بزرگتر کار پدر را ادامه می‌دهد و با گنگسترهای شانگهای تجارت غیرقانونی می‌کند. یکی از پسرها در در فلیپین ناپدید شده، دیگری از جنگ برگشته و روان‌پریش به نظر می‌رسد. همزمان این قصه‌گو، رمانسِ پسر کوچک خانواده را با دختری به اسم هینومی از مرحله آشنایی تا بچه‌دار شدن‌شان را با آب و تاب حکایت می‌کند. هو مثل یک داستان‌پرداز چیره‌دست مرتب کارکتر اضافه می‌کند و خرده‌ داستان‌های دراماتیک به زندگی پسرها اضافه می‌کند و قصه را در عرض و همچنین از نظر زمانی گسترش می‌دهد تا سرنوشت آن‌ها را در یک محدوده‌ی پر تنش سیاسی تایوان دنبال کند.
از طرفی مورخی در سایه، آن پشت ایستاده و یکی از چالشی‌ترین ترورهای سیاسی کشورش (قتل عام 28 فوریه) و یک دوره سیاه ترور را در تاریخ معاصر تایوان در «شهر اندوه» برجسته می‌کند تا واکنش مردمان آن روزگار را از طریق سرگذشت این خانواده روایت کند. این مورخ، غمخوارانه به جوان‌های پرشور مارکسیست می‌پردازد و مسیر زندگی آن‌ها را بعد از اتمام اشغال ژاپنی‌ها پی‌ می‌گیرد. همچنین که به دقت به وضعیت اقتصادی تایوان بعد از خروج ژاپنی‌ها می‌پردازد. این مورخِ در سایه، صدای زنان جوان را و صدای آزادی‌خواهان را برای اولین در فیلم‌های هو برجسته می‌کند و در مجاورت صداهای دیگر قرار می‌دهد. تمام تلاش فیلم‌ساز این بوده که بافتِ مونوفون فیلم‌های دوره‌ی اول (یک خط ملودی تنها بدون هیچ همراهی) جای خودش را به یک بافتِ پولیفون (دو یا چند خط ملودی به شکل همزمان در یک قطعه) در «شهر اندوه» و دو فیلم دیگر دوره تریلوژی تایوان دهد به طوری که می‌توان این سه را «سمفونی‌های دیداریِ» هو نامید.

اما کار به همین‌جا ختم نمی شود. نفر سوم یک سبک‌گرای بازیگوش است که تمایل به به صحنه آوردنِ نامتعارفِ قصه‌هایِ متعارف دارد. او مثل یک مِتورانسن با حساسیت‌های ویژه، تجربه دیداری فیلم را تبدیل به چالشی نامتعارف برای بیننده (در سطحی جدا از قصه) می‌کند. این سبک‌گرای وسواسی با پرهیز از کلوزآپ، با حذف نما/عکس‌نما، با استفاده افراطی از لنز تله در میزانسن‌های شلوغ و با فاصله‌ی غیرعادی دوربین از کنش، حسی ناآشنا در بیننده بوجود می‌آورد. برای مثال در بسیاری از صحنه‌های شلوغ فیلم سطح قاب به چند ناحیه تقسیم می‌شود و به هر ناحیه یک کنش ویژه اختصاص پیدا می‌کند و قاب‌های ثابت، به صورت غیرعادی «چگال» می‌شوند. نمونه‌ای‌ترین آن‌ها، صحنه‌های غذا خوردن شخصیت‌ها دور یک میز است. فیلم‌های هو پر از چنین صحنه‌هایی هستند و از نظر داستان‌پردازی برایش حکم ترفندی را دارد که در رمان‌های قرن نوزدهم، کارکترهای اصلی را به ضرورت قصه در یک مکان جمع می‌کرد. بیننده در آثار هو نه تنها در چنین صحنه‌هایی کیفیتی واقع‌گرا و حسی از زنده بودن فضاها را تجربه می‌کند بلکه با نقاشی روبرو می‌شود که گویی مدل‌هایش را بدور میز غذا می‌چیند تا تابلویی زیبا از آن‌ها خلق کند. گرایش هو به چنین صحنه‌هایی به اندازه‌ای است که بیننده پر و پا قرصش همیشه در انتظار یک ورسیون جدید از میز غذا در فیلم‌های جدید اوست.

بدین ترتیب «ایستایی دوربین» در «شهر اندوه» با «پویایی کمپوزیسیون» جبران می‌شود. به خصوص جلوه این شگرد در صحنه‌های اکشن چشمگیر است. نمونه‌ای‌ترین مورد جایی است که پس از این‌ که پسر وسطی توطئه علیه «رِد مانکی» را تشخیص می‌دهد، درگیری او با گنگسترهای شانگهای به خیابان می‌کشد و برادر بزرگ نیز از راه می‌رسد. کل فصل در اکستریم لانگ‌شات، بدون حرکت دوربین و با کنترل شگفت‌انگیز پس‌زمینه‌ی زنده‌ای از شهر اتفاق می‌افتد و همین سکونِ دوربین، این زد و خورد نامتعارف و خوددار را پرتنش‌تر‌ می‌کند. این هنرمندی است که ابایی ندارد یک بخش عمده از فیلمش را به واسطه شخصیت پسر کوچک که ناشنوا است به مدل سینمای صامت و به کمک میان‌نویس تصویر کند. همین امر باعث شده «شهر اندوه» طعم متفاوتی با فیلم‌های افراطی بعدی هو داشته باشد. حس نهایی فیلم حاصل جمعِ جبری سه نیروی قصه‌گو، سبک‌پرداز و مورخ فیلم است که مدام در کشمکش‌اند تا توجه بیننده را بخود جلب کنند.

***

جایی در میانه فیلم پسر بزرگ دمِ صبح بی‌خواب شده. سیگاری روشن و با جزئیات چایی دم می‌کند؛ زیر نورِ همان چراغ اول فیلم. بعد برای کسی در آشپزخانه تعریف می‌کند که تازگی خواب‌های بد زیاد می‌بیند، از گذشته‌اش و رفتار پدرش می‌گوید و چنان تصویری از گذشته خانواده می‌سازد که گویی راز همه این خشونت و عصبیت‌ها را می‌فهمیم. او از روزی می‌گوید که در اوج بی‌پولی مادر گردنبندی به پدر می‌دهد تا گرو بگذارد و چیزی بگیرد. مادر پسر را همراه پدر می‌کند تا پدر با آن قمار نکند. پدر اما آن روز پسر را در سرمای دسامبر با کمربندش به تیر تلگراف می‌بندد تا برود با آن گردنبند قمار کند. «شهر اندوه» با تولدی کسی شروع می‌شود اما با آشوب و مرگ به پایان می‌رسد. در صحنه پایانی همین پدر زنده و سلامت با نوه‌هایش می‌نوشد و می‌خورد در حالی‌که پسر بزرگش مرده. پیرمرد اهل کسب و کار، غذا، زندگی و مصالحه است. پسر وسطی اما هنوز روان‌پریش است. اگر پیرمرد همان سرزمین زنده‌ی اسطوره‌ای مادریِ چین باشد که تایوانی‌ها از آن جدا مانده‌اند، پسرها و بخصوص وسطی، تایوان معاصر از دید هو است، در سرگیجه‌ی میان حکومت قبلی (ژاپن) و حزب حاکم بعدی که همه را از دم تیغ می‌گذراند (حزب مووسس جمهوری در چین) و گیج و گنگ از این سرسامِ غیر قابلِ فهم.

ماهی و گربه: «روایتِ» ماجرا یا «ماجرایِ» روایت؟

تاملی بر ایده «روایت پارامتریک»

 

مقدمه

ایده‌ی بازگشت به ماهی و گربه این‌روزها شوخی من و دوستانم است. اغلب تلنگری کافی است تا دوباره شروع کنیم. نوشته وحید مرتضوی عزیز با عنوان ناروایت‌ها (۲) در وبلاگ گرینگوی پیر در خصوص بخش‌هایی از مقاله‌ای که پیشتر درباره ماهی و گربه نوشتم (مجله ۲۴، شماره‌ی آبان‌ماه ۱۳۹۵) را تلنگری از این جنس می‌دانم و سعی می‌کنم به این بهانه نگاهی فراگیرتر به حوزه‌ی مغفول مانده‌ی روایت پارامتریک بیندازم، کاری که حدود ۱۱ سال پیش در اولین نوشته‌ی سینمایی‌ام در مجله هفت (شماره ۲ – خرداد ۸۲) انجام دادم و همه این سال‌ها هم دغدغه‌ام ماند.

هسته‌ی اصلی نوشته‌ی وحید مرتضوی این است که روایت ماهی و گربه به اشتباه در نوشته‌ی من پارامتریک خوانده شده چرا که الگوی سبکی فیلم واجد نظم و سازماندهی مستقل نیست و نگارنده می‌بایست آن‌چه به عنوان پارامتر در نظر می‌گرفت یکی از المان‌های سبکی بود در حالی‌که به نادرست، پارامترها (چرخه‌های زمانی که هر بار واریاسیونی از آن را در فیلم می‌بینیم)‌ از پیرنگ فیلم انتخاب شده است. از آن‌جا که وحید مرتضوی نوشته‌اش را حول دیدگاه دیوید بردول در خصوص روایت پارامتریک از کتابِ روایت در فیلم داستانی متمرکز کرده لذا نگارنده نیز بحث‌ خود را به چارچوب کتاب مورد نظر محدود می‌کند و آن‌چه در گیومه می‌آورد نقل دقیق از کتاب (ترجمه‌ی آقای علاءالدین طباطبایی/ انتشارات فارابی) است.

New Bitmap Image

۱- روایت پارامتریک: لزومن سازماندهی الگوی سبکی؟

۱-۱ بردول در کتاب مورد اشاره می‌نویسد: «نوئل بورچ هر پارامتر را به منزله‌ی مجموعه‌ای از امکانات در نظر می‌گیرد … [نوئل بورچ]‌ تا آن‌جا پیش می‌رود که عوامل روایی (موضوع، خط پیرنگ و غیره) را نیز در فرایافت پارامتریک جای می‌دهد.» نوئل برچ واضع ایده‌ی روایت پارامتریک در سینما است. آیا با این دیدگاه پایه‌ی‌ نوشته‌‌ وحید مرتضوی فرو نمی‌ریزد و استدلال‌های بعدی روی هوا نمی‌رود؟ برایم عجیب است که چطور توجه نشده که برچ ایده‌ی اصلی روایت پارامتریک را از همان ابتدا به شکل بسط یافته مطرح کرده است. نویسنده‌ می‌توانست از قطعیت ادعایش بکاهد و حداقل در قرائتش از ایده‌ی روایت پارامتریک کتاب جای اما و اگر بگذارد.

۲-۱ به نظر می‌رسد بردول ایده‌اش را فراگیرتر و پیچیده‌تر در نظر گرفته تا بخش وسیع‌تری از آثار بزرگ سینما را در برگیرد. بعد از این‌که بردول در سه فصل، (۱) روایت کلاسیکِ هالیوودی، (۲) روایت سینمای هنری و (۳) روایت مبتنی بر ماده‌گرایی تاریخی را معرفی می‌کند، نشان می‌دهد که در بخشی از آثار سینما «ساختار سبکی می‌تواند همچون ساختار روایی کاملن سازمان یافته باشد». بدیهی است که بردول در این جای کتاب باید بر سازمان‌یافتگیِ الگوی سبکی مستقل از پیرنگ در بخشی از آثار درخشان تاریخ سینما تاکید ‌کند چرا که نظریه‌ی فیلم تا قبل از نوئل برچ کمتر به این سازمان یافتگیِ سبکی بها می‌داد و آن را اغلب به رسمیت نمی‌شناخت. طبیعی است بیشترین انرژی‌ و مصداق‌های این فصل کتاب نشان دادن این نظم مستقل سبکی باشد. اما باید دقت کرد که همان‌طور که برچ (تاکید می‌کنم واضع رویکرد پارامتریک در سینما) می‌گوید این سازمان‌دهی لزومن فقط الگوهای سبکی نیست و پارامترها حتی می‌توانند بخش‌هایی از پیرنگ باشند.

بردول به شکل خلاقانه‌ای در همین فصل کتاب و درباره‌ی یک بعد از ظهر پاییزیِ ازو پاساژهای فیلم را به عنوان پارامتر انتخاب می‌کند و سازماندهی مستقل نمایش پاساژها را در تحلیل درخشانش نشان‌ می‌دهد. من در متن نوشته‌ام درباره ماهی و گربه پارامتر را چرخه‌های زمانی تکرار شونده به عنوان بخشی از روایت (قطعه‌ای تکراری از روایت) در نظر گرفته‌ام و ایده‌ام برچی بوده است. این قطعاتِ متناظرِ روایت در یک زنجیره تکرار/ واریاسیون سازمان می‌یابند. تاکید می‌کنم قطعه‌ای از «روایت» و روایت به معنی دقیق کلمه (شامل سبک و پیرنگ) و نه به آن شکل که وحید مرتضوی در متن نوشته‌اش‌، متفاوت از تعاریف کتاب روایت در فیلم داستانی بکار برده است. بگذارید پرانتزی باز کنم و در این مورد برای دقیق‌تر شدن، تعاریف سبک، پیرنگ و روایت را مطابق کتاب مرور کنم.

۳-۱ تعریف روایت در کتاب «روایت در فیلم داستانی» به این شکل است: «روایت در فیلم داستانی فرایندی است که از رهگذر آن، پیرنگ و سبک فیلم در مسیر هدایت تماشاگر و ارائه نشانه‌هایی به او جهت ساختن داستان بر یکدیگر تاثیر می‌گذارند.»

New Bitmap Image

(Narration: روایت | syuzhet: پیرنگ | fabula: داستان | style: سبک)

 بردول تاکید می‌کند «فیلم تنها هنگامی به روایت نمی‌پردازد که پیرنگ، اطلاعات داستان را نظم و سازمان می‌دهد. بلکه روایت، فرایندهای سبک‌شناختی را نیز در بر می‌گیرد.» و «با گنجاندن سبک در چارچوب روایت، می توان انحرافات سبک از طرح پیرنگ را نیز تحلیل کرد.» وقتی کتاب، سبک یعنی (۱) میزانسن، (۲) فیلمبرداری، (۳) تدوین و (۴) صدا را بخشی از روایت می‌داند چه لزومی به استفاده از اصطلاح «ناروایت» است؟ وحید مرتضوی نوشته:‌ «عناصرِ غیرِ روایی یعنی نور، رنگ، صحنه، …» مطابق کتاب «روایت در فیلم داستانی» چرا این‌ها غیرروایی‌ محسوب شده‌اند؟ حدس می‌زنم از مرجع دیگری در کنار این فصل کتاب استفاده شده است. اگر هم چیزی جز المان‌های سبکی و پیرنگ مد نظر بوده، می‌‌شد ذیل اصطلاحِ «Excess» یا همان «عناصر اضافی» معرفی شود. نگارنده همان‌طور که در متن اصلی آمده، پارامتر‌های روایت را از اجزای روایی (روایت با تعریف بردولی) انتخاب کرده است.

۲- چرا روایت ماهی و گربه را می‌توانیم پارامتریک بدانیم؟

 

۱-۲ یک فرمالیست برای فیلمی چنین سبک-محور چرا نباید (به عنوان یک گزینه) به چنین نظمِ پارامتریکی فکر کند؟ فیلمی که بر اساس یک ایده‌ی سبکی ویژه و برجسته (تک پلان بودن کلِ ۱۳۰ دقیقه فیلم) ساخته شده است آیا روایت پارامتریک در موردش گزینه‌ی دور از ذهنی است؟ این ایده آن‌قدر در فیلم مسلط است که همه چیز را از جمله روند قصه‌گویی تحت تاثیر خود قرار می‌دهد. ایده تک پلان باقی ماندنِ فیلم مثل یک تعلیق تا آخرین بخش فیلم به شکل شمشیر داموکلیوس بالای سر مخاطب است و نفسش را بند می‌آورد. در فیلمی که چنین گرایش به ویران کردن داستانِ محوری خود دارد و «سبک، نامرئی نیست» و الگوی فیلمبرداری (المان سبکی) مسلط بر بقیه‌ی بخش‌ها به نظر می‌رسد یا بهتر بگوییم در کشمکش با پیرنگ فیلم است، روایت پارامتریک به نظر ایده‌ی قابل بحثی است. پس مستقل از نوشته‌ی من (و مستقل از پارامترهایی که من انتخاب کرده‌ام)، در قدم اول ظاهرن می‌توان به روایت پارامتریک برای مواجهه با این فیلم فکر کرد.

۲-۲ ماهی و گربه را می‌توان این‌گونه توصیف ‌کرد: یورشِ بازگشت. بازگشت چه چیز؟ بازگشتِ بخش‌هایی از قطعات روایی در طول فیلم. در حالت مقیاس-بزرگ (large-scale) می‌شود گفت روایت این فیلم یک مقدمه دارد، یک موخره و سه چرخه‌ی اصلی در وسط. اشاره‌ام به «تکرار غیر عادیِ یکی از اجزای روایی یا سبکی فیلم» بر خلاف آن‌چه ادعای نویسنده‌ی وبلاگ است دقیقن از متن کتاب آمده: «از نشانه‌های دیگر روایت پارامتریک تکراری بودن غیر عادی است حالتی که در اُردت و گرترودِ درایر شاهد هستیم». درست در یک‌چهارم ابتدایی ماهی و گربه و از جایی که منطق چرخه‌ها تثبیت می‌شود با یورشِ بازگشتِ بخش‌هایی از روایت مواجه هستیم، این تکرارهای غیر عادی اشاره می‌کنند که سازمانی دیگر بر روایت فیلم حاکم است.

این تکرارهای روایی (یا بگوییم این تناظر‌های قطعات روایی) توجه ما را به مقایسه المان‌های سبکی به خصوص زاویه دید دوربین در این قطعات جلب می‌کند. از جایی که منطق چرخه‌ها تثبیت می‌شود دیگر سوال این نیست که بابک، سعید و حمید چه بلایی سر جوان‌های دور دریاچه می‌آورند، «بلکه سوال اساسی‌تر می‌تواند این باشد که چرخه‌ی بعدی کی و چگونه آغاز می‌شود. بدین‌ترتیب غافلگیریِ داستانی جایش را به غافلگیری فرمی می‌دهد.» در نوشته‌ام هر جا اشاره به پارامترها شده از «روایت»، «سبک»، «بازی سینماتوگرافیک» و «بازی فرمی» نام برده‌ شده و سعی شده از واژه‌ها دقیق استفاده شود. وقتی می‌گویم چرخه‌ی بعدی چگونه آغاز می‌شود این چگونگی به سبک هم بر می‌گردد و برای همین نوشته‌ام «غافلگیری فرمی».

چیزی که در یک مقاله ژورنالیستی در حد اشاره بوده را می‌توان این‌جا بهتر تشریح کرد و مصداق‌های این زنجیره‌ی انتظارات/تعلیق/غافلگیری فرمی را نشان داد: چرخه‌ی اول تثبیت الگوهاست. چالشِ الگوی سبکی در چرخه دوم این است که این‌بار دوربین چه کسی را در قاب می‌گیرد (زاویه دیدِ دوربین) و دوربین تا کجا در چرخه‌ی دوم پرویز را دنبال می‌کند؟ در شروع چرخه‌ی دوم پس از سگمنتِ پرویز/پروانه، دوربین ناگهان پرویز را رها می‌کند. این یک غافلگیری سبکی (فرمی) است چرا که انتظار این است مثل چرخه‌ی اولِ روایت، بیشتر با پرویز همراه باشیم (پرویز از بقیه بچه‌های دور دریاچه شخصیت محوری‌تری است و می‌تواند به صورت موقت برای مخاطب مرجع فرض شود). اما این بار دوربین پروانه را در قاب می‌گیرد و همراهی‌اش را با بابک برای بستن شیر فلکه نشان می‌دهد. تعلیق این بخش برای مخاطب لزومن این نیست که بابک او را می‌کشد یا نه. برای من می‌تواند این باشد که دوربین تا کی پروانه را در قاب می‌گیرد. این نوعی تعلیقِ سبکی است (طبیعی است به یاد فانکشنِ پارامتریکِ دوربینِ یانچو بیفتیم). وقتی دوباره بابک و پروانه از جنگل به دریاچه باز می‌گردند، انتظارمان برآورده می‌شود و دوربین دوباره زاویه‌ی دیدش پرویز ‌می‌شود و دوباره در سگمنت لادن/پرویز با او هستیم. الگوی قاب‌بندی دوربین می‌تواند این باشد: تا کی با پرویز می‌مانیم و اگر رهایش می‌کنیم دوباره کی به او باز می‌گردیم؟ این زنجیره‌ی انتظارات «سینماتوگرافیک» محسوب می‌شود و «داستان»، بی‌نوا زیر بار سنگینِ این المان سبکی مدام عقب می‌نشیند.

۳-۲ به شیوه‌ی رولان بارت می‌توانم بنویسم: ماهی و گربه «ماجرایِ» روایت است به جای آن‌که صرفن «روایتِ» ماجرا باشد چرا که فیلم موفق می‌شود خودِ مفهوم «روایت» کردن را به کانون بحرانی فیلم و محل چالش و به دغدغه‌ی مخاطب در حین تماشا (به کمک همان زنجیره‌ی انتظارات/تعلیق/غافل‌گیری) تبدیل کند.

۴-۲ وحید مرتضوی می‌نویسد: «از نظر بردول برای این کار معمولاً روایت و شیوه‌ی گسترش پیرنگ در این فیلم‌ها تا بیشترین حد ممکن ساده و آشکار می‌شود تا بازیِ عناصر سبکی در آن جلوه‌ای شفاف بیابد». جمله درست است اما به نظرم جامع نیست. بردول از دو نوع روایت پارامتریک نام می‌برد: (الف) راهبرد کم‌بار: این فیلم‌ها درونمایه‌ای ساده انتخاب می‌کنند (مثل ازو، تاتی و برسون) تا سبک به چشم آید. این جمله که از نویسنده‌ی وبلاگ در بالا ذکر شده به این راهبرد بر می‌گردد. (ب) راهبرد پربار: «روایت مجموعه‌ی نسبتن بزرگی از تدابیری را پدید می‌آورد که می‌توانند با یکدیگر جانشین شوند … در راهبرد پربار میان قطعات متمایز پیرنگ تناظر پدید می‌آید.» و با تاکیدی مشخص می‌گوید: «حشو یا از طریق محدود نمودن مجموعه‌های رویه‌های سبکی پدید می‌آید یا به واسطه وجود قطعات کاملن متناظر پیرنگ.» روایت ماهی و گربه چنین است. فیلم شبیه «کلاژ» است و از ترفندهای روایی متنوعی استفاده می‌کند مثل خطوط موازی پیرنگ، کپشن، نریشن، موسیقی پرحجم و …. جالب این که بردول می‌نویسد: «روایت پارامتریک شبیه هنرهای مختلط است». ماهی و گربه همانطور که در متن نوشته‌ام یک اثر اختلاطی است، تلاقی سنت‌هاست و پیرنگ ساده نشده تا سبک به چشم آید بلکه روایت با استفاده از چرخه‌های زمانی قطعات روایی متناظر بوجود آورده تا عناصر سبکی‌اش بوسیله‌ی این تناظرها با هم مقایسه شوند و سازمان یابند. این ایده‌ی اصلی من در خصوص روایت پارامتریک فیلم ماهی و گربه است.

۵-۲ آثار ازو، مدرنیستی-پارامتریک است با گرایشی مینیمالیستی و ماهی و گربه پست‌مدرنیستی-پارامتریک است با رویکردی ماکسیمالیستی. این دو راهبرد جداگانه است که هر کدام فانکشن‌های خودش را دارد.

۶-۲ نوشته‌ی من هم فقط یک پیشنهاد برای درک یکی از وجوه فیلم است. ضمنن برای همین وجه هم به خواننده سه راه‌حل پیشنهاد می‌دهد مثل سه پنجره‌ی سه وجه یک اتاق برای تماشا که البته با هم ارتباط ارگانیک دارند. من حس می‌کنم روایت پیچیده‌ی ماهی و گربه شبیه هتلی است با اتاق‌های بسیار که می‌شود دست مخاطب را گرفت و وارد هر اتاق شد تا از پنجره‌هایش بتوان زیبایی مکرّر در مکرّری را کشف کرد.

از نویسنده‌ی وبلاگ می‌خواهم با من به اتاقی دیگر بیاید تا پیشنهاد دیگری به او بدهم: الگوی میزانسنی هر سگمنت ماهی و گربه با دیگری متفاوت است. پارامتر را بگیرید رابطه‌ی متنوع الگوی میزانسن در هر سگمنت با توجه به رابطه‌ی سوژه/ داستان آن: میزانسنِ سگمنتِ لادن-پرویز با تاکید بر ایده‌ی جابه‌جایی سوژه‌ها در پیش‌زمینه و پس‌زمینه، میزانسن «پِخی» در سگمنت‌ِ هاروری پروانه/بابک برای بستن شیرفلکه (اصطلاحی شوخ‌طبعانه که هاروربازها از آن به عنوان مدلی از ظاهر شدن ناگهانی یک کارکتر از خارج قاب به درون قاب برای ترساندن کارکتر دیگر استفاده می‌کنند) و میزانسن تاکید کننده بر فضای خارج قاب در سگمنتِ کامبیز/مینا (تاکید بر حضور گربه‌ای انگشت به دهان و حتی احتمال پدرِ نظاره‌گر کامبیز در خارج قاب).

این همان مدلی است که بردول در همین فصل کتاب برای نشان دادن الگوی سبکی فیلم گذران زندگیِ (گدار) از آن استفاده می‌کند: «سبک در قلمروی بصری در هر اپیزود فیلم از چندین رابطه‌ی ممکن میان دوربین/موضوع یک یا چند رابطه را انتخاب می‌کند و از رهگذر آن به قسمت مزبور ویژگی خاصی می‌بخشد.»

۷-۲ نکته تعجب‌آور دیگر نسبت دادن انحصاری روایت پارامتریک به آثار اکسپریمنتال و انتزاعی توسط بعضی از نویسنده‌های سینمایی است. نام کتاب روایت در فیلم داستانی است و مصداق‌ها تا جایی که من دیدم فقط فیلم‌های داستانی (fiction) است. جیب‌برِ برسون، وقت بازیِ تاتی، حتی خاطرات یک عشق آنتونیونی و نانای رنوار و امِ فریتس لانگ. من البته مرز پررنگی میان مدل‌های مختلف روایی و غیرروایی نمی‌بینم. اما بد نیست جمله‌ای هم از کتاب بیاورم آن‌جا که بردول هم شکوه می‌کند که «غالب منتقدان و نظریه‌پردازان تمایل دارند تفوق سبک را تنها به فیلم‌های غیرروایی یا انتزاعی متعلق بدانند.» وقتی آغوش شارحینِ دین این‌گونه باز است ما باید مفاهیم را به سینمای داستانی معاصر بسط دهیم یا این‌که «حصار» را محدود کنیم؟

۸-۲ آن‌چه تمایز بین «الگوی هندسیِ» پیرنگ فیلم کلاسیکی مانند دلیجان با زنجیره‌ی پیچیده‌ی روایت در ماهی و گربه است در همین «تکرار غیر عادی» پارامترهاست که ادراک و دریافت فیلمی مثل ماهی و گربه را به حوزه‌یِ موسیقی نزدیک می‌کند.

۳- موسیقی

۱-۳ همان‌طور که وحید مرتضوی اشاره می‌کند، بردول در کتاب روایت در فیلم داستانی نشان می‌دهد چگونه فیلم‌های با مدل روایی پارامتریک (همین‌طور رمان نو) تحت‌تاثیر آموزه‌های تئوریک سریالیسم و موسیقی دوازده نُتی شکل گرفتند. بردول بعد از توضیح گرایش سریالیسم در موسیقی دهه ۵۰ اروپا، برای شروع بحث در حوزه سینما این‌گونه می‌نویسد: «[در این بحث] آن‌چه برای ما اهمیت دارد، طرح این امکان است که انتخاب‌های سبکی می‌توانند شکل نهایی ساختار بزرگ-مقیاس را تعیین کنند.» و این نکته به زعم من قلب موضوع مورد بحث ماست، پیشنهادی است استثنایی برای گسترش تجربه‌ی تصویری سینما به ادراک موسیقیایی. این همان ایده‌ی اصلی است که من از این فصل کتاب دریافت کردم و با پرهیز از برخورد مکانیکی به درک فیلم محبوبم تعمیم دادم. اتفاقن بردول مصداق‌های اصلی‌اش را بر اساس تناظر یک‌به‌یک با این موسیقی دوازده نُتی توضیح نداده (جیب‌بر، یک بعد از ظهر پاییزی، کاتسل ماخر) بلکه بر عکس از مفهوم عام موسیقی نام برده است. جایی می‌نویسد: «روایت پارامتری [فیلم پارامتری] سراسر سریالیستی نیست چرا که علی‌القاعده تنها چند پارامتر برجسته می‌شود و در طول فیلم دستخوش تغییر می‌شوند». برای من کانسپت اصلی مهم است: این که چطور یک اثر تصویری را می‌توانیم با سنت‌های درک موسیقی تجربه کنیم مثل کاری که حتی با کلیپ‌های موسیقی پاپ می‌کنیم و  آن‌ها را اغلب غیرداستانی (و موسیقیایی) درک و دریافت می‌کنیم. جایی دیگر بردول اشاره می‌کند: «در روایت پارامتری سبک بر مبنای اصولی مشخص در سراسر فیلم سازمان می‌یابد، درست همان گونه که شعر روایی الگوی عروضی خود را تظاهر می‌بخشد.» بردول به شعر کلاسیک با اوزان عروضی نیز تعریفش را گسترش می‌دهد، چطور نمی‌توانیم به سمفونی کلاسیک که اتفاقن از نظر تعدد المان‌های سبکی متنوع‌تر است تعریف‌مان را تعمیم دهیم. بردول در پایان تحلیل پارامتریک روایت جیب‌بر می‌نویسد: «چنین تاثیراتی از پرداختن فرمی حاصل می‌شود که به مفهوم دقیق کلمه غیردلالتی هستند و از همین رو به موسیقی نزدیکتر است تا رمان». به نظر می‌رسد مفهومِ عامِ موسیقی مدنظرش است چرا که اشاره‌ای در کل تحلیل مفصل جیب‌بر به موسیقی دوازده نُتی و جزئیاتش نمی‌کند.

بردول اشاره می‌کند: «دو فیلم سال گذشته در مارین‌باد و مدیترانه‌ای با آگاهی کامل از وجود زیبایی‌شناسی سریالیستی ساخته شدند» اما این‌گونه نتیجه می گیرد: «آن‌چه باقی می‌ماند، تنها اثبات این بود که این زیباشناسی را می‌شد درباره‌ی فیلم‌هایی به کار برد که هیچ تاثیر مستقیمی از موسیقی و ادبیات تجربی نپذیرفته بودند.» و این همان کاری بود که نگارنده به نظرش رسید. این مدلِ «غیرداستانی» دیدن یک اثر داستانی را می‌شود گفت «درک موسیقاییِ روایتِ یک فیلم داستانی».

۲-۳ واقعیت این است که از سر تعارف عنوان «سمفونی کلاسیک» را درباره کلیت ماهی و گربه به کار نبرده‌ام. اشاره‌ام به سه موومانه بودنِ سمفونی کلاسیک اولیه بود و این که چرخه‌های زمانی سه‌گانه‌ی ماهی و گربه چقدر شباهت به طرح سه موومانه‌ی سنتیِ سمفونی کلاسیک دارد. فکر کردم هر چرخه‌ی ماهی و گربه معادل یک موومان این سمفونی است. همان‌طور که هر موومان به چند بخش تقسیم می‌شود، در فیلم هم هر چرخه‌ی زمانی شامل چند سگمنت داستانی است. بر خلاف موسیقی باروک که بیشتر یک ملودی طولانی با ریتمی ثابت در طول قطعه است (از دید من مشابه روایت کلاسیک هالیوودی و روایت سینمای هنری)، در فرم سمفونی حال و هوای قطعه اغلب تغییر می‌کند و موومان‌های سمفونی در سرعت و خصلت در تناظر هم قرار می‌گیرند (نزدیک به روایت پارامتریک، هر چند الگوی اصلی موسیقی سریالیستی است).

موخره

ایده‌ی روایت پارامتریک نوعی گشودن آغوش برای «درک» بخشی از آثار شگفت‌انگیز تاریخ سینما است که نظریه‌ی فیلم راهی برای مواجهه با آن‌ها پیشنهاد نکرده بود. همچنین نئوفرمالیسم رویکردی است بسط دهنده برای «درک»، نه محدودکننده به قصدِ «نقد». حالا نویسنده‌ی وبلاگ بر خلاف رویکرد شارحین، قالبِ کیک‌بری‌اش را برداشته، مفاهیم را شابلون می‌زند و به شکل محدودکننده‌ای ایده‌ها را تقلیل می‌دهد.

معمولن مصاحبه و جلسات مطبوعاتی کارگردان برایم جذابیت ندارد. من به تجربه‌ی یگانه‌ی مواجهه در مقابل پرده اعتماد دارم و بس. این‌که فلان کارگردان نولان دوست دارد یا گاس ون ‌سنت گره از کار نمی‌گشاید (کسی پرسید کدام نولان؟ فالوئینگ یا بتمن؟). سال گذشته جایی نوشتم: « یاسوجیرو ازو پس از این‌ که بارها و بارها همشهری کین را می‌بیند در مصاحبه‌ای می‌گوید «اگر نمره چاپلین ۶۲ باشد به همشهری کین باید نمره ۸۵ داد». فارغ از سیستم امتیازدهی پیچیده ازو (عدد ۶۲ برای چاپلینی که عاشقش بود!) که خود داستان دیگری است، به‌ راستی ارتباط سبکِ اکسپرسیونیستیِ ولز با آن دوربین سرکش و میزانسن‌های ترکیبیِ هولناک با دنیای میان‌سالهای آرام و مغمومِ ازو و رخت‌های در بادش چیست؟ غلتکِ ولز چگونه بر ازو گذشته که تا آخر عمر همشهری کین بهترین فیلم خارجی او می‌ماند؟ دانلد ریچی از کسی نقل کرده که ازو موقع تماشای همشهری کین با دیدن خیلی از صحنه‌ها سر خود را مرتب با حیرت تکان می‌داده …» نگاه پارامتریک به ازو هم از این پس مشکوک است؟ باید دست به دامان اورسن ولز و تاثیرش بر آن پیرمرد ژاپنی شد؟ با این منطق لابد بدجور از «حصار» رد شده‌ایم.