در کمال خونسردی | ریچارد بروکس

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره شهریور 1393

tumblr_nt03lh3YV11r6ivyno1_1280

در کمال خونسردی | ریچارد بروکس | ۱۹۶۷

نفرِ سوم

یک دزدی ناکام در کانزاس سیتی، در قلب آمریکا منجر به یک جنایت هولناک توسط دو مرد جوان پِری و دیک می‌شود. در پیرنگ‌های جنایی طبیعی است که زاویه دید به طور نسبی به یکی از طرف‌ها (قاتلین، مقتولین، پلیس و دنبال‌کنندگان ماجرا) اختصاص پیدا ‌کند. اما در فیلم در کمال خونسردی پیرنگ به هر چهار گروه زاویه دید می‌دهد و اجازه می‌دهد مخاطب با طمانینه آن‌ها را همراهی کند. نتیجه نوعی توازنِ تماتیک میان مایه‌های مختلف فیلم است. از این نظر پیرنگ فرصت می‌یابد به جای دنبال کردن پرسش‌های تشدید شونده‌ی افقیِ «قاتل کیه؟» یا «قاتلین چگونه به دام می‌افتند؟» به انگیزه‌ها، علت‌ها و ریشه‌هایِ عمودی جنایت بپردازد و کم‌کم تبدیل شود به کندوکاوی در ذات پیچیده‌ی آدمی. پیرنگ گاه مثل فصل «جمع کردن شیشه‌های نوشابه»، بازیگوشانه از تمِ جنایی‌اش فاصله می‌گیرد و با حاشیه‌روی تلاش می‌کند به شخصیت‌ها نزدیک‌تر شود تا تنهایی، فقر و بی‌پناهی‌شان را تجربه کنیم. از طرفی پرداختن مفصل به خانواده مقتول در روز حادثه، ضرب و تاثیر قتل هولناک‌شان را چند برابر می‌کند و حکایت قتل یک خانواده‌ی تیپیک به قصه‌ی سلاخی چهار فردِ خاص بدل می‌شود. اما مهمترین شگرد روایی فیلم حذف صحنه قتل در روند خطی روایت و انتقال آن به پایان فیلم است. در یک‌سوم ابتدایی، پِری و دیک را تا جلوی خانه کلاتر (مقتول) دنبال می‌کنیم. این نما قطع می‌شود به فردا صبح که قتل‌ها انجام شده. از این به بعد همراه قاتلین گریختن و دزدی‌های بعدی‌‌شان را از سر می‌گذرانیم تا به خلوت‌شان نزدیک می‌شویم، با فلاشبک‌ها کودکی پرغصه‌ و خانواده‌های از هم گسیخته‌شان را ببینیم و از ناکامی آنها برای رسیدن به آرزوها حسرت بخوریم. حال وقتی در پایان، قتل‌ها را با جزئیات همراه دو مرد تجربه می‌کنیم دیگر سمپاتِ پِری و دیک شده‌ایم. آن خانه را با آدم‌ها، اشیا، راهروها و اتاق‌هایش می‌شناسیم و در حین قتل به جای تعقیبِ ماجرا بیشتر در مقام یک حاضر‌ِ فعال می‌خواهیم جلوی آن دو را بگیریم چرا که غایتِ کار را دیده‌ایم، سرنوشت تلخ و بن‌بستی که در انتظارشان است.

***

فرم بصری در کمال خونسردی با حذف رنگ و تکیه بر سایه‌روشن در دوره‌ای که کمتر فیلم‌ها را سیاه و سفید می‌گرفتند موفق به خلقِ ورطه‌ای تیره و تار از جهان پیرامون شخصیت‌ها می‌شود. کنراد هال مدیر فیلمبرداری فیلم هر فصل را با یک ایده بصری خاص اجرا کرده که اغلب همراه با حذف واقع‌گرایی، خالی کردن بخش زیادی از قاب عریض فیلم و افزودن جلوه‌های انتزاعی است. یکی از عجیب‌ترین نماها معرفی شخصیت دیک در شروع فیلم است (تصویر 1). در سمت چپ قاب سر دیک به شکل یک لکه‌ی نور با تفنگی در راست قاب متوازن می‌شود و دو سوی قاب از نظر معنایی به هم پیوند می‌خورند. غلظت سیاهی و سایه به قاب کیفیتی پیش‌گویانه داده؛ گویی دیک از سیاهی زاده می‌شود و به آن باز می‌گردد.

تصویر 1

تصویر 1

الگوی دیگر توازن قاب‌ها و اغلب حضور متقارن پِری و دیک در فصول اولیه (تا قبل از قتل‌ها) در قاب است (تصویر2) که با وقوع قتل بدل به عدم نامتوازن و گاهی نماهای تک نفره از آن‌ها می‌شود. فیلم پر از ایده‌های بصری عجیب و غریب است. یکی از مشهورترین آن‌ها در فصل ماقبل نهایی است، جایی که انعکاسِ باران از پنجره سلولِ پِری به شکل اشک‌ بر گونه‌هایش جلوه می‌کند.

تصویر 2

تصویر 2

حجم زیاد صحنه‌های ضد نور و سایه‌های تیز در قاب‌هایی با گوشه‌های خالی از طرفی به آدم‌ها جلوه‌ای هیولاوار می‌دهد (مثل تصویر 3، جایی که پلیس و خبرنگار در حال بررسی انگیزه‌های قاتلین هستند) و از سویی خلائی ظلمانی از جهان پیرامونی می‌سازد، مغاکی تیره و تار که قاتل و مقتول و پلیس و روزنامه‌نگار همه در جنایت و تباهی اسیرند. این ترجمه‌ی دیداری باوری است که آدم‌های قصه به دنیای دور و برشان دارند. استعاره‌ای از جمله‌ای که دیک می‌گوید، آن‌جا که بعد از دزدی یک بسته‌ی تیغِ صورت‌تراشی، در پاسخِ اعتراض پِری می‌گوید این‌جا دزدی و خیانت یک تفریح ملی است.

تصویر 3

تصویر 3

***

در کمال خونسردی فیلمِ جزئیات است و پس‌زمینه‌ی شخصیت‌ها و صحنه‌ها غنی است. قرار است هر تفنگی که در صحنه آویزان است از آن تیری شلیک شود. وقتی در شروع فیلم نمای نزدیکی از طرحِ کفِ کفش‌های پِری می‌بینیم، حدس می‌زنیم در فصل‌های بعد استفاده‌ی دراماتیکی خواهد داشت. اختصاص ویژگی‌های شخصیتی به پِری و دیک در روند فیلم به گونه‌ای است که بعدن بتوان انگیزه‌های قتل را به آن‌ها‌ نسبت داد، مثل مساله خیانت مادر پِری، مشکل پاهایش، شرکتش در جنگ کره و علاقه‌اش به یافتن گنج در مکزیک. بخش‌های فیلم معمولن با نمای نزدیکی از یک شیئ به مکان دیگری در قصه برش می‌خورند و ارتباط صحنه‌ها با فرمِ تداعی (از طریق اشیا) است؛ یک قراردادِ مونتاژیِ واضح که اجزای پیرنگ را به هم وصل می‌کند. پلیس رد کفشِ باقی مانده در خانه مقتول را کشف می‌کند. بلافاصله از این رد کفش‌ها دیزالو می‌شود به کفش‌های پِری در هتل. ‌بتدریج پیرنگ با این ایده بازیگوشانه برخورد می‌کند و گاه مخاطب را غافلگیر می‌کند، مثل وقتی که پِری از داخل ماشین چیزی به آب می‌اندازد و این نما قطع می‌شود به بالابرِ پلیس، جایی که مذبوحانه (در مکانی دیگر) به دنبال اسلحه‌ی قاتلین هستند. اما قراردادهای روایی و سبکی گاهی زیادی واضح و تاکیدها اغراق شده به نظر می‌رسند. در کمال خونسردی فیلمِ وضوح است. اگر شخصیت‌ها به چیزی فکر می‌کنند باید فیلم آن را به طور مشخص و بدون ابهام نشان دهد. علت‌ها باید بطور واضح معلول‌ها را توضیح دهند. در فصل‌های اولیه جایی پِری از دیدن چراغ‌های ماشینی که از روبرو می‌آید، منقلب می‌شود. بلافاصله نما به خاطره‌ی تصادف پِری و مشکل پایش برش می‌خورد. در سکانس دراماتیکی که در هتل در مکزیک می‌گذرد، پِری از دیدن دیک و زنی در اتاق، ماجراهای تلخِ مادر بی‌وفایش را در کودکی به یاد می‌آورد. نوعی وضوح و قطعیتِ خطیِ مشخص در فیلم هست که رو به نظر می‌رسد. اما در همین طی کردن لایه‌ی داستانی اتفاقی دیگر زیر پوستِ پیرنگ می‌افتد که پیچیده‌تر و غیر‌خطی است. پیرنگ با نوعی دیزالو بتدریج از وضوح به فلو می‌رسد. هرچقدر انگیزه دزدی از خانه‌ی کلاتِر قابل حدس و پیش‌بینی است اما کم‌کم به یافته‌های‌مان شک می‌کنیم، حس می‌کنیم رو دست خورده‌ایم و انگیزه قتل‌ها به این سادگی نیست. جایی در میانه فیلم وقتی پِری تظاهر به انجام قتلی در لاس‌وگاس می‌کند، در پاسخ به سوال دیک می‌گوید قتلِ طرف دلیل خاصی نداشته و دیک تاییدکنان می‌گوید این خودش بهترین دلیل است. روزنامه‌نگار فیلم برای پلیس از مقاله‌ای حرف می‌زند که نتایج جدیدِ آزمایش روی چهار جانی در همین حوالی منجر به ایده‌ی «قتل، بدون انگیزه مشخص» شده است. میل مفرط پِری به قتل در فصل دزدی از خانه کلاتِر، اگر چه با آن تداعی اسلحه کشیدن پدر بر او در کودکی‌، انگیزه‌ای مشخص می‌یابد اما قتل‌ها آن‌قدر فی‌البداهه اتفاق می‌افتند و آن‌قدر در تضاد با واکنش‌های پِری نسبت به اتفاقات در صحنه است (مثل جلوگیری از تجاوز دیک به دختر کلاتِر یا درد دلش با دختر درباره علاقه‌اش به موسیقی و نقاشی) که به نظر می‌رسد انگیزه‌اش به قتل هر چهار نفر قابل تقلیل به خاطره کودکی‌ نیست. آرام‌آرام در روند فیلم از قطعیت‌ِ یقینیِ علت‌ها به اموری کمتر قابل توضیح و چیزهایی کمتر مرئی می‌رسیم. و راز ماندگاریِ فیلم بعد از حدود نیم قرن تجربه‌ی همراهی با دو مردی است که روزنامه‌نگارِ فیلم از قول یک متخصص درباره‌شان می‌گوید هیچ‌کدام از آن دو مرد قادر به انجام قتل‌ها نبوده‌اند، آن دو در شبِ دزدی دارای شخصیتِ سومی شده‌اند و قتل را نفر سوم انجام داده است.

 

برف‌شکن | بونگ جون-هو

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره شهریور ۱۳۹۳

snowpiercer-1 

برف‌شکن (Snowpiercer) | بونگ جون-هو | ۲۰۱۳

ارابه‌‌ی مرگ

هفده سال از روزی که بشر تصمیم گرفته با تزریق گاز به لایه‌های جو جلوی گرم شدن زمین را بگیرد می‌گذرد اما این کار منجر به یخبندان کره زمین و از بین رفتن حیات شده است. در این میان کسی قطاری طراحی کرده که بدون نیاز به سوخت بیرونی محیط زمین را طی می‌کند تا مسافرینش از سرما جان سالم به در برند. ایده‌ای ناب برای یک فیلم علمی-تخیلی ژنریک برای کارگردان کره‌ای بونگ جون-هو تا بر اساس یک کمیک‌بوک فرانسوی، بلاک‌باستری بین‌المللی بسازد. در همان آغاز فصلِ «تبر به دست‌ها» وقتی یکی از مزدورهای ویلفورد یک ماهی بزرگ را رو به آدم‌های کرتیس با تبر از هم می‌شکافد تا برای شروع مبارزه خون ریخته شود با کیفیت متفاوتی از یک فیلمِ ‌ژانر روبرو می‌شویم. این فصل از نظر جلوه‌های گرافیکیِ نبرد تن به تن با پس‌زمینه‌ی متحرک (فضای بیرون قطار) و طراحی لکه‌های نوری (به خصوص در مبارزه‌ی «مشعل به دست‌ها») خلاقانه و بدیع است. اوج اکشن فیلم در فصل مبارزه تک‌تیرانداز‌ و کرتیس است وقتی آن‌ها در دو واگن جداگانه با فاصله زیاد ناگهان در یک پیچِ عجیب و غریب روبروی هم قرار می‌گیرند. از نظر کیفی می‌توان تک فصل‌های فوق‌العاده‌ی فیلم را شبیه همان دانه‌ی برفی دانست که از روزنه‌ی سوراخ شده پنجره با گلوله وارد فضای آشنای یک فیلم می‌شود و آشنایی‌زدایی به فصل‌هایی معدود و به بعضی سطوح فیلم منحصر می‌شود. به عبارتی فیلم قراردادهای آشنای ژانر را نمی‌شکند اما بازیگوشانه آن‌ها را کمی خم می‌کند.

ایده پناه بردن مسافران به قطار ویلفورد می‌تواند اشاره‌ای به حکایت کشتیِ نوح باشد که آدم‌ها از هر دسته سوار بر این هیولای نجات‌بخش شده‌اند. از طرفی ایده‌ی باز کردن درها توسط کرتیس و متخصص امنیتی گروه، فیلم را به بازی‌‌های کامپیوتری چند مرحله‌ای شبیه کرده. قهرمان قصه در مسیر پیش‌روی از ته به سر قطار هر مرحله‌ را که به سلامت طی می‌کند، اجازه می‌یابد وارد مرحله بعد شود. تنوع صحنه‌پردازی هر واگن و تضادِ شکل و شمایل هر کدام (گلخانه، سونا، کلاس درس و …) فرصتی است برای ایجاد تنوع بصری و بسط دادن بیشتر موقعیت‌های نمایشی. این حرکت منزل به منزل از انتها به ابتدای قطار، استعاره‌ی طیِ طریق قهرمان‌های قصه از دوزخ به برزخ و از آن‌جا به بهشت است. تمام فصول ‌ابتدایی با آن فضا‌های تیره و خفه‌ی درهم و ‌برهم به جهنمی ابدی می‌ماند اما کرتیس و آدم‌های دور و برش گام به گام مسیری را هموار می‌کنند تا پسرک سیاه‌پوست و دخترک نوجوان، آدم و حوای نجات‌یافته‌ی قصه، در مجاورت آن خرس قطبی پا بر بهشتی زمینی بگذارند.

 

کالواری | جان مایکل مک‌دونا

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره مرداد ۱۳۹۳

calvary ۲۰۱۴

کالواری (صلیب‌گاه) | جان مایکل مک‌دانا | ۲۰۱۴ 


شهرِ گناه

مردی در اتاقکِ اعترافِ کلیسا به پدر جیمز می‌گوید کشیشی پنج سال در کودکی به او تجاوز ‌کرده است. حال مرد تصمیم دارد پدر جیمز را یکشنبه آینده به تلافی به قتل رساند. اشراف‌زاده‌ای پدر را به عصرانه دعوت می‌کند و در مقابلش بر یک تابلوی نقاشی که دوست دارد ادرار می‌‌کند. جوانی وارد کلیسا می‌شود و به پدر می‌گوید خوی کشتن آدم‌ها را در وجودش احساس می‌کند و سیاهپوستِ شهر (در مقابل اعتراض پدر به کتک زدن زنی) اعتقاد دارد زن‌های سفیدپوست این حوالی داوطلبانه تمایل دارند کتک بخورند. کالواری ساخته‌ی جان مایکل مک‌دانا قصه‌ي کشیش پیرِ چنین شهرِ انباشته از گناه و بدکارگی است. او سعی می‌کند با دانایی و بخشش شهر‌ را از گناه باز دارد. کالواری بیش از هرچیز آثارِ برادر کارگردان (مارتین مک‌دانا)‌ را تداعی می‌کند. این‌جا هم تعدی به کودکان (نمایش‌نامه‌ی مرد بالشی) دست‌مایه اصلی است و شهری با آدم‌هایش محور قصه هستند (در بروژ). دنیای این دو برادر پر است از شخصیت‌هایی با سویه‌های متضادِ اغراق‌شده‌ که امری بغرنج در گذشته می‌آزاردشان، مایه‌ای «مک‌دانا»یی که در هوای شهر جاری است و آن‌ها را درگیر وضعیتی آخرآلزمانی کرده. در شیوه قصه‌گوییِ «مک‌دانا»یی موقعیت‌ها پر از کشمکش‌های اغراق شده‌ و انباشته از مایه‌های انجیلیِ آمرزش گناه و اعتراف است. کالواری از نظر فرم روایی (شبه اپیزودیک) نیز بی‌شباهت به هفت روان‌پریش و مرد بالشی نیست. پیرنگی شامل هفت روز انتظارِ پدر برای مرگ محتومش که در هر فصل رابطه‌اش را با یکی از اهالی دنبال می‌کنیم. در سکانس ماقبل سوختن کلیسا آدم‌ها در بارِ لینچ به دور هم جمع می‌شوند تا هم قرینه‌ای باشد برای سکانس اول (اجتماع در کلیسا) و آخر (مرور سرنوشت شخصیت‌ها) و هم پیرنگِ اپیزودیک فیلم شکلی دایره‌ای به خود گیرد. المان انسجام‌بخش دیگر همراهی پدر جیمز و دختر آسیب‌دیده‌اش است که مانند نسیمی رهایی‌بخش موقعیت‌ها را کمی تلطیف می‌کند.

اگر در فیلم در بروژ فضای قرون وسطاییِ شهر طعمی معنوی به موقعیت‌ها می‌داد در کالواری حضور خالق‌ِ برتر از طریق هلی‌شات‌های موزونِ پدر جیمز در دل طبیعت برجسته می‌شود. در نماهای باشکوه تیتراژ ابتدایی به تدریج دوربین ارتفاع بیشتری از سطح دریا می‌گیرد و چشم‌اندازها زیباییِ تهدیدآمیزی می‌یابند. در یکی از صحنه‌های ابتدایی پسربچه‌ای در ساحل مشغول نقاشی است. او دو سایه شبح‌وار در نقاشی‌اش از ساحل کشیده. وقتی پدر سوال می‌کند این‌ها کیستند پسر حدس می‌زند که از قصه‌های ارواح که تازگی ‌خوانده سرو کله‌شان پیدا شده. آن زمان ما نیز نمی‌دانیم که پسرک تقدیرِ شوم مسیح‌ِ شهر را در جوار آب با میزانسنی جلجتایی نقش می‌زند.

 

زندگی آبی استیو زیسو

zissou

زندگی آبی استیو زیسو| وس اندرسون | 2004

غم‌نامه استیو زیسو و پسر برومندش‌

وقتی در همان سکانس ابتدایی در جلسه مطبوعاتیِ نمایش فیلم دوربین ناگهان برای در قاب گرفتن یکی از حضار در طبقات بالاییِ سالن زوم عجیبی می‌کند، متوجه می‌شویم که با فیلمی غیرعادی و طناز روبروییم که بیش از هرچیز موقعیت‌هایش را با جلوه‌های اغراق شده نمایشی شکل می‌دهد. اگر چه زندگی آبی استیو زیسو قصه‌ی اقیانوس‌شناس مشهوری است که وقتی در یکی از ماموریت‌ها دوستش طعمه کوسه‌ می‌شود، تصمیم می‌گیرد برای انتقام به دریا بزند، اما پیرنگ فیلم با اضافه کردن چند خرده داستان‌ (رابطه پدر و پسر، خبرنگاری باردار و مساله‌ی پدرِ فرزند، …) مدام کار خود را سخت‌تر می‌کند. پیرنگ نیز مدام کارکتر‌های فرعی اضافه می‌کند، با ایجازی مثال‌زدنی به موقعیت داستانی‌اش پرو بال می‌دهد و صحنه‌ها را پر از شوخی‌های بی‌تاکید می‌کند. فیلم به عرصه‌ی تخیلِ افسارگسیخته‌ا‌ی شبیه است که بخش زیادی از جلوه‌های نمایشی‌اش با موقعیت‌هایی فانتزیک شکل می‌گیرد، از نظر بصری مدام تنوع ایجاد می‌کند (مثل مکالمه استیو با خبرنگار در بالون و بر فراز کشتی)، برای چشم‌نواز بودن قاب را از رنگ‌های اغراق شده لبریز می‌کند و با ایده فیلم‌برداری از همه مراحل ماموریت، خود را به یکی از مستندهای گروه استیو شبیه می‌سازد.

جایی در همان ابتدای فیلم پسربچه‌ای یک گونه‌ی کمیاب از اسب دریایی به استیو هدیه می‌دهد. فیلم به این موجود خیال‌انگیزِ استعاری شبیه است، پر از رنگ، زیبایی و ملاحت. وقتی در درگیری جلوی سالن نمایش کیسه‌ی حاوی اسب دریایی سوراخ می‌شود، استیو بلافاصله آن را در یک گیلاس کوچک می‌ریزد. فیلم نیز در نیمه از نظر ظرافت و تخیل دچار لکنت می‌شود (مثل سکانس دم‌دستی دزدهای دریایی) و تا مرز از دست رفتن پیش می‌رود. اما خوشبختانه لحن و ظرف عوض می‌کند، از گوهر خود مراقبت می‌کند، رابطه استیو و پسرش را عمق می‌دهد و به نتیجه می‌رساند. زندگی آبی … از این نظر غم‌نامه‌ای است درباره پدری ماجراجو، مصمم و البته متوسط الحال که پسرش را سال‌ها رها کرده و از پذیرشش سرباز زده. پدری که از پدر بودن متنفر بوده. استیو در طول ماموریتِ انتقام از کوسه به پسرش آرام آرام نزدیک می‌شود. وقتی در سقوط هلیکوپتر تنِ بی‌جان پسر را به ساحل می‌آورد می‌فهمیم بلاخره پدر بودن را پذیرفته. پسر می‌میرد و جسدش را به آب می‌دهند. چندی بعد پسر در قالب یک کوسه‌ی خوش خط و خال بر می‌گردد. چرخی به دور زیردریایی زردرنگ استیو می‌زند، نظرها را به جمال خود جلب می‌کند و دوباره به سمتِ آب‌های تاریک برمی‌گردد.

گزارش جشنواره کن – 2014

قطاری که پایان باز می‌برد …

چاپ  شده در مجله ۲۴، شماره تیر ۱۳۹۳

cannes palais 2014-1

 

«زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست». قولی است مشهور و لابد شامل حال آفتابِ کن هم می‌شود. تازگی و تفاوت اما از همان روز اول خود را در نظم عمومی، تنوع نمایش‌ِ همزمانِ فیلم‌ها و مهمتر از همه استاندارد پخش نشان می‌دهد. کیفیت چند فیلم اول برایم رضایت‌بخش نیست ولی واکنشِ مثبت ژورنالیست‌ها و ستاره‌های مجلات روزانه به طرز عجیبی افراطی به نظر می‌رسد. پایان هر روز به فیلم‌ها ستاره می‌دهم. واکنش دوستانم به گونه‌ای است که انگار حالم خوب نیست. به شوخی به دوستی می‌گویم نگران نباش، فکر کنم به «سندرومِ استاندال» دچار شده‌ام. برایش توضیح می‌دهم که نوعی اختلالِ مشاعر شامل گیجی و اضطراب است که اغلب گردشگران پس از مواجهه با آثار هنری زیبا به آن دچار می‌شوند.

***

سکانس اول خدای سفید ‌(کورنل موندروتسو) شروع خوبی برای فیلم دیدن در جشنواره کن است. دختر نوجوانی سوار بر دوچرخه از خیابان‌های شهر می‌گذرد. شهر ظاهرن خالی از سکنه است. از پلی می‌گذرد. ماشینی با درهای باز متوقف شده. به راهش ادامه می‌دهد. چراغ‌های راهنمایی قرمز و زردند. تعداد زیادی سگ ناگهان به دنبالش می‌افتند. سکانسی فوق‌العاده از نظر فضاسازی که آغاز والس با بشیر را به یاد می‌آورد. فیلم اما در ادامه ظرافتش را از دست می‌دهد، گاهی به پرندگانِ هیچکاک پهلو می‌زند، گاه به دام سانتیمالیزیم می‌افتد و از نیمه به بعد دیگر از تخیل افسارگسیخته‌اش خبری نیست.

***

در صف فیلمی برای ورود به سالن نمایش هستیم. تشنه‌ام. دقایقی از دوستانم جدا می‌شوم تا نوشیدنی پیدا کنم. راهروها و ارتباط سالن‌ها با هم را هنوز خوب بلد نیستم. عجله دارم و سعی می‌کنم راه جدیدی پیدا کنم. یکی از انتظاماتِ کاخ با اشاره‌ی دست مسیرِ فرشِ آبی‌رنگی را به من نشان می‌دهد. عده‌ای در آمد و شدند. انگار نگرانند. به راهم ادامه می‌دهم. پشت سرم هیاهو است. از پیچی می‌گذرم، ناگهان تعداد زیادی عکاس و خبرنگار جلویم ظاهر می‌شوند و چند نفر عکس می‌گیرند. هیاهوی پشت سرم بیشتر می‌شود. متوجه می‌شوم عوامل فیلم نقشه‌های ستاره‌های سینما پشت سرم هستند و این مسیر رفتن به جلسه مطبوعاتی فیلم (دیوید کراننبرگ، جولیان مور، …) است. سعی می‌کنم از فرش آبی‌رنگ منحرف شوم اما امکانش نیست چرا که دو طرف با نرده‌هایی محصور شده‌. راهی پیدا می‌کنم اما راهنما فکر می‌کند از عوامل فیلمم و اصرار دارد که مسیر را ادامه دهم …

***

cannes2014

در یک جاده خلوت بیرون شهر، راننده‌ی شرور یک سواری به اتوموبیل آئودی پشت سرش راه نمی‌دهد. آئودی بلاخره سواری را رد می‌کند و سرنشین‌اش اشاره‌ی بی‌ادبانه به راننده مزاحم می‌کند. کمی بعد آئودی پنچر می‌کند و مجبور به توقف می‌شود. در حین تعویض تایر ماشین، سواری مزاحم از راه می‌رسد. محل ساکت و دنج است و این آغاز یک درگیریِ دیوانه‌وار با اجرایی بدیع است (در صحنه‌ای مرد شرور تلاش می‌کند سرنشین آئودی را با کمربندِ ایمنی صندلیِ کنار راننده از یک ماشین آویزان از پل دار بزند). حکایت‌های وحشی (دیمیان زیفرون) برایم شگفتی اول جشنواره است. فیلمی با شش اپیزود مجزا که بر لبه خشونت و طنز حرکت می‌کند و از همه جنون‌آمیزتر اپیزودِ آنارشیک عروسی است. عروسی‌ای‌ جنون‌آمیز که از نظر شیوه پرداخت و توجه بیمارگونه به اجزای صحنه ‌می‌تواند تا مدت‌ها به عنوان «عروسی در سینما» به یاد آورده شود.

***

در رستورانی بیرون کاخ جشنواره با دوستم ناهار خورده‌ایم. برای رفتن آماده‌ هستیم که کسی نزدیک می‌شود. به ما لبخند می‌زند و به فارسی می‌گوید: «خوب هستید؟». لبخند می‌زنیم و می‌گوییم: «ممنون». ادامه می‌دهد: «خوشحال شدم دیدمتان. من نوزده-هفده هستم.» به نظرم می‌رسد خوب نشنیده‌ام. دوستم هم مثل من هاج و واج مانده. بلافاصله ما را ترک می‌کند و می‌رود. کمی مکث می‌کنم و به دوستم می‌گویم: «منم یازده-پانزده هستم. می‌دونستی؟». می‌شود شوخی روزهای جشنواره‌مان.

***

حاوحا (لیساندرو آلونسو) با یک سکانس عجیب‌ و غریب از نظر فضاسازی آغاز می‌شود. سال 1882 است و کاپیتان گونار دینسنِ دانمارکی به همراه دخترش برای انجام عملیات مهندسی برای ارتش آرژانتین به ساحل پاتاگونیا آمده‌اند. ساحلی خزه بسته‌، پر رمز و راز با صخره‌هایی پر از خلل و فرج که هنگام گفتگوی شخصیت‌ها از میان‌شان شیرهای دریایی بیرون می‌آیند. جغرافیا، نوع رابطه آدم‌ها با مکان و چینش نامتعارف آدم‌ها در قابِ مربع منجر به ایجاد نوعی کیفیت ِغیرتوصیفیِ استثنایی می‌شود. چندی بعد دخترِ کاپیتان با یکی از سربازها فرارمی‌کند و کاپیتان سفری را برای یافتنش آغاز می‌کند. فصل‌های سفر پاره‌پاره و اغلب غیردراماتیک است و سینمای آلبرت سرا و به خصوص آواز پرندگان را به یاد می‌آورد؛ سینمایی شبه‌بدوی، واکنشی (به شیوه‌های آشنای روایی) با آشنایی‌زدایی در سطوح مختلف (بی‌اعتنا به زمان‌بندی «معمول»ِ صحنه و فاقد حالت «متعارف»ِ بازیگران). تماشای حاوحا ممکن است ابتدا حالتی تدافعی ایجاد ‌کند ولی سرانجام مخاطبِ صبور را جایی مقهور خواهد کرد. ایده فرمی حاوحا را می‌توان این‌گونه توضیح داد: زمانی دراز به حاشیه و بزنگاهی به تاثیر عاطفی. کاپیتان اواخر سفر به کمک یک سگ مسیر طولانی فتحِ قله‌ای را پشت سر می‌گذارد و شب تنها بر قله می‌خوابد. آسمان پر از ستاره و تابان است. موسیقی آغاز می‌شود. مهی آرام قاب را پر می‌کند تا صحنه با کیفیتی هیپنوتیزم‌گونه مخاطب را تسخیر کند.

***

از روزی که فیلم‌های بخش مسابقه اعلام می‌شود منتظر دیدن خواب زمستانی هستم. از قصبه تا روزی روزگاری در آناتولی دنیای پر از شگفتی نوری بیلگه جیلان را دنبال کرده‌ام. خواب زمستانی حکایت بازیگر بازنشسته و صاحب هتلی به نام اتللو در دلِ کوه‌های آناتولی است. در فصل اول مرد (آیدین) از میان کوه‌ها به هتل باز می‌گردد. کسی در لابی از او درباره امکان اسب‌سواریِ مسافرین می‌پرسد. مدتی بعد در اتاقش تنها می‌شود. دوربین از پشت به او نزدیک می‌شود و سیاهی سر همه قاب را می‌گیرد. تیتراژ می‌آید. سکانس فوق‌العاده‌ای است برای شروع؛ عبور از دروازه زندگی عادی و ورود به دنیای ذهنی مردی در انزوا. خرده داستان‌ اول مربوط به دردسری است که یکی از مستاجران برای آیدین بوجود آورده. در فصلی تکان دهنده پسر مستاجر به اصرار عمویش باید دست آیدین را به عنوان عذرخواهی جلوی همه ببوسد. پسر غش می‌کند و نما برش می‌خورد به حرکت اسب‌های بی‌قرار. اما کانون اصلی درام رابطه‌ی مرد با زن جوانش نهال است. در فصل‌های جداگانه شخصیت‌ها با یکدیگر حرف می‌زنند اما پیشروی گام به‌گامِ عمودی شناخت عمیق‌تر آن‌ها اتفاق نمی‌افتد. مشکل مرد با نهال آن‌قدرها پیچیده نیست و کمتر چیزی برای کشف، برای رازِ آدم‌ها باقی می‌ماند. خرده داستان مستاجر زیادی گسترش پیدا می‌کند، آزاد کردنِ اسب بیش از حد بیان‌گراست و فصل رفتن زن به خانه مستاجر انسجامِ ایده‌ی رواییِ سوم شخص محدود به آیدین را مختل می‌کند. مهمتر از همه رفتن و بازگشتِ آیدین در پایان خلق الساعه است و ‌نگاه‌های پایانی از مردِ در برف و نهالِ پشت پنجره (با آن نریشنِ رو) از جنس فیلم نیست. آن‌چه می‌ماند فیلمی متوسط است از کارگردانی بزرگ.

Winter%20sleep_0

***

در سالن سوئَسانتیم (شصت‌سالگی) که بیرون کاخ فستیوال قرار گرفته، موقع تماشای فیلم‌ها، به خصوص روزهایی که باد شدید می‌وزد، صدای برخورد باد با سازه را می‌شنویم. دوستم که صدای غرولندم را می‌شنود می‌گوید: «فکر کن در قطار نشسته‌ای و داری فیلم می‌بینی». تعبیر شاعرانه‌ای است. می‌پذیرم و فیلم دیدن در باد را در روزهای جشنواره ادامه می‌دهم.

***

فیلم درخشان فورس‌ماژور (روبن استلاند) قصه یک خانواده‌ی سوئدی است که برای تعطیلات به ارتفاعات آلپ رفته‌اند. یکی از روزها هنگامی که در تراس رستورانی نشسته‌اند، بهمنِ کنترل شده‌ای به سمت‌شان می‌آید. شوهر می‌ترسد و بدون کمک به بچه‌ها و همسرش از مهلکه فرار می‌کند. کمی بعد معلوم می‌شود شرایط عادی بوده است. زن اما فرار مرد را دیده و این آغازی است برای شناخت بهترِ مرد. از طرفی فیلم پر است از بازیگوشی‌های تاتی‌وار به کمک موسیقی (مثل پاساژهای شبانه‌) که کشمکش تشدید شونده میان زن و مرد را تعدیل می‌کند. پیرنگ فیلم با گریز از مرکزِ تنش به صورت موقت (با وارد کردن زوجی دیگر به قصه)، حرکتی آونگی میان کانون درام و حاشیه انجام می‌دهد. فیلم ایده‌اش را به زوج دیگر بسط می‌دهد و با یک سکانس پایانی بی‌نظیر از اتوبوسی با راننده‌ا‌ی ناشی که آن‌ها را از ارتفاعات بر می‌گرداند به پایان می‌رسد.

***

اولین نمایش فیلم‌های بخش مسابقه سانس‌های شب است. فردا صبح هم می‌شود فیلم‌ها را دوباره دید. هتل محل اقامتم از کاخ جشنواره دور است. اگر بخواهم آخرین قطار شب را بگیرم، مجبورم چند دقیقه پایانی‌ فیلم‌ها را نبینم. بنابراین منطقی این است که قید سانس آخر شب را بزنم و صبح‌ها فیلم‌ ببینم. اما نمی‌توانم در مقابل اکران اول فیلم‌ها مقاومت کنم. بنابراین گاهی شب شروع به دیدن فیلم می‌کنم و چند دقیقه مانده به آخرین قطار شب دردمندانه از سالن بیرون می‌زنم و فردا صبح زود فیلم را دوباره می‌بینم. این‌گونه می‌شود که شبی چهار پنج ساعت بیشتر نمی‌خوابم. فیلم‌ها را شب با پایانِ باز می‌بینم. در قطار و قبلِ خواب به شیوه پایان‌بندی‌اش فکر می‌کنم و فردا صبح فیلم را کامل می‌بینم. در این کابوسِ رسیدنِ سر وقت به شروعِ نمایش فیلم‌ها، شبی خواب می‌بینم روی فرش آبی می‌دوم، بیرون هیاهوست و من هاج و واج مدام می‌گویم من یازه-پانزده هستم، من یازده-پانزده هستم.

***

کیفیت خیلی از فیلم‌ها رضایت‌بخش نیست. بعضی مضحکه‌هایی سینماتوگرافیک هستند که به شکل اغراق شده‌ای هواخواه دارند. می‌گذارم به حساب همان شوخیِ سندرومِ استاندال. با این‌حال پلان‌هایی ناب از کلیت‌هایی آشفته برایم به یادگار می‌ماند، نماهایی منفرد که ردی از جادو بر پرده باقی می‌گذارند. سکانسِ ملانکولیک جایزه دادن در فیلم عجایب (آلیس رورواخر) که با فضاسازی استثنایی‌اش و لحن عوض کردن ناگهانی در روند پیرنگ همه را بهت زده می‌کند. همین‌طور ایده خلاقانه‌ی سکانس پایانی فیلم که مرز خیال و واقعیت را به شیوه حرفه: خبرنگار آنتونیونی به هم می‌ریزد و خانواده را در جلوی خانه در یک پلان سکانس غیب می‌کند. فصل فوق‌العاده شروعِ اتاق آبی (ماتیو آمالریک) در هتل رویکرد رمان‌نویی‌ها در سینما (تاکید بر جزئیات، کلوزآپِ اندام‌ها، نریشن) را به یاد می‌آورد و ‌آن پنجره‌، هتلِ مدراتو کانتابیله‌ی دوراس را تداعی می‌کند. و سوپر پلان جشنواره لحظه‌ی انرژتیکِ باز کردن قاب مستطیلیِ ایستاده‌ی شبه‌آیفونی فیلم مامی (اگزویه دولان) است که همه را در سالن مسحور خود می‌کند. بیش از همه سکانس پایانی فیلم The Homesman (تامی لی جونز) به یادم می‌ماند. پیرمرد ماموریت ناتمامِ زن را کامل کرده. در شهر چرخی می‌زند و‌ سفارش قبری برای مزار زن می‌دهد. شب هنگام قصد بازگشت می‌کند تا سنگ قبر را برگرداند به آن‌جا که زن خود را خلاص کرده. سوار کرجی می‌شود تا از یک سوی رود به سمت دیگر برود. گروهی موسیقی می‌نوازند. پیرمرد مست است و با آن‌ها می‌رقصد. کسی در آن تاریکی لگدی به سنگ قبر می‌زند و به آب می‌اندازدش. کرجی به راهش ادامه می‌دهد.

***

Leviathan-First

لویاتان (آندری زویاگینتسف) مانند خواب زمستانی برشی از زندگی مردی است که می‌خواهد زندگی‌ با زن جوانش را حفظ کند و در تقلاست تا خانه‌‌ای که با دست‌های خود ساخته از دست شهردارِ فاسد شهر نجات دهد. او نمونه‌ای است از یک روسِ لعنت شده که در منجلابی که همه‌جا را گرفته مسیح‌وار سالم می‌ماند. فیلمی به دور از تورمِ کلامی، با خست در نمایشِ احساسات و به شکل پارادوکسیال از نظر حسی تکان‌دهنده. صحنه‌ها آغشته به حس‌های بکر آدم‌هاست و پروژه نزدیک شدن به ژرفای روح شخصیت‌ها منطبق بر پروسه‌ی فصل‌های باطمانینه دو یا چند نفره است. زویاگینتسف متورانسنِ سینمای امروز است و چینش آدم‌ها در قاب‌های عریض فیلم‌هایش هویت مستقل خود را دارد. وقتی زن، مرد را ترک می‌کند و بالای صخره‌ها می‌ایستد و خودش را در هیات آن نهنگِ تنهایِ دریای شمال می‌بیند، می‌دانیم کار از کار گذشته است؛ نمونه‌ای درخشان از تجسمِ یک «وضعیت غایی» برای زنی مصمم که گویی متعلق به سیاره‌ی دیگری است. در نمای بلندی که شاید نمونه کمتری در تاریخ سینما داشته باشد خانه‌ی مرد جلوی چشم‌مان با حرکت‌های افقی و ضربه‌های مهلک بیل‌های مکانیکی ویران می‌شود و هست و نیستش بر باد می‌رود. کمی بعد تیتراژ می‌آید و موسیقی آغاز می‌شود. در تاریکیِ سالن، موبایل‌ها از کیف‌ و جیب‌ها بیرون می‌آید. انگشت‌های شست با موسیقی تیتراژ روی صفحه نمایش گوشی‌ها می‌رقصد. روشنی ِبی‌شمار صفحه‌های نمایش در تاریکی سالن شبیه آسمانی است که کاپیتان گانار فیلمِ حاوحا شبی پس از جان کندن بسیار بر قله دیده بود. ما هم مثل کاپیتان پاداش‌مان، تک ستاره‌های درخشانی بود که در این چند روز عایدمان شد؛ پرده سپیدِ آسمانی که انگار به سوی زمین‌ خم شده بود.

 

زن بی‌سر و سینمای لوکرسیا مارتل

ایده‌هایی درباره میزانسن و کمپوزیسیون در زن بی‌سر

 

چاپ شده در فصل‌نامه فیلمخانه، شماره بهار 1393

The-Headless-Woman

زن بی سر | لوکرسیا مارتل | 2008


خلوت‌ِ یک ازدحام

تجربه‌ی تماشای فیلم‌های لوکرسیا مارتل، در دهه اول هزاره‌ی جدید در قیاس با سینمای معاصرش شگفت‌انگیز و پر رمز و راز می‌نماید. مرداب (2001)، دختر مقدس (2004) و زن بی سر (2008) پر است از موقعیت‌هایی غریب و درگیرکننده‌: کشفِ دنیای بزرگ‌سال‌ها (آملیایِ دختر مقدس، ایزابل و مامی در مرداب)، تجربه‌ی ذهنی زن‌های میان‌سالِ در بحران (هلنایِ دختر مقدس، مچایِ مرداب)، تماس با جهانِ اسرارآمیزِ روزمره (بیم‌ِ آلودگی استخر با لاک‌پشت‌ها در زن بی ‌سر، گاو برجا مانده در مرداب) و پر است از شوهرانِ مهربانِ بی‌دست و پایِ سرد، معشوقه‌های مستاصل در جهانی ناآشنا، پاره پاره و پر از حذف و پیچیدگی.

***

در زن بی سر زنی (ورونیکا) تصور می‌کند که کسی را در حینِ رانندگی زیر گرفته. ابتدا آن را از اطرافیان پنهان می‌کند اما مدتی بعد موضوع را به شوهرش می‌گوید. بعدتر به دنبال کشف ماجرا می‌رود و می‌فهمد جسد پسری نوجوان در همان حوالی پیدا شده. وقتی متصدی هتل به او می‌گوید در شب مورد نظر اتاق 818 (جایی که پس از تصادف به آن‌جا رفته) خالی بوده، به نظر می‌رسد کل ماجرا برایش کابوسی بیش نبوده. در پایان وقتی زن جذبِ شادیِ موقتِ روزمره‌ی ازدحامِ اطرافیان می‌شود، نمی‌دانیم تروما را در خلوتش پشت سر گذاشته یا فقط موقتا بحران را فراموش کرده است. زن بی سر آگراندیسمانِ روزگار جدید است.

***

ایده قاب در قاب با پنجره‌‌ی اتاق‌ها، قابِ آینه و گاه پنجره‌ ماشین‌ها الگوی‌ِ بصری جذاب و خلاقانه فیلم است. از این نظر پیچیده‌ترین کمپوزیسیون جایی است که زن بعد از اقامت شبی در هتل به خانه بازمی‌گردد. شوهر که ظاهرن از شکار برگشته از سمت چپ کادر وارد خانه می‌شود (تصویر 1). آشپزخانه از طریقِ بازتاب در آینه سمت راستِ کادر دیده می شود. مرد از سمتِ چپ از کادر خارج می‌شود و بدون قطع نما وارد قسمت راست می‌شود (تصویر2). همزمان (تصویر 3) در نقطه طلایی کادر (سمت راست و بالا) پاهای زن از طریق بازتاب در آینه وارد کادر می‌شود (سمت چپ و بالای کادر نیز پای زن بصورت محو دیده می‌شود). کمی بعد زن از چپ وارد قاب می‌شود (تصویر 4) و به سمت چپِ کادر (آشپزخانه) خیره می‌شود (تصویر 5). مرد متوجه زن می‌شود و بدون قطع شدن نما به سمتش می‌رود. زن از دستش فرار می‌کند (تصویر 6)، از چپ خارج و کمی بعد مرد از چپ وارد کادر می شود (تصویر 7).

1تصویر 1

2

تصویر 2

3

تصویر 3

4

تصویر 4

5

تصویر 5

6

تصویر 6

7

تصویر 7

همانطور که در تصاویر دیده می‌شود، ایده اصلی ایجادِ کادرهای موضعی در قاب عریض (2.35:1) برای داشتن چند ناحیه مستطیلی مجزا است که با خط‌های عمودیِ دیوارها و افقیِ پلکان از هم جدا شده‌اند. این قاب در قابِ پیچیده‌ي آینه‌ای، حرکت‌های افقی کارکترها در قاب را معکوس می‌کند و به صحنه کیفیتی غیرطبیعی می‌دهد. داشتن نواحی مجزا در قاب همچنین اجازه می‌دهد چند اکتِ همزمان در هر یک از نماها ایجاد شود که برای جلب توجه بیننده رقابت می‌کنند. در نمای مورد نظر سهم مرد و زن در قاب، نواحیِ مجزا است، یکی در سمت راست و در آینه و دیگری به شکل مستقیم در چپ، گونه‌ای برجسته‌تر کردن دوریِ عاطفی آن دو.

ورونیکا تا دو سوم فیلم در هذیانِ کابوس زیر گرفتنِ کسی است. اما از جایی به بعد به نظر می‌رسد تلاش می کند به زندگی برگردد (رنگ موهایش را عوض می‌کند). جای ورونیکا در قاب بعد این تصمیم جابه‌جا می‌شود: زن به تدریج از راست (در فصل‌های ابتدایی و میانه) به سمت چپ کادر (در فصل‌های پایانی) نقل مکان می‌کند. از طرفی خیلی از قاب‌ها پس‌زمینه‌ای محو اما مهم از نظر داستانی دارند: در سکانس استخر، ژوزفینا در پیش‌زمینه در حال صحبت با ورونیکا است (درباره دختری جوان که به تازگی آن‌جا مشغول به کار شده) و همزمان مارکوس و خوآن (شوهر و معشوقه ورونیکا) در حال تماس تلفنی با کسی (ظاهرن در مورد تصادف‌) هستند. صحنه‌ها به همین شکل اغلب با دو (یا چند) ‌کنش همزمان در پیش‌زمینه و پس‌زمینه مواجهند، کنش‌هایی که عموما به یک اندازه درگیر‌کننده‌اند و منجر به جابه‌جایی تمرکز بیننده بینِ پس‌زمینه‌ی فلو و پیش‌زمینه می‌گردند. در خیلی از موارد همزمان باند صدا نیز سازِ جدایِ خود را مستقل از هر دو سطح تصویر می‌زند، باند صدایی که لزوما توصیف کننده‌ی پیش‌زمینه نیست و گاه حاوی اطلاعات داستانی مهم به شکلی بی‌تاکید است (برای مثال فصلی که ورونیکا برای آخرین بار به گل‌فروشی سر می‌زند). تجربه‌ی فیلم‌های مارتل انرژی زیادی از بیننده می‌گیرد و انباشتگیِ صحنه‌ها از اکت‌هایِ متنوع، چالشی است که اغلب با تماشای چند باره مرتفع می‌گردد. برای مثال بعد تصادف تازه می‌فهمیم چقدر آن نماهای کوتاه گذرای دست زدن پسربچه‌ی داخل ماشین به شیشه پنجره مهم بوده، چرا که اثرِ دست روی شیشه ماشینِ ورونیکا (درست بعد تصادف) می‌تواند جای دستِ پسر (احتمالا) مضروب نباشد.

***

در کمتر شکلی از سینمای داستانی، فیلمساز چنین در پیِ تجربه‌ی لحظه‌های فرّار روزمره‌ی بیننده است، موقعیت‌هایی نه برای ادامه دادن «ماجرا» بلکه لختی فاصله برای ادراک «لحظه»‌ای که می‌گذرد. در دختر مقدس آملیا چشمش را بسته و چیزی را که به نظرش می‌رسد برای دوستش توصیف می‌کند تا او نقاشی‌ ‌کند. در پس‌زمینه‌ی محوِ صحنه کارکنان هتل مشغول اتو کردن حوله‌ها و ملافه‌ها هستند و صدایشان به گوش می‌رسد. نور بیرون صورت آملیا را پوشانده و حسی از رخوت فضا را آکنده. در زن بی ‌سر در یک سکانس مفصل ژوزفین و ورونیکا روی تخت عمه لالا مشغول تماشای فیلم عروسی ورونیکا هستند. عمه درباره زیبایی ورونیکا چیزی می‌گوید و او مرتب لبخند می‌زند. حسِ خویشاوندی دلپذیری میان‌شان موج می‌زند. شاید بتوان مارتل را امپرسیونیستی‌ترین فیلم‌ساز در تجسم دادن به جهانِ حس‌های بیان نشدنی در لحظه‌های تصادفی دانست و لمسِ فضا در آثارش از طریق پرداختِ پر جزئیات صحنه، پس‌زمینه غنیِ آدم‌ها و اشیا و بازنمایی فضای زنده خارجِ قاب از طریق باند صدا و از همه مهمتر اهمیت موقعیت‌های حاشیه‌ایِ غیر داستانی است.

***

در زن بی سر هر فصل به گونه‌ای آغاز می‌شود که مشخص نیست از نظر جغرافیایی در کجا اتفاق می‌افتد. آن‌ها بدون نمای معرفند و بیننده مدام در تکاپویِ تشخیص مکان‌هاست. هر مکانِ تازه در هر فصل جدید حسی از ناامنی بوجود می‌آورد چرا که بیننده با آن محل آشنا نیست و این تجسم احوالات ذهنی ورونیکایِ مضطرب نیز هست. وقتی شبِ تصادف به هتل می‌رود ابتدا نمی‌دانیم نسبتش با آن‌جا چیست. برش به او در تخت خوابِ هتل در روز. برش به ورود خدمتکار که برای نظافت وارد اتاق شده. ورونیکا در تخت است و حالا شب شده. ظاهرن یک روز گذشته. گنگیِ فضا در تناسب با ورونیکای آشفته‌یِ درگیرِ بحران است. اگرچه هذیانی بودن فضا‌ها بازنمایِ ذهنی زن به نظر می‌رسند، اما در کلیت پیرنگ آن‌ها نقشی انسجام‌بخش دارند: مکان‌ها به شکل قرینه حول سکانس اعتراف ورونیکا در فروشگاه زنجیره‌ای (به زیر گرفتن کسی) تکرار می‌شوند؛ دو بار هتل در ابتدا و انتهای فیلم، دو بار خانه‌ی عمه لالا، دو بار دندان‌پزشکی، دو بار بیمارستان و چندین بار جاده‌ی کنار کانال.

***

در دختر مقدس در یکی از فصلها آملیا در خانه یکی از دوستانش مشغول نوشتن است. ناگهان صدای بلندی از حیاط خانه می‌آید. متوجه می‌شویم همسایه‌ی مست از طبقه دوم پرت شده به درون حیاط و معجزه‌وار نجات یافته. ایده اصلیِ میزانسنیِ فیلم‌های مارتل «هجومِ آمبیانس» به درون صحنه است و قاب‌ها به این‌ترتیب مملو از آدم‌ها و اشیای فرعی می‌شوند، مثل میدانِ تخیلات و جهانِ هر روزه‌ی ما. اینْ هجومِ جهان بیرون به درون قاب است، مثل حضور مرگبار آن سگ و یا پسر‌‌ در قابِ زندگی زنِ بی سر، افسوس که آن‌جا معجزه‌ای در کار نبود.

میشل کولهاس | آرنو دپالیر

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره خرداد ۱۳۹۳

kohlhaas

میشل کولهاس | آرنو دِپالیِر | 2013

خون، اسب و عادتِ مرگ

از جنبه روایی درام تاریخیِ میشل کولهاس، شاهکار برسون لانسلو دولاک را به یاد می‌آورد. نقطه‌های عطف اغلب خارج قاب اتفاق می‌افتند و مقدمه‌چینی‌های داستانی برای انتقام مرگ همسر و شورش این تاجرِ اسب علیه بارون ‌حذف می‌شوند. مرگ همسر کولاس و پیچ داستانی آخر (زمانی که او و یارانش دست از شمشیر کشیده‌اند و همه‌چیز آرام شده) ناگهانی است. از شورشِ دار و دسته کولهاس فقط بخش‌های پراکنده و اندکی می‌بینیم. داستان پاره‌پاره است اما منطق صحنه‌ها اغلب تداوم نما است. از نظر الگوهای سبکی میشل کولهاس (مثل فیلم برسون) با «پرهیزِ سبکی» ساخته شده با این تفاوت که لانسلو دو لاک در کلوزآپ، با نماهای کوتاه و به شکل گسسته است، اما میشل کولهاس متکی بر لانگ‌شات‌ و نماهای بلند است. از این نظر سکانسِ یورش سپاهیان به دسته بارون بعد از خروج از صومعه مثال‌زدنی است. در اکستریم لانگ‌شات و از نقطه نظر کولهاس و دخترش بر فراز تپه جنگ را نظاره می‌کنیم. دسته‌ی کولهاس از تپه پایین می‌آیند. جنگجویان را در نمای نزدیک نمی‌بینیم، تنها نقطه‌هایی دور را می‌بینیم که در حال نبردند. درام غلیظ نشده، جنگ ابعاد بزرگی به خود نگرفته، از مونتاژ برای تشدید خشونت صحنه استفاده نشده و المان‌های سبکی محدودند. این قرینه‌ای معکوس و شایسته برای سکانس مشهورِ مسابقه لانسلو دولاک (آن‌جا هم چیزی زیادی از مبارزه و چهره‌ی سواران نمی‌دیدیم) هست.

میشل کولهاس از آن فیلم‌هایی است که اعتبارشان را از فضاسازی می‌گیرند مثل صحنه به دنیا آمدن کره‌ی اسبی در آغل در نمایی بلند، یورش در سکوت به قلعه و اجرای درست صحنه اعدام در یک نما. و از فیلم ایماژها در نماهای دور به یاد می‌ماند. چشم‌اندازها و سواران در افق، عبورِ همراهان کولاس در آبی و خاکستریِ مه صبح. در همان سکانس یورشِ از فراز تپه، توده‌ی ابری بر سوارها سایه می‌اندازد و بازی ابر و آفتاب در طول صحنه بدون قطع ادامه می‌یابد. زیباییِ نما کنترپوانِ خشونتِ صحنه است. از هیاهوی جنگجوها خبری نیست، تنها صدای باد است و بس. بدین ترتیب نبرد شکلی نا‌آشنا بخود می‌گیرد و خشونتِ صحنه کیفیتی رعب‌آور پیدا می‌کند. دختر در حال تماشای صحنه نبرد از پدر می‌پرسد: به خاطر مادر با آن‌ها می‌جنگی؟ کولهاس: نه. دختر: به خاطر اسب‌ها؟ کولهاس: نه. چیز بیشتری نمی‌گوید، اما می‌دانیم در لبخند و نگاهِ آرامش قصه‌ی عزت نفس است که این‌گونه به مرگ عادتش داده.

 

محبوب‌های سال ۲۰۱۴

۱- ماهی و گربه (شهرام مکری)
۲- لویاتان (آندری زویاگینتسف)
۳- فورس‌ ماژور [توریست] (روبن اوستلاند)
۴-گربه‌ی کوچک عجیب (رامون زورشر)
۵- عمل شبانه (کلی ریکارد)
۶- حکایت‌های وحشی (دیمیان زیفرون)
۷- کن‌کن کوچولو (برونو دومون)
723904260
در محدوده‌ی کوچک فیلم‌های دیده شده‌ی امسال، اين هفت فيلم در هر بار تماشا درگيركننده و الهام‌بخش بودند و دستاوردهایی منحصربه‌فرد داشتند: اولی تجربه‌‌ای یگانه در زمینه‌ی گسترشِ افقی روایت است (ماهی و گربه) و ‌‌‌‌‌‌دومی حرکتی عمودی درجهت شناخت دروني‌ترین لایه‌های ذهن آدمی (لویاتان). فورس‌ ماژور رسواگر است با طرح ویران‌گرِ پرسش‌‌های ازلی-ابدیِ زوج‌ها و گربه‌ی کوچک عجیب تجربه‌ای فوق‌العاده است در طراحی کمپوزیسیون با لحنی ویژه. عمل شبانه منحصربه‌فرد در غوطه‌ور کردن مخاطب در اتمسفری مرگ‌بار و حکایت‌های وحشی و کن‌کن کوچولو مهلکه‌ای جنون‌آمیز‌ند.
 
این‌ها رنگین‌کمانی‌اند که فصل‌های رفته را با آن‌ها به یاد بیاوریم: با خاکستری‌های دل‌مرده‌ی ماهی و گربه در پاییزِ بی‌برگ و بار امسال و چشم‌اندازهای خالیِ لویاتان که گویی مردابی‌ است نیلوفری در انتهای جهان، دعوت‌گر و فریبا. سفیدی زننده‌ی فورس‌ ماژور رهایی‌بخش نیست، افسونی هم ندارد. ظلماتِ شب‌های عمل شبانه پنهان‌گر راز‌ها است و کن‌کن کوچولو دهکده‌ی تیره‌ی گناه. همان‌طور که طوفانِ تندِ رنگ‌به‌رنگِ اپیزودهای حکایت‌های وحشی ویران‌گر است تا نجات‌بخش.
 
و تنها دلخوشیِ کوچک در ابتدای زمستان شاید آن زرد و نارنجی‌های بازیگوشِ گربه‌ی کوچک عجیب باشد …
Fish & Cat
Leviathan
Force Majeure
The Strange Little Cat
Night Moves
Wild Tales
P’tit Quinquin

صداهای همسایه | کِلِبر مِندونسا فیلو

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره اسفند ۱۳۹۲

neighbors sounds

صداهای همسایه | کِلِبر مِندونسا فیلو | 2012

ساکنین کوچه دلگشا

صداهای همسایه اثر درخشان دیگری از سینمای این‌ سال‌های آمریکای جنوبی را گویی لوکرسیا مارتل بر اساس فیلم‌نامه‌ای از گیلرمو آریاگا ساخته. قصه فیلم در یک محله متوسط در شهر ریسیف برزیل با تمرکز بر زندگی روزمره ژوا پسری جوان و بیا زنی میان‌سال می‌گذرد. صداهای … مانند فیلم‌نامه‌های آریاگا (عشق سگی، 21 گرم، …) سه بخشی و شبه‌اپیزودیک است، با حوادثی غیرعادی‌ در جریان زندگی روزمره ساکنین (شکل مصرف مواد مخدر با جاروبرقی/ نقش لباس‌شویی) و خرده داستان‌هایی که به‌شدت دراماتیکند. شیوه بازنماییِ لحظات معمولی (مثل فصلی که بیا موسیقی گوش می‌دهد) فیلم‌های مارتل را به یاد می‌آورد (زن بی‌سر و مرداب)، همینطور تمرکز بر موقعیت آستانه‌ای زنی میانسال (کارکتر بیا) و مهم‌تر از همه طراحی صدا به عنوان المان فضاساز که بیننده را مستقل از تصویر در وضعیت تجربه‌ی موقعیت‌ها قرار می‌دهد. در عین حال فیلم صرفا تکرار این دو مدل نیست، سختی‌ِ سبکِ آن‌ها را ندارد، گاهی لحن عوض می‌کند، قرارداد اصلی پیرنگ یعنی ماندن در محله را در یک سکانس کنار می‌گذارد، از زوم به عنوان نوعی تاکید بازیگوشانه‌ی گل‌درشت استفاده می‌کند و در فصلی کابوس‌گونه (بارش خون بر ژوا) رئالیسم غالب فیلم را موقتا فراموش می‌کند.

 ژوا و سوفیا فردایِ آشنایی‌شان متوجه می‌شوند از ماشین دختر دزدی شده. کمی بعدتر با نگهبان‌های شب آشنا می‌شویم که برای تامین امنیت محله آمده‌اند. ژوا به سراغ دینو می‌رود چرا که حدس می‌زند دزدی ضبط ماشین کار اوست. سپس با پدربزرگ آشنا می‌شویم که روزگاری رئیس محله بوده و از حضور نگهبانان خوشحال نیست. خطوط اصلی داستان بهم پیوند ‌خورده‌اند. اگر چه داستانک‌ها پراکنده و همراه با حذف‌های روایی‌اند اما مسیر هر خرده داستان در نهایت کامل می‌شود: در فصل مهمانیِ آخر متوجه می‌شویم ژوا از سوفیا جدا شده، به نظر می‌رسد دینو از خلاف‌کاری دست کشیده، خانواده بیا به کمک ترقه ظاهرا از دست سگ نگهبان راحت می‌شوند و کلودوآلدو ماموریتش را در محله با انتقام خون پدرش تمام می‌کند.

از طرفی موقعیت‌های حاشیه‌ای با انگیزه‌های غیر قابل توضیحِ کارکترها جهان فیلم را غنی‌تر می‌کند و کیفیتی اسرارآمیز به فیلم می‌بخشد. رئیس سابقِ محله شب تنها از خانه خارج می‌شود، پیاده به سمت دریا می‌رود و مثل یک آیینِ شبانه تن به موج‌های خروشان می‌زند. پسری مست که دیشب در یکی از خانه‌ها مهمان بوده در ساعات اول صبح در محله گم شده و خانه میزبان را می‌جوید. دختری بعد بیست سال به خانه‌ی در حال ویرانی کودکی‌اش می‌رود و می‌بیند ستاره‌های کودکی‌اش هنوز بر سقف اتاق‌خواب جا خوش کرده و عاشقی مغموم بر کف خیابانِ رو به برج با گچ برای معشوقش نوشته «لو، چه غم‌انگیز!».

لویاتان | کستِینگ-تیلر، پاراول

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره بهمن ۱۳۹۲

2fcfb41c0702ace62e45a822b9d14a64

لویاتان | لوسین کستِینگ-تیلر، وِرِنا پاراول | 2012 

سرخ و سبز

فصلِ آخر لویاتان تجربه‌ای است نوآورانه، افسونگر و البته مهیب. دوربین روی لبه دریا و آسمان است، کمی در آب، کمی در هوا. مرغی دریایی لحظه‌ای به شکل ناواضح دیده می‌شود. برش به نمایی رو به بالا از پرواز مرغ‌های دریایی، لکه‌هایی سپید در پهنه‌‌ای سیاه. با برشی نامحسوس قاب سر و ته می‌‌شود و پرنده‌ها به جای پرواز به پایین، به سمت بالای کادر شیرجه می‌زنند: آسمان در زیر است و اقیانوس در بالادست. جهت‌ها گم می‌شود، انبوهی مرغ دریایی وارونه در پروازند و دوربین در میانه آن‌ها کیفیتی از رهایی در خلا خلق می‌کند. این فصل تجربه‌ای است یگانه در تاریخ سینما که نه نشانی از پلان‌هایِ شیک حیات وحشِ نشنال ‌جئوگرافیکی دارد و نه شباهتی به تصویر آشنای سینمای داستانی. اما درست قبل از این‌که زیباییِ کارت ‌پستال‌گونه نما تثبیت شود، دوربین به حالتی سرگیجه‌آور به درون آب می‌رود و همه‌چیز تباه می‌شود. لویاتان مجاورت زیبایی و ویرانیِ زیبایی به کمک یک آشفتگیِ تصویری است. این ایده‌ی بصری در لویاتان جایگزین سیرِ علت و معلولی قصه شده و تعلیق در چنین فیلمی (مستندی درباره ماهی‌گیری در اقیانوس اطلس شمالی) چگونگی ویرانیِ زیبایی تثبیت شده در هر نماست.

ستاره‌های دریایی و صدف‌ها اطراف تور ماهیگیری شناورند. دوربین فقط بخشی کوچکی از تور را در قاب گرفته و بخش بزرگتر آب‌هایِ سبز اقیانوس است. دوربین پیرامون تور می‌رقصد و نزاعی بین سرخیِ تور و سبزیِ آب برای تصرف بخش بیشتر قاب شکل می‌گیرد. در اغلب نماها این‌دو رنگ‌مایه در جدالند: نمایی از روبرو از کشتیِ سبز که می‌غرد به حمام با نورهای شدید قرمز کات می‌شود. این تنش بصریِ مدام جایگزینی برای عنصرِ کشمکش داستانی است. سکانس ستاره‌های دریایی به شکل قرینه‌ی این نما پایان می‌گیرد: توده‌‌ی عظیمِ تورِ قرمز سطح یک‌دستِ سبز را می‌شکافد و از این تلاقی تابلویی انتزاعی بر پرده شکل می‌گیرد. استراتژی‌ سبکی دیگر فیلم: ایجاد قاب‌های نقاشی‌گونه از تصادم آب (طبیعت) با کشتی (انسان).

دوربین، کارکتر اصلی لویاتان است، با خودنمایی و تحرک اغرا‌ق‌آمیزش در لبه‌ی آب و آسمان، در وارونگی‌اش در پروازِ پرنده‌ها، در یکی شدنش با سوژه در کلوزآپ‌های زخمها/ خالکوبی‌ها و در تظاهرش به بازنمایی زاویه دید پرنده‌ها، ماهی‌ها و حتی کشتی و تجهیزات ماهیگیری. تکانه‌های عجیب و نامنظم دوربین، ذهن را از یک راویِ آشنای مستند دور می‌کند و اعوجاج در تصویر و پَراش نور به بازنماییِ نمای نقطه نظرِ هیولای افسانه‌ای تورات (لویاتان) نزدیکش می‌کند: همان اژدهایِ آب‌ها که زمانی در آسمان در مجاورت مرغان و گاه بر عرشه در میانه خونابه‌ی ماهی‌ها است و تیتراژ پایانی هم لابد بازگشت شبانه لویاتان است به سیاه‌چاله‌اش در اعماق.