آگوستین | آلیس وینکور

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره اردیبهشت ۱۳۹۳

20542383.jpg-r_1920_1080-f_jpg-q_x-xxyxxآگوستین | آلیس وینکور | 2012

 

بر مدار تمنا

آگوستین دختری نوزده ساله از طبقه‌ای فرودست هنگام سِرو غذا برای مهمانان خانه‌ای که در آن کار می‌کند دچار حمله عصبی می‌شود. فردای آن روز در بیمارستانی بستری می‌شود که دکتر ژان مارتین شارکو (پدر نورولوژی نوین و استاد فروید) در آن‌جا مشغول مطالعه و درمان هیستری زنان است. در مدل‌های آشنا اغلب با مراحل گام به گامِ درمان بیماری توسط پزشکی کارکشته روبرویم. در آگوستین فصل‌های اولیه انتظار فیلمی تاریخی درباره درمان یک بیماری ناشناخته را به وجود می‌آورد اما سیرِ تشخیص و درمان، پاره‌پاره و بدون تداوم و بدون طرح جزئیات تاریخی نشان‌ داده می‌شود و نقاط عطف درمان نیز اغلب ناگهانی‌اند. فیلمساز از نشان دادن قصه‌ی تشدید شونده‌ی حلِ معمای بیماری دختر اجتناب می‌کند و در عوض روایت را در مسیرهای ناآشنای دیگری گسترش می‌دهد. رابطه پزشک/بیمار در حالت عام بدل به دلبستگیِ شارکو/ آگوستین می‌شود و روایت بی‌آنکه شخصیت‌های اصلی را وادار به حرف زدن درباره ذهنیاتشان‌ کند، به شکل غیرمستقیم راهی به درونِ تنهایی‌شان باز‌ می‌‌کند.  آگوستین فیلمی است تیره و سرد، در فضایی آخرالزمانی که رابطه‌ا‌ی نهی شده به تدریج زیر پوست شخصیت‌های اصلی می‌رود و تا به آخر هم دست از سرشان بر نمی‌دارد: میلی مدفون در میانِ آن همه بیماری و مرگ و در حصار‌ دیوارهای ضخیم، کورسویی دل‌انگیز به حیاتِ تاریک دخترکی بر مدار آرزو.

***

از سویی دیگر آگوستین نمایشِ زیبایی ژست‌های مهجور نیز هست، تماشای زیباییِ بدویِ آگوستین با تاکید بر شکل نامتعارف اندام‌ها: ملاحتِ دستی افلیج و شیرینیِ خنده‌هایِ صورتکی نابینا و کالبدی که بی‌‌شباهت به پیکرتراشی‌های رومیان نیست. آگوستین قصه دختری است که در طی فیلم، مسیر «دیده شدن» را طی می‌کند. در شروع فیلم، آگوستین پیشخدمت خانواده‌ای بورژوا است. او در هنگام سِرو غذا دچار تشنج شده و نقش زمین می‌شود. هیچ‌کدام از مهمان‌ها به تقلاهای احتضارگونه‌اش توجه نمی‌کنند: او در این فضا و طبقه اصلا دیده نمی‌شود. از مهمانی اول فیلم تا مراسم آکادمی علوم در پایان، راه درازی است که آگوستین ضمن درمان طی می‌کند و موفق می‌شود «دیده شود». از طرفی شکل اجرای صحنه‌های هیپنوتیزم تبدیل به استعاره‌ای از جادوی نمایش می‌شود. پزشک/ کارگردان هر بار ارتباط بیمار/ تماشگر را با دنیای بیرون قطع می‌کند و او را به رویا/ جهان دیگر می‌برد. وقتی آگوستین در فصل نهایی در برابر اعضای آکادمی، «بازی»ِ حمله‌ی صرع را به خاطر اعتبار دکتر به راه می‌اندازد، همگی مانند تماشاگران صحنه تئاتر به احترامش می‌ایستند و تحسینش می‌کنند، این «نقش آخر»ی است بر صحنه برای تمنای بی‌سرانجامش‌.

رنوار | ژیل بوردو

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره دی‌ ۱۳۹۲

renoir

رنوار | ژیل بوردو | 2013


آبتنی‌کنندگان

مشهور است پی‌یر آگوست رنوار، نقاش شهیر فرانسوی، وقتی برای اولین بار کسی را ملاقات می‌کرده است به جای چشم‌ها به دست‌هایش خیره می‌شده. در فیلم رنوار ساخته ژیل بوردو  وقتی دِده (دختر نوجوانی که به عنوان مدل معرفی شده) به آتلیه رنوار می‌رود، نقاش قبل از پرسیدن نامش خوب به دست‌هایش نگاه می‌کند و کمی بعد می‌پذیردش. رنوار فیلمی درباره عادت‌های کوچک یک نقاش استثنایی است، فیلمی متعلق به گرایشی از سینمای زندگی‌نامه‌ای که بدون تاکید بر مقاطع دراماتیک و اغلب با انتخاب یک بازه‌ی زمانی کوچک، تجربه‌ی زیستی ‌کارکتر اصلی است. نمونه‌ی درخشان این فرم روایی، سه‌گانه ساکوروف درباره حاکمان تاریخ (آفتاب، تارووس و مولوخ) است. پیرنگ رنوار اغلب بر لحظه‌های گذرای خلق تابلوها متمرکز است: ندیمه‌های رنوار 74 ساله، در آن‌سالها که رماتیسم توانش را تحلیل برده هر بار قبلِ شروع کار، قلم‌مو را به کمک پارچه به انگشتان دفرمه‌اش می‌بندند. دست‌ها، ژست‌ها و پوستِ درخشنده دختری جوان، شوق کار را به نقاشی پیر باز می‌گرداند. وقتی پسرش ژان (که بعدها یکی از مهمترین فیلم‌سازان فرانسوی می‌شود) زخمی از جنگ بر می‌گردد، روایت به سمت قصه او تغییر جهت می‌دهد و جادوی سینما آرام آرام ژان و دِده را به هم وصل می‌کند (دختر بعدها همسر ژان و بازیگر نقش‌های اصلی فیلم‌هایش می‌شود).

گرایش مشترک دیگر فیلم با سه‌گانه ساکوروف، سبک تصویری ویژه‌ی فراگیرش (هرچند در سطوح پایین‌ترِ کیفی) است. اگر در آفتاب بافتِ قاب‌ها به تابلوهای رامبراند نزدیک می‌شوند، این‌جا فیلمساز آشناترین استراتژی تصویری را انتخاب می‌کند تا نقاشی‌های امپرسیونیستی رنوار تداعی شود. در بعضی فصل‌ها تصاویر تا مرز مونوکروم بودن پیش می‌روند، خاکستری و سیاه تقریبا حذف و زرد، رنگ غالب قاب‌ها می‌شود. ایده اصلی بازنمایی حال و هوای تابلوهای تابستانی رنوار است: نورهای طلاییِ لرزان، تابش آفتاب از میان درخت‌ها، ثبت لحظه‌ای ناپایدار وقتی باد در کناره‌ی رود همه‌چیز را بهم می‌ریزد و کمپوزیسیون‌هایی که اشاره به آبتنی‌کنندگان رنوار است. فصل پایانی، نقاشی‌های رنوار از جشن در محیط‌های عمومی را به یاد می‌آورد (تابلوی ناهارِ قایقران‌ها و یا رقص در مولن دُلا گالِت)، آن‌جا که هر سه پسرِ نقاش همراه گابریل (مدل قبلی او) و دوستان‌شان در مراسمی دور هم جمع شده‌اند.

اگرچه بخشی از روابط آدم‌ها در فیلم نصفه و نیمه و رابطه نقاش/ مدل گنگ می‌ماند و برادر کوچک اغلب بلاتکلیف است، اما رنوار فیلم جمع‌وجوری است با فضاسازیِ همگن و لحنی یکدست درباره نابغه‌ای که برای نقاشی ‌کردن با کهولت و بیماری مبارزه می‌کند. اعتبار فیلم به زیبایی قاب‌های به یادماندنی‌اش است: پسرهایی بر سطح آب شناورند، نور آفتاب از بالا بر پوست‌های شادشان می‌تابد و  پایین در نمایی ضد نور انعکاسِ جوانی‌شان اشاره‌ای است به سال‌های طلاییِ در پیش برای میراث نقاشِ پیر.

در مه | سرگئی لوزنیتسا

چاپ شده در فصل‌نامه فیلمخانه، شماره ۶، پاییز ۹۲in to the fogدر مه | سرگئی لوزنیتسا | 2012

در اعماق

خوشه‌های ابر در دور و بند‌ِ رختی در باد. نمای اول در مه، قابی است ایستا از این چشم‌انداز. چند لحظه بعد چند نظامی به همراه سه ژنده‌پوش با سرهایی خونین وارد قاب می‌شوند. دوربین آنها را از پشت سر تعقیب می‌کند. در عمق میدان چوبه‌ی داری برپاست. آلمان‌ها، روستایی در بلاروس را اشغال کرده‌اند. کسی اطلاعیه‌ای را در لزوم همکاریِ اهالی با آلمان‌ها برای بازسازی بلاروس می‌خواند. می‌خواهند آن سه را به جرم خرابکاری به‌ دار آویزند. دوربین رهای‌شان می‌کند و در میدان میان اهالی می‌چرخد. دخترهای جوان، کودکان و پیرها، به انتظارِ واقعه سرگردانند. دوربین سواری بر اسب‌ را دنبال می‌کند. سپس به یک گاری می‌رسد و روی آن درنگ می‌کند (تصویر 1). صدای اعدام آن سه بی‌مقدمه در خارج قاب به گوش می‌رسد. لحظه بدار آویختن را دوربین در قاب نمی‌گیرد بلکه عامدانه سر خم می‌کند و بر دنده‌های گاوهای سلاخی شده بر گاری توقف می‌کند. چوبه‌ی داری در سمت چپ قاب و آدمی که غیابش در قاب هولناک است.

Fig.2

تصویر 1

این چرخش دوربین و اجتناب از نمایش لحظه‌ی اعدام، قراردادی است با بیننده برای آن‌چه از این پس خواهد دید. آن‌چه در قاب خواهد بود و آن‌چه به بیرون حواله می‌شود؛ قراردادی برای تماشایِ حکایتی در بابِ خیانت و مرگ در بلاروسِ جنگ‌زده حوالیِ 1942.

دو تن از اعضای نیروی مقاومت (بوروف و ویتیک) شبانه به خانه سوشنیا می‌آیند تا به جرم خیانت مجازاتش کنند. در بیرون خانه در یک درگیری با نیروهای محلی بوروف تیر می‌خورد و سوشنیا اتفاقی نجات می‌یابد. اما عوضِ فرار، جسد نیمه‌جانِ بوروف را به دوش می‌کشد و از مهلکه بیرون می‌برد. این قصه خطی با سه فلاش‌بک (هرکدام مربوط به یکی از آن‌ها) قطع می‌شود. فلاش‌بک‌ها به صورت یک‌ در میان در مسیر قصه‌ی همراهیِ سوشنیا، بوروف و ویتیک قرار می‌گیرد. این فصل‌ها موتیف‌هایی فضاساز هستند که نقش همان چرخش دوربین و امتناع از نمایش امرِ مورد انتظار بیننده را ایفا می‌کنند. نوعی حاشیه‌روی از روایت یک قصه خطی و تغییر موضعیِ توجه بیننده از دنبال کردن داستان به عناصری دیگر. در واقع روایت با پرهیز از تشدید نمودن مخمصه‌ای که سوشنیایِ بی‌گناه در آن قرار گرفته، المان‌هایی دیگر را به مرکز توجه تبدیل می‌کند.

***

فصل‌های پیرنگ در مه با فیداین-فیداوت از هم جدا می‌شوند و یک پلانِ ایستا شبیه یک تابلوی نقاشی، نقش مَفصل را بازی می‌کند. فصل اول با چشم‌اندازی آغاز (تصویر 2) و با تصویر دنده‌های گاوها بر گاری (تصویر 1) تمام می‌شود: اشاره‌ای به اجساد آن سه اعدامی. فلاش‌بک بوروف با تصویر 3 آغاز و با نمای دوری از راه رفتن شبانه او در برف تمام می‌شود (تصویر 4). و پایان قصه تابلویی است از سه قربانی در مهی بی‌رنگ (تصویر 5).

Fig.1

تصویر 2

ایده بصری قاب‌ها اغلب منطبق بر منطق درام است. شروع هر بخشِ پیرنگ که به شکل سیستماتیک با یک نمای ساکن از طبیعت است، پس از چند لحظه با ورود یک المانِ نظامی در حالت نامتعادل قرار می‌گیرد. سربازهای آلمانی و نظامی‌های محلی همیشه عامل آشفتگی‌اند. نمای اول فیلم (تصویر 2) که به تابلویی از چشم‌اندازهای مونه بی‌شباهت نیست با ورود سربازها از سمت چپ قاب نامتعادل می‌گردد و سکانس پرتنش اعدام آغاز می‌شود.

Fig.5

تصویر 3

Fig.6

تصویر 4

همین منطق در شروع فلاش‌بک اول نیز هست: اسبی در پهنه دشت در مرکزِ قابی متوازن ایستاده است (تصویر 3). این نما چند ثانیه طول می‌کشد. سپس از نقطه طلایی قاب، کامیونی نظامی با رنگ تیره در تضاد با روشنی دشت وارد می‌شود و تعادل را به هم می‌زند. گویی نظامی‌ها تابِ توازنِ قابها را هم ندارند.

 Fig.8

تصویر 5

از طرفی دیگر در فصل‌های زمان حالِ قصه که سه کارکتر اصلی سوشنیا، بوروف و ویتیک حضور دارند، کمپوزیسیون با نوعی فشردگی سرنوشت آن‌ها را بهم گره می‌زند و تبدیل به پیشگوییِ مرگ آنها می‌شود (تصویر 6). بدین‌ترتیب استفاده از ایده‌های بصری اشاره شده سبب می‌شود که علاوه بر پی‌گیریِ قصه‌ی سوشنیا، مدام درگیر بازیِ سبکی قاب‌ها باشیم.

Fig.4

تصویر 6

 ***

اگرچه در مه را نمی‌توان گسست از مدل‌های آشنایِ روایی محسوب نمود اما تجربه‌ی اتمسفری است یگانه در میانه‌ی سکونِ جنگل و فرودِ مه. مردی بر سر جسدِ انسانی که قرار بوده قاتلش باشد، مسیح‌وار در برف، شبانه‌روزی را تاب می‌آورد تا جسد را قبلِ دفن از شرِ لاشخورها نجات دهد. همچنان‌که انتخاب بازیگر، رنگ چهره و موهایِ سوشنیای زخمی نیز اشاره‌ای است به مسیحِ نقاشی‌های آندری مانتگنا.

از طرفی ایستایی‌ قصه ماهیت تجربه تماشاگر را تغییر می‌دهد. سوشنیا به ناحق متهم به همدستی با آلمان‌ها است و سایه خیانت بر سرش سنگینی می‌کند. آلمان‌ها او را نکشته‌اند و در این مهلکه خوش نامیِ یک سربازِ وطن‌دوست را هم ندارد. حتی خود‌کشی نکرده تا به حسابِ عذاب وجدانش نگذارند. قلبِ قصه اگر چه حکایت این مخمصه‌ است اما روایت لزوما آن را دنبال نمی‌کند بلکه مخاطب به ضیافتِ خلوتِ اعماق دعوت می‌شود؛ حسِ اسرارآمیزِ بودنْ در جنگل، کش‌ آمدنِ لحظه‌‌ها در سکون و کندیِ ‌رخوتناکِ بارش برف بر چشمانِ باز یک قربانی.

من و اورسن ولز | ریچارد لینکلیتر

 

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره آذر ۱۳۹۳

me and orson welles

من و اورسن ولز | ریچارد لینکلیتر | 2008

در برخورد اول من و اورسن ولز فاقد آن‌ چیزی به نظر می‌رسد که لینکلیتر شهره به آن است. اینجا خبری از همراهیِ متمرکز یک زن و مرد به قصد مکاشفه‌ای در بابِ عمیق‌ترین باورها و حس‌های آدمی در ارتباط با یکدیگر نیست. نیویورکِ 1937 است و گروهی در تب و تاب به صحنه بردن نمایش جولیوس سزار هستند. ما همراه نوجوانی (ریچارد) موقعیت‌ها را تجربه می‌کنیم که روزی در جلوی سالن تئاتر مرکوری در خیابان 41‌ام غربی نیویورک، اورسن ولز بیست و دو ساله او را برای یک نقش کوچک در انتخاب می‌کند. طبیعی است به یاد نمونه‌های مشهور تاریخ سینما بیفتیم. در بچه‌های بهشتِ مارسل کارنه، نمونه‌ی کلاسیک و درخشان این مدل، جلو و پشت صحنه‌ی چند تئاتر را و از جمله اتللوی شکسپیر مرور می‌کنیم. نوجوان فیلم لینکلیتر در عاشق‌پیشگی و عشق به نمایش به فردریک یکی از بازیگران و عشاق آن فیلم شبیه است و سونیا شبحی از شخصیت گرانسِ بچه‌های بهشت است. موقعیتی نمایشی در سینما که بعدن در پاریس از آن ماست (ژاک ریوت)، یک فیلم موج‌نویی نمونه‌ای، به شکل رهاتر تکرار می‌شود: آن‌جا گروهی در پیِ به صحنه بردن اثری از شکسپیر هستند و کارکتر اصلی، یک دانشجوی ادبیات در یک پیچ داستانی به گروه بازیگران این نمایش می‌پیوندد.

***

جذاب‌ترین فصل من و اورسن ولز همراهی ریچارد با ولز در آمبولانس برای رفتن به محل اجرای یک نمایش‌ رادیویی است. فصلی که فضاسازی فوق‌العاده‌ای دارد، ما را با شخصیت پیچیده‌ی ولز آشنا می‌کند و نبوغش در آن سن در مواجهه با ادبیات و هنر و در اجرای بداهه‌ی آن نمایش زنده‌ی رادیویی را نشان می‌دهد. اما موقعیت‌های دیگر فیلم اغلب چنین هویت ویژه‌ای ندارند. فردیت کارکترهای فرعی کمتر به چشم می‌آید، جوزف کاتنِ فیلم فاقد هویت شاخص یک بازیگر بزرگ است و گرمای روابط انسانی کمتر حس می‌شود. پرداخت رقیقِ رخدادهای فیلم کم‌کم آن را به تصوراتِ نوجوانانه‌ی ریچارد از آدم‌ها و فضا نزدیک می‌کند. گویی جهان با فیلتر سبکسرانه‌ی او تجربه می‌شود و انگار همین است که هر بار ملاقاتش با گِرِتا، آن دختری که در آرزوی چاپ قصه‌اش در مجله‌ی نیورکر است تصادفی است. ز این جهت همراهی شبانه‌اش با سونیا و انتخاب شدنش توسط ولز جلوی درب سالن نیز  فانتزی ریچارد به نظر می‌رسد. در شروع فیلم وقتی ریچارد برای اولین بار با گِرِتا آشنا می‌شود، دختر می‌گوید که قبلن یک معلم نویسندگی داشته که هرچه دختر می‌نوشته با لحنی مردد می‌گفته «ممکن» است. آیا این سبکیِ تحمل ناپذیر فیلم در ساده‌سازی پیچیدگی‌های زندگیِ آدم بزرگ‌ها و این شکل ساده‌ی همراهی ریچارد با آدم‌ها خیالِ خام او نیست؟ جواب: چرا، «ممکن» است!

آن‌ها را با ملایمت بکش | آندرو دومینیک

چاپ شده در فصل‌نامه فیلمخانه، شماره ۴ و ۵، بهار و تابستان ۹۲

maxresdefault

آنها را با ملایمت بکش | آندرو دومینیک | 2012 

طاعونی در راه؟

آن‌ها را با ملایمت بکش، فیلم اخیر اندرو دومینیک داستانِ سرقت از یک قمارخانه است. قصه در چهار فصل روایت می‌شود: نقشه و اجرای دزدی، لو رفتن سارقین، استخدام آدمکش برای تسویه حساب با سارقین (توسط صاحبان قمارخانه) و فصل نهایی تسویه حساب با آن‌ها. این فصل‌ها با یک موتیف تکرارشونده از گفتگوی جکی (برد پیت) و یکی از بالا دستی‌هایش در ماشینی در یک موقعیت مکانی ثابت از هم جدا می‌شوند.

فرم روایی بر اساس گفتگوهای دو نفره اغلب در حالت سکون شکل می‌گیرد و کنتراستِ این فصل‌ها با معدود بخش‌های پرتنش (سکانس دزدی، کتک زدن مارکی، کشتن جانی آماتو و فرانکی) ضرب و تاثیر آن‌ها را بیشتر می‌کند. از طرفی آرامشِ فصل‌های گفتگو اجازه می‌دهد جزئیات شخصیت‌پردازی بیشتر به چشم آید. کارکترها (چه سارقین و چه صاحبان قمارخانه) باهوشند و همیشه از تماشاگر جلوترند. طراح اصلی دزدی (جانی آماتو) روی یک ایده مشخص (سابقه دزدی و بدنام بودن مارکی) برنامه‌ریزی می‌کند. راسلِ ژولیده و معتاد کارش را در عملیات دزدی به شکل حرفه‌ای انجام می‌دهد. میکی با اینکه کارکتری فرعی در قصه است اما شخصیت‌پردازیِ دقیقی دارد. او زمانی وارد قصه می‌شود که صاحبان قمارخانه نیاز به یک مزدور برای کشتن جانی آماتو دارند. می‌فهمیم میکی حق نداشته از نیویورک خارج شود چرا که به خاطر حمل یک شاتگان برای شکار غاز (!) تحت پیگرد پلیس است، همسرش تقاضای طلاق کرده، و درگیر دختری یهودی به نام سانی است. نهایتا پس از سه روز عیاشی در هتل با استیصال به جکی می‌گوید که نمی‌تواند از پس ماموریتش بر‌آید.

دیالوگ‌ها موثر و چند پهلو است. سارقین و تبه‌کاران شاعرانه و پیامبرگونه حرف می‌زنند. یکی از گنگسترها به جکی می‌گوید «طاعونی در راه است». معلوم نیست اشاره‌اش به انتخابات در پیش ‌است یا وضعیت نامعلوم کار تعطیل‌ شده‌شان را می‌گوید. جکی مانند یک جامعه‌شناس درباره آمریکا اظهار نظر می‌کند. در فصل راضی کردن فرانکی به لو دادن دوستانش، جکی مانند یک روان‌شناس طوری او را در هم می‌شکند که عاقبت به جانی خیانت می‌کند. ابزار این گانگسترها بیشتر از آن‌که عملیات فیزیکیِ باشد، بیشتر بازی‌های کلامی، جدل‌های لفظی و آنالیزِ فکر و نقشه طرف مقابلشان است.

 ***

 سبک ویژه «آن‌ها را با ملایمت بکش»، آدمهای قصه را در یک قاب نشان نمی‌دهد. در گفتگوهای دو نفره به شکل افراطی از نماهای دونفره (توشات) و حتی نما/عکس نما امتناع شده است. از 15 سکانسِ گفتگوی دو نفره، 13 سکانس به‌تمامی قاب‌های تک نفره است (در دوتای دیگر معدود نماهای توشات وجود دارد). این میزان سماجت در نمایش قاب‌های تک نفره تاکیدی است بصری بر انزوایِ این آدمهای بی‌ربط به یکدیگر.

از طرفی پاساژها (مابین فصلهای گفتگو) با عمق میدانِ فلو گرفته شده است. پس‌زمینه و محیط پیرامون همیشه محو است و قاب‌ها کیفیتی رویا‌گونه دارند (تصویر 1 و تصویر 2). به تدریج فوکوس در پیش‌زمینه و فلو در پس‌زمینه تبدیل می‌شود به استعاره‌ای از انگیزه‌ آدم‌ها: معنایی در انگیزه واقعی آدم‌ها پیدا نیست. ظاهرا برای پول دزدی می‌کنند و آدم می‌کشند. انگیزه‌های ظاهری فوکوس است. انگیزه‌های اصلی آن پسِ پشت‌ها فلو و محو است.

تصویر 1

تصویر 1

تصویر 2

 تصویر 2

  فرانکی در نمای افتتاحیه از تونلی تاریک به سمت روشنایی می‌رود (تصویر 1). نطق انتخاباتیِ پرشور و امیدوارانه اوباما به گوش می‌رسد. پایانِ فیلم نوعی دهن‌کجی است بر این آغاز خوش‌بینانه؛ استعاره‌ای از سرنوشت معکوسِ فرانکی: این‌بار از روشنایی به تاریکی مرگ.

 

هنوز چیزی ندیده‌ای | آلن رنه

 

چاپ شده در فصل‌نامه فیلمخانه، شماره ۴ و ۵، بهار و تابستان ۹۲

vous-n-avez-encore-rien-vu-26-09-2012-1-g

هنوز چیزی ندیده‌ای | آلن رنه | ۲۰۱۲ 

یک روز با اوریدیس

 

اگر از تعبیر آیزایا برلین در کتاب متفکران روس در تقسیم‌بندی نویسندگان کمک بگیریم، آلن رنه -متعلق به کرانه چپِ موج‌نو- را می‌توان بیشتر روباه دانست تا خارپشت. با این تعبیر قدیمی ازو، فلینی، رومر و پروست خارپشتند، آن‌ها در کلیت آثارشان از یک نظام فکری تقریبا منسجم استفاده می‌کنند و مثل خارپشت فقط یک‌ راه برای دفاع بلدند. در مقابل کوروساوا، دیوید لین و شکسپیر روباه‌اند، آنها با سبک‌ها و مضامین متنوع (با یک جهان‌بینی کم و بیش متناقض) در مجموعه آثارشان به یاد آورده می‌شوند.

در آثار مستند و فیلم‌های بلند دهه شصتِ رنه با کارگردانی با حساسیت‌های زیبایی‌شناسانه روبروییم. کاوش در مفهوم زمان و خاطره (هیروشیما عشق من، جنگ تمام است، موریل) پروست را به یاد می‌آورد و تجربه‌‌گرایی‌ در سبک (مونتاژ شبه‌-آیزنشتاینی و میزانسن غیرواقع‌گرا) و فرم روایی، مدرنیسم در سینما را تعریف می‌کند. اما فیلم‌های چهار دهه بعد رنه بسیار متنوع‌اند و سرسختیِ سبک‌پردازی آثار دهه شصت او را ندارند و از مضمون‌های ملتهب روز خبری نیست‌ (جنگ اتمی، اردوگاه‌ آشویتس، جنگ الجزایر). فیلمهای بعدی رهاترند و از آن کمال‌گراییِ دور از دسترس نشانی نیست و طیف متنوعی از آثار کمدی، تاریخی و تئاترِ فیلم شده را شامل می‌شود. حال در 91 سالگی رنه به تجربه‌ دیگری در حوزه فیلم‌های تئاتری‌اش دست می‌زند.

***

«هنوز چیزی ندیده‌ای» با خبر مرگ کارگردان تئاتر مشهوری شروع می‌شود و از بازیگران آثارش خواسته می‌شود برای خواندن وصیت‌نامه به خانه‌اش بیایند. بازیگران مطابق برنامه جمع می‌شوند. در آنجا متوجه می‌شویم که یک کمپانی اجازه اقتباس از اوریدیس (یکی از نمایشنامه‌های مشهور این کارگردان با بازی همین بازیگران در زمان گذشته) را خواسته و فیلم خامی از تمرینات اجرا را فرستاده و حالا کارگردان از بازیگران می‌خواهد که کیفیت آن را تایید یا رد کنند.

«هنوز چیزی ندیده‌ای» ساختاری فیلم در فیلم دارد و بصورت یک‌درمیان، فیلمِ تمرینِ نمایش (متعلق به کمپانی) و اجرای بازیگرانِ دعوت شده‌ (در خانه) را می‌بینیم. اغلب شروع هر صحنه با فیلمِ ضبط شده است، صحنه مورد نظر بازیگران (در زمان حال) را به یاد نقش‌های سال‌های دورشان می‌اندازد، بلافاصله یکی از زوج‌ها اجرا صحنه را به عهده می‌گیرد و کمی بعد زوج بعدی صحنه را ادامه می‌دهد.

قصه نمایش در حالِ اجرا اقتباسی امروزی از حکایتِ عشق اورفه و اوریدیس است. اورفه نوازنده بصورت اتفاقی با اوریدیس آشنا می‌شود، عشقی ناگهانی بین‌شان شکل می‌گیرد و همان روز خانواده و شهر را ترک می‌کنند. اما عشق‌شان بیش از یک‌روز نمی‌پاید و اوریدیس در تصادفی کشته می‌شود. گاهی اجرای یک صحنه از نمایش دو بار به شکل یکسان با دو زوج متفاوت تکرار می‌شود. در ابتدا به نظر می‌رسد این تکرار صرفن تاکیدی بر نقاط عطف درام است. اما این تکنیک به تدریج کارکرد دیگری پیدا می‌کند. هرچه جلوتر می‌رویم دوست داریم ببینیم صحنه آشنایی اورفه/اوریدیس این‌بار توسط زوج «پیر آردیتی»/«سابین آزما» چگونه اجرا می‌شود. قصه را می‌دانیم اما کنجکاویم ببینیم میشل پیکولی چگونه درهم شکستگی و استیصال را به هنگام ترک پسرش اورفه بازی می‌کند. رنه با این ساختار تکرارشونده تاکید را از قصه اوریدیس به شیوه اجرای بازیگران منتقل کرده است و حاصل قرار گرفتن خودِ واقعیِ بازیگران در پیش‌زمینه است (به جای قصه اورفه/اوریدیس). بدین ترتیب فیلم به ستایشی از نسلی از بزرگانِ بازیگری سینمای فرانسه تبدیل می‌شود: میشل پیکولیِ یله، آزِمایِ دمدی مزاج، آردیتی و عاشق‌پیشه‌گی، آن کانسینیِ شکننده و متیو آمالریک و جنون.

***

«هنوز چیزی ندیده‌ای» حکایتِ فراموش کردن خاطره یک رابطه است. بعد از مرگ اوریدیس، اورفه مغموم نزد پدر برگشته و در تخت از فراقِ عشقش به خود می‌پیچد. غریبه‌ای (آمالریک) آنجاست و از اورفه می‌خواهد به حرف پدر گوش کند، خاطره اوریدیس را فراموش کند و به زندگی بازگردد. پدر از او می‌خواهد به پِرپینیان برگردند و برایش از منوی رستوران مورد علاقه‌اش Jeanne-Hachette در آن شهر می‌گوید. «هنوز چیزی ندیده‌ای» روی دیگر «هیروشیما عشق من» است. هر دو حکایتِ رهایی از گذشته یک عشق‌اند. این مضمون همان ورِ خارپشتِ مضمون‌گرایِ دهه شصت رنه است. در «هیروشیما عشق من» زن از طریق آشنایی با مردی ژاپنی از اندوه خاطره مرگِ معشوقه آلمانی‌اش رهایی می‌یابد. اینجا، غریبه اورفه را نصیحت می‌کند، می‌گوید Jeanne-Hachette بهترین جای دنیا برای فراموش کردن اوریدیس است، برگردد به زندگی، تو در باقیمانده عمرت «یک روز با اوریدیس» را داری.

بهمن | مرتضی فرشباف

 
آلودگیِ آخرالزمانی یک ماه گذشته تهران و ناپدید شدن آفتاب برای چند روز زمستانی، «بهمن» را با آن فضای برف گرفته‌ی آخرالزمانی‌اش بیادم آورد. سال گذشته همین روزها فیلم را دیده بودم. آن روزها بخاطر مسافرتم فرصت نشد چیزی درباره‌‌ش بنویسم. حالا بعد از یک سال بنظرم رسید بیش از هر فیلم ایرانی در این یک سال، صحنه‌هایی از فیلم را به یاد می‌آورم: زنی در تِراس وقتی برف بی‌وقفه می بارد، مردی با قلاده‌ی سگی در دست در برف و باد و تاریکی، پیانویی معلق در هوا و بیشتر از همه چهره‌ی زنی که از خودش خشمگین است.
«بهمن» قصه‌ی هما، پرستاری میان‌سال است که در آستانه یک بحران وجودی قرار می‌شود چند روزی از خانم مسنی (مادر رئیس بیمارستان) در محیط بیمارستان به صورت اختصاصی نگه‌داری کند. هم‌زمان بارش بی‌وقفه برف آغاز می‌شود و زن، مستاصل چند روز خوابش نمی‌برد. بحران به تدریج تشدید می‌شود، زن نمی‌تواند بخوابد و جهانِ برف‌گرفته‌ی بیرون با راه‌های بسته شبیه بحرانِ ذهنی زن می‌شود …
فیلم با طمانینه شخصیت اصلی‌اش کم‌گوی‌اش را در خانه، بیمارستان و مسیر بین این دو مکان دنبال می‌کند. در ابتدا خانه تجسم «جهنم» است، مسیر «برزخ» و دست آخر بیمارستان مثل «بهشت» است؛ جایی که زن یاد می‌گیرد با تجسم پیری خود روبرو شود، آن را بپذیرد تا برف قطع شود و درهای آسمان باز شود شاید بتواند که بخوابد.
***
اکران بی سر و صدای این روزهای «بهمن» در گروه هنر و تجربه آن هم در روزهای منتهی به جشنواره فجر، روز نمایش‌اش را در جشنواره فجر (سال گذشته) در برج میلاد به یادم ‌آورد. یادم می‌آید چطور طیفی خاص از «معلوم‌الحال»‌ها درست در ردیف جلوی من و دوستانم به شکل هماهنگ تمرکز دیگران را در حین تماشا از بین بردند و چطور با سر و صدا، جار و جنجال به پا کردند. نهایت بی‌انصافی برای خود و دیگران بود برای تماشای فیلمی که نیاز به تمرکز و درگیر شدن با دنیای آرام و ساکت شخصیت اصلی قصه دارد؛ فیلمی که در سکوت و برف، زیباترین لانگ‌شات‌های جشنواره را داشت.

«انحراف از معیار» و «نمونه‌ی ژنریک» (آدمکش | هو شیائو شین)

به بهانه میز نقد برنامه هفت

 
1. بحث مسعود فراستي و آقاي کامیار محسنين در برنامه هفت درباره‌ی آدمکشِ هو شیائو شین مي‌توانست فرصتي مغتنم براي معرفي یک فيلمساز استثنايي در مديوم تلویزيون ایران با مخاطب گسترده‌ باشد اما متاسفانه این فرصت هدر رفت. بحث‌های این میزِ نقد نشان می‌دهد که شیوه‌ی برخورد تقلیل‌گرایانه با پدیده‌هایی که با انتظارات ما از سینما جور نیست چقدر می‌تواند بی‌ثمر و گمراه کننده باشد.
IMG_0997_Assassin-1600x900-c-default
 
2. در این میز نقد گفته ‌می‌شود «در چنین گونه‌هایی [رزمی] موضوع اصلی همان انتظاری است که مخاطب از گونه دارد» و بعد اضافه می‌شود «این فیلم شمشیر بازی می‌خواهد!» گویی هر فیلم پاسخی است به انتظارات مشخصِ قبلی بیننده و لابد پاسخ به آشناترین انتظارات او. گفته می‌شود «یکی نمی‌تواند در قاب بنشیند و همه چیز را درون قاب تعریف کند و ما خارج قاب همه چیز را تصور کنیم. این اتفاق نمی‌تواند در سینما بیفتد!» فارغ از مخالفت یا موافقت با چنین فیلمی، چنین جملاتِ محدود کننده‌ای برای مواجهه‌ی بیننده‌ی سینمادوست با چنین پدیده‌ی پردردسر و جیوه‌‌ای شکل مناسب به نظر نمی‌رسد. اگر تحلیل‌گر پیرامون مدل‌های رواییِ آشنا «حصار» بکشد که این سوی خط مجوز عبور دارد و آن سوی منطقه‌ی ممنوع است خب دیگر لذتِ کشف و درک فرم‌های تازه چطور اتفاق می‌افتد؟ تحلیل فیلم تا آن‌جا که من بلدم گشایشی است به درک پدیده‌هایی با کیفیت‌های ناشناخته و غیر قابل توضیح. نقد فیلم راهی است برای درکِ خیره‌سریِ روایی فیلم‌های نو و آدمکش البته گستاخ و لجوج است. اگر فیلمی پشت‌ پا به همه‌ی انتظارات روایی ما باشد تکلیف چیست؟
 
3. می‌گویند چرا شخصیت‌ها در آدمکش تبیین نمی‌شوند؟ چرا شخصیت‌ها شناخته نمی‌شوند؟ چرا به شخصیت اصلی فیلم نزدیک نمی‌شویم؟ چرا وارد کشمکش درونی این شخصیت نمی‌شویم؟ چرا این شخصیت در لانگ‌شات و مدیوم‌شات نشان داده می‌شود؟ چرا شخصیت‌ها در کلوزآپ دیالوگ نمی‌گویند؟! بار اول تماشای آدمکش یاد مدل شخصیت‌پردازی ژان پل بلموندوی از نفس افتاده افتادم. بیش از نیم قرن پیش شخصیت اصلی فیلم گدار زنجیره‌ی عجیبی از ماجراها با انگیزه‌های توضیح ندادنی را پشت سر می‌گذارد (بدون نزدیک شدن به کشمکش‌های درونی او) تا از پا در می‌آید. از طرفی دیگر چنین مدلی از شخصیت پردازی اتفاقن سنتی قدیمی در هنرهای نمایشی شرقی دارد. در ادبیات هم انواع و اقسام آن ارائه شده. آشناترینِ آن‌ها برای من شخصیت‌ها در رمان‌های آلن روب-گری‌یه است. این شیوه‌ا‌ی از شخصیت‌پردازی است که گرایش روان‌شناختی آثار مدرنیستی ادبی را ندارد و از مدل کلاسیک تولستوی‌وار قرن نوزدهمی هم دور می‌شود. در سینمای هو این مدل شخصیت‌پردازی مدام تکرار شده و نمونه‌ای‌ترینش شخصیت اصلی استاد عروس‌گردان (1993) است که از آدمکش هم افراطی‌تر است و به قول دوستی بیشتر شبح و «پاپِت» است تا بازنمایی پرجزئیاتِ کشمکش‌های درونیِ پیچیده‌ی آدمیزاد.
 
4. شش ماه گذشته برای من به مرور کارنامه فیلم‌سازی هو شیائو شین گذشت. بزودی مقدمه‌ای از این مطالعه در قالب یک مقاله‌ی بلند در شماره‌ی دی‌ماه مجله 24 چاپ می‌شود. در آن‌جا به نمونه‌های فراوانی از انحراف از معیار در آثار هو اشاره شده و نشان داده شده گرایش‌ اصلی آدمکش از نظر روایی «بازی با انتظارات روایی، بصری و سبکی» بیننده است. نشان داده می‌شود چطور این ایده اساسن تبدیل به موضوعِ فیلم می‌شود. به زعم من، این گرایش اصلیِ روایی فیلم آدمکش است.
 
5. وقتی معترضانه در این میز نقد سوال می‌شود «چرا همه چیز در آدمکش پنهان است» و چرا «قصه زیر حیرانیِ روایت گم می شود» باید گفت مشکل این مدل استراتژیِ روایی چیست؟ به نظر می‌رسد بیش از هر چیز باید نشان داد که پلات (پیرنگ) و داستان چطور در آثار هو از یکدیگر متمایز می‌شوند. همچنین باید نشان داد که چطور یکی از فعالیت‌های اصلی بیننده در هنگام تماشای این آثار «بازسازیِ داستان از پیرنگ»ِ نامتعارف فیلم است. قصه در این آثار زیر کوهی از یخ پنهان شده و ما فقط بخش کوچکی از داستان را می‌بینیم و می‌شنویم.
 
6. اشاره می شود که صحنه‌ای که حاکم تیبو (تیان جیان) با بچه‌اش تمرین می‌کند هیچ کارکردی ندارد: «یک سری صحنه‌های فیگوراتیو آن پشت اتفاق می‌افتد که کارکردی که باید داشته باشد را ندارد.» سوال این است کدام کارکرد؟ کارکردِ مفروض؟ این کارکرد از کجا آمده که به فیلم نسبت می‌دهیم؟ آن صحنه با نمایی از دختر (نی یینیانگ) بر سقف کاخ شروع می‌شود و بعد برش می‌خورد به حاکم و پسرش. به نظر می‌رسد با نوعی نمای نقطه نظر برای دختر طرف هستیم که برای اولین بار پنهانی وارد قصر شده و مثل یک شبح در کاخ لانه کرده. کافی است به حرکت دوربین و جای دوربین دقت شود. چنین نمایی باز هم تکرار می‌شود و این سبک دوربین و میزانسن در طی فیلم بسط پیدا می‌کند تا به نماهای باشکوه «فصل پرده‌ها» برسد که تمامن نمای نقطه نظر دختر است. هو دوست دارد کارکتر اصلی فیلم مثل یک «ناظر نامرئی» مدام محبوبش را در قصر نظاره کند. به جای تمرکز بر درونیات شخصیت اصلی، میزانسن فیلم است که برجسته می‌شود و در این صحنه تاکید بر نظاره‌ی عاشق است تا ابژه‌ی در حال رصد. البته چنین سبک دوربینی در نماهای «ناظر نامرئی» در «گل‌های شانگهای» بارها توسط تحلیل‌گران آثار هو اشاره شده و نماهایی شناخته شده و متعارف در فیلم‌های او محسوب می‌شود.
 
7. در انتهای بحث فراستی دست‌هایش را بهم می‌ز‌ند. ظاهرن پرونده فیلم بسته شد و حالا آسوده می‌شود خوابید. در مواجهه با چنین فیلم سرکشی واقعن می‌شود آسوده پرونده را بست و تمام؟ به نظر من، بیننده‌ی این میزِ نقد باید جهت پیکان را معکوس کند و از خود بپرسد چرا باید همه چیز را با منطقِ ژنریک سینمای نُرم سنجید؟ اگر «انحراف از معیار» در فیلمی دیده شد به جای مقاومت در مقابل «عدم تطابق با انتظارات»‌مان باید از خود پرسید منطق این یکی چیست؟ فراستی می‌گوید «فیلم‌ساز به همه چیز فکر کرده، به زوایای دوربین، به نور، به رنگ فکر کرده، به موسیقی فکر کرده اما به تدوین فکر نکرده! …گاهی کات‌هایی درفیلم است که مخاطب را کاملن پرت می‌کند.» تمام بحث همین کات‌هایِ خیره‌سر فیلم است. این‌ها برای چه در آن لحظه‌ها می‌آیند؟ آدمکش درست به دلیل همین کات‌های گستاخ فیلم بزرگی است. این کات‌ها در هم‌جواری آن ایستایی و سکون فیلم بحثِ «ریتم» فیلم را پیش می‌کشد و در مقاله مورد اشاره مفصل به کارکرد آن‌ها پرداخته شده. قرار ما اول دی‌ماه، پیشخوان مجلات، شماره دی‌ماه 24.
 

شبِ ترورهای پاریس و فرانکوفونیای ساکوروف

نیمه شب که با خوش‌ خیالی از مهمانی بر می‌گشتیم هنوز اطلاع نداشتیم یک ساعت قبل، چند خیابان بالاتر حوالی کنسرت باتاکلان پاریس چه اتفاقی افتاده است. از کشته شدن ده‌ها نفر بیخ گوش‌مان خبر نداشتیم و آن قدر سرخوش و بی‌خبر بودیم که وقتی از جلوی دانشگاه قدیمی‌ام رد شدیم با آب و تاب و سر فرصت از شب‌های بعدِ تنیس برای نوشین تعریف کردم. نگهبان فقط اجازه می‌داد تا ساعت دوازده در زمین تنیس دانشگاه بازی کنیم و آن روزها که سرخوش بودیم کاری به ساعت نداشتیم.
attentats-paris-carillon-hommage-francesoir_field_image_principale
پیشتر، حوالی غروب برای رسیدن به مهمانی عجله داشتیم. باید کیک می‌گرفتیم و خودمان را زودتر به خانه «ریشارد» و «آن» می‌رساندیم. شهر چراغانی و زیبا بود و از شلوغی شب تعطیل هم خبری نبود و آدم دلش نمی‌آمد خیابان‌های نوامبر را بی‌خیال شود. ویترین‌های بزرگ با کلکسیون‌های جدید برانگیزاننده‌ بودند و خیابان‌ها به استقبال نوئل رفته بودند. جمعه شب پاییزی دلپذیری به نظر می‌رسید و هیچ از آن چه چند ساعت بعد اتفاق می‌افتاد خبر نداشتیم.
 
«آن» در را که باز کرد خندید و گفت: «باز سینما بودی؟» شوخی همیشگی‌اش است. «آن» چند سال پیش استاد راهنمای تز نوشین بود و حالا همراه همسرش ریشارد شده‌اند دوستان نزدیک ما. ریشارد پزشک است و استراتژی عجیبی در میزبانی دارد. در این دید و بازدیدها اول با مسایل کاری شروع می‌کند اما بلافاصله بحث را به سینما می‌کشاند. سیاست و سینمای ایران را هر دو خوب می‌شناسد و همیشه موضوع برای صحبت دارد. سرِ شب سرحال بود و شوخی می‌کرد. خیلی زود رسید به «دکمه مروارید» مستند پاتریشیا گوسمن شیلیایی که تازه دیده بود. برای من دوست‌داشتنی است که این خانم و آقا با علاقه و وسواس فیلم‌های اکران را برای دیدن انتخاب می‌کنند. «ریشارد» کمی بعد‌تر درباره‌ی شیلی حرف زد، بعدتر از سفرهایش به آن‌جا در سال‌های پینوشه گفت. همین‌طور از ایده‌ای گفت که موقع تماشای فیلم به ذهنش رسیده بود؛ این‌که رفتارِ چهار قرن پیشِ غرب با بومیان چقدر زیبا با برخوردهای دیکتاتور شیلی با ناراضیان سه دهه پیش مقایسه شده است. بعد رسید به ستایش از مصدق. و مصدق را مثل همیشه درست تلفظ کرد. این برای یک فرانسوی عجیب است. شبِ تاریخ بود برای ما.
  francofonia-trailer-italiano-e-poster-del-film-di-aleksandr-sokurov
کمی بعد موقعی که داشت اره ماهی را در بشقابم می‌کشید درباره قصه‌ی فرانکوفونیای ساکوروف سوال کرد. گفتم قصه اشغال پاریس در جنگ دوم است. هیتلر وارد شهر شده و به دنبال آدرس موزه‌ی لوور است. نوشین برای‌شان از مستندهای دست اول فیلم گفت که که کمتر از پاریسِ اشغال شده سال‌های جنگ دیده‌ایم: کافه‌ها، خیابان‌ها و مردم شهر که به طرز عجیبی پریشان، مشکوک‌ و گاه خوشحا‌لند. ریشارد مسن است و تاریخ واقعن سر ذوقش می‌آورد. او هم ادامه داد و از شرایط اجتماعی و سیاسی آن روزها گفت. بعد گفت پدرش یهودی بوده و آن روزها با خانواده شهر را ترک کرده‌اند و به الجزایر گریخته‌اند. گفت ژنرال‌ها شهر را دو دستی تقدیم آلمان‌ها کردند. گفتم راوی فیلم، پاریس آن روزها را ville ouverte شهر بی‌دفاع می‌نامد. چند بار زیر لب تکرار کرد Paris, ville ouverte.
 
خبر نداشتیم همان موقع چند خیابان آن طرف‌تر چه خبر شده. از خیابان‌های اطراف استادیوم ملی خبر نداشتیم. بی‌خبر و بی‌خیال بودیم اما با این حال کسی غذایش را نمی‌خورد. «آن» گفت مادرش تعریف می‌کرده آن روزها در شهر به زحمت چیزی برای خوردن پیدا می‌کردند. مواد غذایی را مستقیم می‌فرستاده‌اند آلمان. ریشارد گفت بزرگترین خیانتِ تاریخ فرانسه بود. ژنرال‌ها شهر را دو دستی تقدیم‌شان کردند. هیچ می‌دانی ارتش آلمان چطور از بلژیک به سمت مرزهای فرانسه راهش را کج کرد و در عرض چند روز به سوی پاریس سرازیر شد و شهر را گرفت؟ شهر آن‌ روزها بی‌دفاع بود. نیروهای سیاسی و ژنرال‌های ما خیانت کردند. بعد چند بار پشت سر هم گفت: شرم‌آوره، شرم آور. «آن» گفت ما در درس‌های مدرسه هم کمتر درباره روزهای اشغال می‌خواندیم. حالا هم کسی در کتاب‌های مدرسه از آن روزهایِ خیانت نمی‌گوید…

مطب دکتر کالیگاری با اجرای موسیقی زنده

دیشب افتتاحیه‌ی بیستمین دوره‌ی فستیوال سینمای آلمان در پاریس بود. مجموعه فیلارمونی پاریس برای شب افتتاح «مطب دکتر کالیگاری» (رابرت وینه) را در سالن اصلی‌اش اکران کرد و ارکستر ملی ایل-دو-فرانس هم‌زمان با نمایش، موسیقی فیلم را به شیوه‌ی اکران 1920 در مقابل پرده اجرا کرد.

12096236_404176783108949_6846325205428793960_n

مطب دکتر کالیگاری | رابرت وینه | 1920

فیلم را شرکت برتزلمان و بنیاد فریدریش ویلهلم مورنائو در طی دو سال به کمک نسخه‌هایی که در فاصله‌ی 1920 و 30 اکران شده مرمت کرده‌اند و حاصلش نسخه‌ای فوق‌العاده از نظر کیفیت پخش است که نسبت به نسخه شناخته شده حدود ده دقیقه طولانی‌تر است. از نظر کیفیت، تصاویر این نسخه با آن دکورهای نقاشی شده، صحنه‌پردازی‌های استیلیزه و جزئیات غیرواقع‌گرایانه چهره و بازی بازیگران جلوه‌ای استثنایی دارد.
تماشای فیلم همراه با 2400 نفر دیگر و روی پرده‌ای غول‌آسا که پرده‌های سالن کوچک در مقابلش به شوخی می‌ماند و در کنار یک ارکستر بزرگ تاثیر اکسپرسیونیستی متفاوتی داشت و باعث می‌شد بعضی از المان‌های فیلم که نیاز به اغماضِ تاریخ سینمایی دارد را فراموش کنیم و غرق تماشای آن سایه‌های شوم شویم.
و اگر چه حضور گروه ارکستر در جلوی پرده و حرکت دست‌ها و سازهای نوازندگان باعث عدم تمرکزم در دنبال کردن بعضی لحظاتِ تماشای فیلم بود اما ترکیب آن تصاویر با رقص دست‌های نوازندگان خودش انگار یک تجربه‌ی تلفیقی بود؛ شاید بشود گفت آن‌چه دیدیم و شنیدیم نوعی سینه-کنسرت بود. آن مسیرهای زیگزاگی‌ در دوردست و آن پس‌زمینه‌های شهری دفرمه فیلم در کنار آن اجرای زنده‌ یادآوری می‌کرد که این تصاویر و آواها غیر قابل تکرار است؛ یک‌جور کیفیت یگانه مثل اپرا و تئاتر یا بهتر بگویم چیزی شبیه زندگی.