ویکتوریا | سباستین شیپر

ویکتوریا | سباستین شیپر | 2015

دیشب فیلم فوق‌العاده‌ی «ویکتوریا» ساخته‌ی سباستین شیپر را دیدم و تا الان مسحور تماشایش هستم. لابد شما هم درباره‌ی این ساخته‌ی تک پلانِ 140 دقیقه‌ای اینجا و آن‌جا چیزی شنیده‌اید؛ فیلمی که در جشنواره فیلم برلین سال پیش هم درخشیده بود.

رهزف

از نظر اجرا ساخته شدن «ویکتوریا» به معجزه می‌ماند. 140 دقیقه تجربه‌ی درگیرکننده‌ی فضاهای متفاوت با ریتمی کوبنده که از رقص مستانه به شیوه‌ی کلاب‌های گاسپار نوئه‌ای تا پرسه‌ی شهری لینکلیتری را در خود دارد، از محدودیت عدم برش «طناب»، «کشتی نوح» و «ماهی و گربه» گرفته تا تجربه‌ی تداوم در لوکیشن‌های متفاوتِ «بِردمن»ی.

«ویکتوریا» مدام با پیش‌فرض‌های ما بازی می‌کند و هر چالشی (ناشی از محدودیت تک پلان بودن) را که فکرش را بکنیم کنار می‌گذارد، موقعیت‌های نمایشی‌اش را سخت و سخت‌تر می‌کند، تنوع مود، لوکیشن و فضا می‌دهد و ابعاد تخیلی‌اش را بسط می‌دهد و غافلگیرمان می‌کند. از دزدی مسلحانه پر از تنش و تعلیق گرفته تا لمحه‌ای آرامش در گرگ و میش صبح در کافه‌ای پر از نورهای گرم جایی که دختری قطعه مفیستو را به شکل شگفت‌انگیزی جلویِ چشمان ما برای پسری که یک ساعت پیش با او آشنا شده با پیانو اجرا می‌کند.

«ویکتوریا» اما فقط جنونِ سبک نیست؛ کابوسِ شبانه‌ی دختری است که سال‌ها پیش در قلب مادرید می‌توانسته بهترینِ پیانیست‌ها باشد اما الان راننده‌ی جمعی شرور در دل خیابان‌های برلین است؛ در قصه‌ای که از تیرگی‌های گرگ و میش شروع می‌شود و جلوی چشمان‌مان تا آمدن آرامِ آفتاب و نور در خیابان‌های ابتدای صبح ادامه پیدا می‌کند.

هوشم بِبَر | محسن نامجو

«هوشم بِبَر» برای من از بهترین‌های محسن نامجو است؛ قطعه‌ای برای بارها گوش دادن. هر بار موقع گوش دادن مثل هر اجرای اصیلی، مرجع را به یاد نمی‌آورم؛ انگار نه انگار بازگشتی است به یک غزلِ شگفت‌انگیز از سعدی و انگار نه انگار پیش‌تر شجریان هم اجرایش کرده. تاکیدهای نامتعارف نامجو، بی‌تاکیدی‌اش در تقطیع و بازی با واحد ساختاری مصرع پیشنهادی تازه برای تجربه کردن این غزلِ کلاسیک است.

شنیدن هوشم ببر در ساندکلاد

و همزمان البته پیشنهادی است برای دوباره خواندن ابیات کامل این غزل عاشقانه و کشف بخش ابتداییِ شگفت‌انگیز تصویری‌اش با آن فعل غریب «می‌بَرزَند»: «می‌برزند ز مشرق، شمعِ فلک زبانه». تا باز ظرفیتِ زبان فارسی سعدی را کشف کنیم و از شکل و جای استفاده سعدی از فعل به وجد بیاییم و شگفت زده شویم که تعابیر این غزل پس از هفت قرن چقدر امروزی و تازه است. این بار می‌شود به جای یک ایمیلِ بلند بالا یا چند ساعت حرف زدن، برای محبوب‌مان بنویسیم: «گر سنگ فتنه بارد، فرقِ مَنَش سپر کن» و برای دلبری کافی است وایبر کنیم: «عقلم بِدُزد لَختی، چند اختیارِ دانش؟»

سايه‌ی زنان و حسادت | فيليپ گرل

سايه‌ی زنان| فيليپ گرل | 2015

سايه‌ی زنان (فیلیپ گرل): فیلم افتتاحیه بخش دو هفته کارگردان‌ها یک سیاه و سفیدِ برسونی است؛ ملانکولیک، مینیمال، پیراسته و ضدجریان. اگر چه تلاش برای نزدیک شدن به مرزهای رادیکالیسمِ برسون، نیم قرن بعد از او هنوز به شوخی می‌ماند اما زدودن زوائد و نزدیک شدن به هسته مرکزی یک رابطه، «سایه‌ی زنان» با 73 دقیقه را به تجربه‌ای اصیل بدل کرده.
تیتراژ می‌آید: ژان‌کلود کریر (سناریست)، ژان‌لوئی اوبِر (موزیسین) و فیلیپ گرل (کارگردان). دود از کنده بلند می‌شود.

garrel

حسادت | فيليپ گرل | 2013

21035507_20131114181440783

مقدمه‌ای بر «سايه‌ی زنان» و از همان جنس فيلم؛ همان‌قدر پیراسته و همان‌قدر متمرکز بر «رابطه» هرچند محافظه‌کارتر از آن. اگر در «سایه‌ی زنان» رناتو برتا، فیلمبردارِ شابرول، رومر، لويي مال و … از نظر بصری فیلم را به آثار موج‌نویی‌ها شبیه کرده در «حسادت» دنیای آدم‌های تئاتری، منش آن‌ها، رهایی‌شان و طبعِ متغیر منتشر در فضا کیفیتی دهه شصتی به فیلم داده. از نظر حال و هوا دیالوگی است با «پاریس از آن ماست»ِ ریوت با آن آدم‌های سرخوشِ تئاتری‌اش (و همه آن عاشقانه‌های پاریسی دهه شصت) و پسر فیلمساز (لوئی گرل) یادآور همه‌ی عاشق‌پیشگی‌های ژان پیر لئو. و از آن مدل‌ فیلم‌هایی است که محدودیتِ تولید باعث خلاقیت شده است و کوچک بودن پروداکشن منجر به حقیر شدن سینماتوگرافیکی نشده.

زیبایی بزرگ | پائولو سورنتینو

چاپ شده در فصل‌نامه فیلمخانه، شماره ۷، زمستان ۱۳۹۲

زیبایی بزرگ | پائولو سورنتینو | 2013


روی لبه‌ی یأس

 

کسی رو به قطارگونه‌ای که دوستانش هنگام رقص شکل داده‌اند می‌گوید: «این بهترین قطار رُم است … چون هیچ‌جا نمی‌رود». مردی درون آب هر چه دست و پا می‌زند پیش نمی‌رود. زیبایی بزرگ پر است از این آدم‌های سرگشته، مهمانی‌های پر زرق و برق، نویسنده‌هایِ مرفه بی‌کتاب با خونی سوزان از الکل، کاسبان‌ِ فروتن آثار هنری و رقاصه‌های بزک کرده‌ی پرمدعا در اندیشه‌ی نوشتنِ رمان‌های پروستی. جِپ گامباردِلا، یکی از آن‌ها، نویسنده پرآوازه، درست چند روز پس از تولد 65 سالگی‌اش، هنگامی که در تراس خانه‌ی زنی که آن‌شب با او آشنا شده سیگار می‌کشد، به نظرش می‌رسد دیگر نباید وقتش را با کارهایی که دوست ندارد تلف کند. او که سال‌هاست نومیدانه با  شب‌نشینی‌های بی‌هدف، زن‌های بی‌ربط و خوش‌گذرانی‌هایِ بی‌پروا سپری می‌کند، آن شب در تراس، موقعیتِ «آستانه‌ی نومیدی»‌اش بدل به یک «بحران وجودی» می‌شود: جِپ احساس می‌کند با یک بحران بزرگ روبرو است.

فرم اپیزودیک فیلم روند تدریجی همین تبدیل موقعیت است و روایت با دور و نزدیک شدن یک‌درمیان بین خط محوری (طی کردن بحران) و پاساژهای حاشیه‌ای توازن می‌یابد. هر اپیزود بخشی از بحران درونی جِپ را تشدید می‌کند. در مقابل پاساژها ضربه‌گیر هستند و با دور شدن موقتی از بحران، رخوتِ زندگی واقعی یک روشنفکر با زندگی سطح بالا را بازنمایی می‌کنند. زیبایی بزرگ یک مدلِ نمونه‌ای از ساختار اپیزودیک است که هر خرده داستانش حیاتی مستقل دارد در عین حال که حلقه‌ای است از زنجیره‌ی خودشناسی شخصیت اصلی و ضربه‌ای است به هسته‌ی سخت پیرامونش. در اوایل فیلم اپیزود اطلاع یافتن از مرگ الیزا (عشق جوانی‌اش) اگر چه برایش تکان‌دهنده است اما جدی‌ نمی‌گیردش. فصل آشنایی و همراهی با رامونا، علی‌رغم حرفه پیش‌پاافتاده‌ دختر، به تدریج تبدیل به یک رابطه‌ انسانی تاثیرگذار می‌شود. تیر خلاص مرگ آندره‌آ است. با آن‌که جِپ اعتقاد دارد نباید در چنین مراسمی گریست، اما موقع حمل تابوت می‌گرید و درهم می‌شکند. مرگ الیزا، آندره‌آ و بعد رامونا به گونه‌ای ترحم‌برانگیز تَرَکی‌ست بر حاشیه‌ی امن هر روز‌ه‌اش. یک‌بار در میانه صحبت با رامونا ناگهان سکوت می‌کند، درمی‌یابیم که حس کرده پیر شده و وقتی در اواخر فیلم خواهر ماریا به او می‌گوید «ریشه‌ها مهم‌اند» کاملا آماده است بعد چهل سال رُم را به مقصد ناپلِ جوانی‌اش ترک کند.

تمایز زیبایی بزرگ با شاهکارهای سینمای مدرن در میزان خودآگاهی شخصیت اصلی نسبت به موقعیت خویش است. زیبایی بزرگ صرفا نمایش پوچی این بازار مکاره نیست بلکه خودآگاهی جِپ به این تباهی نیز هست. از این دریچه است که سرِ دیگر زیبایی بزرگ به سینمای امروز گره می‌خورد. وقتی در یکی از مهمانی‌ها به او کنایه می‌زنند که به وقت فعالیت‌های اجتماعی سایرین، جِپ عین یک ولگرد مشغول گشتن با دخترهای شیک بوده، او دردمندانه پاسخ می‌دهد که ضعف‌ها و تناقض‌های زندگی‌اش را به خوبی می‌شناسد اما از بودن در این درماندگی و حقارت شاد نیست. جِپ نه روشنفکر عبوس برگمنی است که ابتذال جهان منزویش کرده و نه روشنفکر سرخوش وودی آلنی که تنها موفق به درک ابتذال خود و پیرامونش می‌شود. او اگرچه در این «ابتذال کسالت‌بارِ زندگی آراسته» زندگی می‌کند اما نهایتا موفق به ایجاد روزنه‌ای بر این کره‌ی سفت می‌شود و دریچه‌هایِ اندکِ نور را، هر چند دیر و هر چند دور می‌گشاید. جِپ اگر چه در خودویرانگری غوطه‌ور است و اگر چه تا مرز ته کشیدنِ تتمه‌ی تمایزش با دیگران پیش می‌رود اما در پایان روی لبه می‌ایستد، سقوط نمی‌کند و با بازگشت به ریشه‌ها بر این پیش‌پا افتادگی فائق می‌شود. اواخر فیلم جایی جِپ نقل می‌کند که فلوبر روزگاری دوست داشته رمانی درباره «هیچ» بنویسد، «فلوبر نتوانست. خب، من نمی‌توانم؟». این نقطه، آغازِ عبور از بحران است.

غنای تجربه‌ی زیبایی بزرگ به پیچیدگی موقعیت نویسنده‌ای بر می‌گردد که اگر چه در ابتدای جوانی ناپل را ترک می‌کند تا پادشاهِ زندگی سطح بالای رُم باشد، اما به این آرزو بسنده نمی‌کند. او اغلب، روزها می‌خوابد و شب در خیابان‌ها و میدان‌های رخوت‌زده شهر قدم می‌زند. این فیلمی است در ستایشِ پرسه‌های ملانکولیک شبانه، متصل به سنتِ سینمای هنری دهه شصت و البته در ستایشِ خیابان‌‌های خلوت شهر و شکوهِ رنگ‌پریده‌ی نورِ تازه‌ی صبح. کمتر فیلمی این‌گونه از سرِ شوق قهرمانش را راهی نظاره جهان می‌کند، راهی مکاشفه در شب، در میدانچه‌های تنهایی و در گالری‌های بی‌خواب. و تزکیه برایش از طریق نگریستنِ شهر و «لحظه‌های ادراک» از مشاهده‌ی پیرامون اتفاق می‌افتد. شبی که جِپ قدم زدن در میدانچه خلوت را به رختخواب زنی که تازه با او آشنا شده ترجیح می‌دهد و هر بار که پارتی‌های پرهیاهو را به سوی سنگفرش‌های حاشیه‌ی رود ترک می‌کند، ابتذالِ روز را گویی از کالبد به در می‌کند. و غریب‌ترین تجربه‌ی فیلم و ماندگارترینِ آن‌ها فصلی است که با کلیددار بناهای باستانی شهر، شبی را در دالان‌های تاریخ به نظاره نقاشی‌ها و مجسمه‌ها صبح می‌کند.

او نویسنده‌ای است که به وقت خواب سقف خانه‌اش دریا است، جایی‌که پیوندش می‌دهد به ریشه‌ها؛ مردی ایستاده در برابر زرافه‌ای مغموم با تراسی پُر از فلامینگوهایِ مهاجر به غرب، پُر از زیبایی بزرگ.

کبوتری روی شاخه نشسته به وجود می‌اندیشد | روی اندرسون

کبوتری روی شاخه نشسته به وجود می‌اندیشد | روی اندرسون | ۲۰۱۴

برای دیدن «کبوتری روی شاخه نشسته به وجود می‌اندیشد»، برنده شیر طلایی فستیوالِ ونیز سالِ گذشته، اشتیاق زیادی داشتم. فیلم جدید روی اندرسون اما فیلم متوسطی بود که انتظاراتم را برآورده نکرد.

11139398_358618370998124_8664420735846110492_n

به سیاق دو فیلم قبلی روی اندرسون (که هر کدام با فاصله‌ی هفت ساله ساخته شده‌)، «کبوتری روی شاخه …» فیلمی است اپیزودگونه با مایه‌هایی ابزورد در بابِ اندوه زیستن، در صحنه‌ای تئاترگونه با یک موقعیت نسبتن محوری از دو فروشنده دوره‌گرد که به دنبال فروش محصولات‌شان هستند. دو فروشنده دوره‌گرد که هر چه بیشتر تلاش می‌کنند کمتر موفق می‌شوند. موقعیت‌ها بعضن جالبند. یکی از جذابترین‌ها، کابوسِ یکی از کارکترهای اصلی است: یک ماشین بزرگ با شیپورهای بیرون آمده از آن که چند سرباز به زور برده‌هایی سیاه‌پوست را وارد آن می‌کنند و زیر آن را آتشی بزرگ درست می‌کنند. استوانه شروع به چرخیدن می‌کند و جماعتی پیر مثل سیرک به صحنه خیره می‌شوند. اما بخش زیادی از موقعیت‌های فیلم از نظرِ ایده خلاقانه، نامتعارف و افسارگسیخته به نظر نمی‌رسند.

در طی این سه‌گانه، فیلمساز از فیلم فوق‌العاده «آوازهایی از طبقه دوم» به فیلم متوسط «کبوتری روی شاخه…» رسیده. اگر در اولی ظرافت‌ها و موقعیت‌های بدیع چنان درگیر کننده بود که بیننده از تجربه‌ی چنین جهان تازه‌ای به وجد می‌آمد، این آخری بیشتر به اپیزودهای متوسط آن شبیه شده. کماکان فیلم اول فیلمساز «یک عاشقانه سوئدی» که در سال 1970 ساخته و هیچ شباهتی با این سه‌گانه روی اندرسونی ندارد برایم بهترین فیلم فیلمساز است و سعی می‌کنم این فیلمساز تک‌رو و سالخورده را با آن به یاد بیاورم.

در همان بخش‌های اولیه «کبوتری روی شاخه …»، در جایی که شبیه رستوران یک کشتی تفریحی است مردی چاق پس از پر کردن ظرف غذایش نقش زمین شده. از اورژانس هم کاری بر نیامده و مرد مرده است. مسؤول رستوران رو به جماعت درون رستوران می‌گوید مرحوم پول غذا را حساب کرده و هرکس می‌خواهد ساندویچ میگو و آبجو ایشان را رایگان ببرد. کمی می‌گذرد، پیرمردی جلو می‌آید و آبجو را بر می‌دارد. فیلم، شبیه آبجوی یک مرده در رستوران یک کشتی تفریحی به نظر می‌رسد: همان‌ قدر دلفریب، همان‌ قدر شاعرانه، همان‌ قدر تراژیک و همان قدر بی‌مزه. به سلامتی روی اندرسون 72 ساله.

کلوزآپ: کیارستمی و قضیه «اتومبیل»

کلوزآپ | عباس کیارستمی | ۱۹۹۰

کیارستمی استادِ صحنه‌های داخل اتومبیل است. با دیدن «تاکسی» (پناهی) یادم آمد که چقدر در فیلم‌های کیارستمی شخصیت‌های اصلی فیلم را در اتومبیل دیده‌ایم. «طعم گیلاس»، «ده»، «زندگی و دیگر هیچ» اساسن در اتومبیل می‌گذرند (و همین‌طور بخش زیادی از «باد ما را خواهد برد»، «زیردرختان زیتون»، …) و چقدر حضور طولانی آدم‌ها در اتوموبیل منجر به خلق شخصیت‌های حرّاف و وسواسی شده است. تازگی که «گزارش» را دوباره ‌مرور کردم، متوجه شدم اتوموبیل در این فیلم‌ هم نقش محوری دارد. علاقه کیارستمی به اتوموبیل به جایی می‌رسد که بخش آغازین «باد ما را خواهد برد» را می‌توان در ستایش اتومبیل دانست: شخصیت‌ها حذف می‌شوند (فقط صدای‌شان را می‌شنویم) و حدود هفت دقیقه خرامیدن اتومبیلی را در کوه‌پایه و دشت می‌بینیم. انگار کیارستمی آدم‌ها، چشم‌اندازها و حتی تک‌ درخت‌هایش را به قدر فیگور اتومبیل دوست ندارد.

Close_Up_DVD_cover

یک ورسیون‌ جذابِ «فصل اتومبیل»، سکانس شروع «کلوزآپ، نمای نزدیک» است که گلچین کرده‌ام و می‌توانید از در پایین ببینید. به نظر می‌رسد میزانسنِ اتوموبیل با گرفتنِ تحرک شخصیت‌ها و پیچ کردن آن‌ها به صندلی، اجازه تمرکز به ببیننده می‌دهد تا با شخصیت‌های حرّاف همراه شود و از طریق نمای نزدیک چهره به آن‌ها نزدیک شود. این ورسیون البته نسبت به نماهای بلند «طعم گیلاس»، «ده» و … پرکات‌تر و شلوغ‌تر است و این‌جا شخصیت‌ها را از نمای روبرو می‌بینیم (در فیلم‌های بعدی، کیارستمی اغلب از نمای روبرو پرهیز می‌کند).

قصه فیلم در این فصل بلافاصله شروع می‌شود، شخصیت خبرنگار به خوبی تبیین می‌شود و شرایط انتقال به فصل بعدی فراهم می‌شود. وجوه مستندِ صحنه با لِوِل بالای آمبیانس و دیالوگ‌های گاه نصفه و نیمه شخصیت‌ها و درهم رفتن آن‌ها تقویت می‌شود. بازی بازیگرها آن‌قدر خودانگیخته به نظر می‌رسد و همه چیز آن‌قدر زنده و پر جزئیات است که یادمان می‌رود که این میزانسن چیده شده.
و مثل همیشه زنده بودن صحنه‌ها همراه با یک شوخ طبعی کنترل شده‌ی کیارستمی‌وار است. مثل شوخی راننده آژانس: «افسر بازنشسته‌ی نیرو هوایی‌ام …اما فعلن که نیرو زمینی داریم کار می‌کنیم!»، یا پاسخ راننده به سوال خبرنگار که می‌پرسد مخملباف را می‌شناسد: «بازاریه؟»، یا ایده‌ی «خبرهای اوریانی» و جواب راننده به خبرنگار وقتی می‌پرسد اوریانا فالاچی و … را می‌شناسد: «نه. جزء مسافرای ما نبودن!» و آن مرد بوقلمون به دست …

خواب زمستانی و سونات پیانوی شماره‌ی 20 شوبرت (از الاغِ بالتازار تا اسبِ خواب زمستانی)

خواب زمستانی با سونات پیانوی شماره‌ی 20 شوبرت در مخاطبش نفوذ می‌کند. نوری درباره‌ی این قطعه‌ی جادویی این‌طور توضیح می‌دهد:

شنیدن این قطعه در ساندکلاد

«سوال: چه زمانی تصمیم گرفتید از موسیقی استفاده کنید و به طور خاص از سونات شماره ۲۰ شوبرت، که در «ناگهان بالتازار» هم استفاده شده؟

ـ‌ موسیقی‌های مختلفی را امتحان کردیم و در نهایت از این قطعه استفاده کردم چون شوبرت از یک تم استفاده می‌کند ولی با تغییراتی ظریف و واریاسیون‌هایی مینیمال قطعه‌های جدید می‌سازد. این قطعه بسیار شناخته شده است و پس از جستجو متوجه شدم که برسون هم آن را در فیلمش به کار گرفته بوده، اما برایم مهم نبود… کاپادوکیه در زبان ترکی یعنی سرزمین اسب‌های زیبا. در این منطقه اسب‌های وحشی بی‌نظیری وجود دارند و به نظرم وارد نکردن‌شان در داستان غیرممکن بود. آنها هیچ تماسی با انسان‌ها ندارند: به محض اینکه گیر می‌افتند، برای آزادی‌شان می‌جنگند. به نظرم این با سوژه فیلم مناسبت داشت.»

winter-sleep-2014-007-town-in-rocks-in-snow_1000x750

تاکسی | جعفر پناهی

«تاکسی» که اینجا با عنوان Taxi Téhéran اکران شده، چند ساعت خیابان‌گردی با جعفر پناهی در خیابان‌های تهران است. او که راننده‌ی یک تاکسی است در مسیرش با چند نفر روبرو می‌شود و ما اتفاقات را از طریق چند دوربین تعبیه شده در تاکسی دنبال می‌کنیم.

تاکسی | جعفر پناهی | ۲۰۱۵

taxi

«تاکسی» بلافاصله «ده» را به یاد می‌آورد؛ یک «ده»ِ بی‌ظرافت که فقط اسکلتی از آن باقی مانده. «تاکسی» نه انسجام فرمی و تماتیک «ده» را دارد و نه بافت غنی آن. فیلمِ پناهی بی‌توجه به سرچشمه‌های الهام، همه چیز را به هم می‌آمیزد (مضامین اجتماعی ملتهب: «طلای سرخ» و «دایره»/ کودکانِ درگیرِ مخمصه: «بادکنک سفید» و «آینه»/ قصه‌ی تبعیض: «آفساید» / و مدل سرسری و چریکی فیلم‌سازی‌ اخیرش: «این فیلم نیست») بی‌توجه به این‌که فیلم‌های درخشان کیارستمی حاصل تمرکز روی موقعیت‌های نمایشی آن‌ها است. حتی «ده» ‌که چند اپیزود مجزاست با حذف جنبه‌های بصری (که شگرد کیارستمی بود) تمرکزش را بر روابط انسانی شخصیت‌ها می‌گذارد و حول چند ورسیون متنوع از موقعیت زنان در ایرانِ آن‌روزها انسجام می‌یابد.

«تاکسی» پر از موقعیت‌های نمایشی نصفه و نیمه است. اکثر موقعیت‌ها اصلن مقدمه‌چینی (حتی ابتدایی) ندارند: سوار شدن پیرزن‌ها به شوخی می‌ماند. بچه محل و فامیل پناهی که بعد سالها تلفنی او را پیدا کرده، ناگهان سر راه فیلم‌ساز پیدایش می‌شود. از همه عجیب‌تر ادامه‌ی همین بخش است. او که به زحمت پناهی را پیدا کرده و کار مهمی با او دارد، پس از آن که مساله‌اش را مطرح می‌کند ناگهان می‌رود. موقعیتی آغاز می‌شود، انتظاری به وجود می‌آید، ناگهان منطق صحنه فراموش می‌شود و فقط نیاز فیلم‌ساز به آن «ایده» باقی می‌ماند. هیستریِ مضمون جایی برای منطقِ صحنه باقی نمی‌گذارد و این‌ گونه است که همه چیز تقلیل می‌یابد به زنجیره‌ای از موقعیت‌های غیر درگیرکننده‌ که از فرط آماتوری بودن در اجرا به شوخی می‌مانند.

«تاکسی» اجرا را دست‌کم می‌گیرد. این مدل از سینما اساسن وابسته به بازیگری و کنش‌ و واکنش‌ مستقیم بازیگرها در موقعیت‌های خودانگیخته است. بازیگری در فیلم پناهی موقعیت‌های چیده شده دراماتیک را بی اثر می‌کند و ساختگی بودن صحنه مدام ما را به بیرون فیلم پرتاب می‌کند. پناهی که روزگاری در «بادکنک سفید» و «طلای سرخ» می‌توانست موقعیت‌های دراماتیک درگیرکننده با بافت رئالیستی همگن خلق کند، در «تاکسی» ناتوان است خواهرزاده‌ی لوسش را در بخش عمده‌ی فیلم هدایت کند. بازیگری عملن پاشنه آشیل فیلم می‌شود: نسرین ستوده به طرز عجیبی هول است، پیرزن‌های فیلم عملن کاریکاتورند و خودِ فیلم‌ساز هم در صحنه بلاتکلیف است و با دوربین راحت نیست. اوایل فیلم به نظر می‌رسد با ایده‌ی فیلم در فیلم قرار است چیده‌شدگی تبدیل به امتیاز فیلم شود اما بافت این صحنه‌های «ساختگی» تقریبن با صحنه‌های «واقعی» فرقی ندارد و بی‌ظرافتی جایی برای درگیر شدن با فیلم باقی نمی‌گذارد.
صحنه پایانی فیلم استعاره‌ی کل فیلم است. در یک نمای ثابت از درون تاکسی بیرون را می‌بینیم. گل رز قرمزی روی داشبورد در پیش‌زمینه است؛ همان گلی که نسرین ستوده در پایان اپیزودش به سینماگران ایران هدیه می‌کند. «تاکسی» اما تجسم «گل درشت» بودن است. «گلِ» درشت پناهی به سینمای ایران.

پیامدهای عشق | پائولو سورنتینو

فصل پایانی «پیامدهای عشق» یکی از شاعرانه‌ترین پایان‌بندی‌های فیلم‌های یکی دو دهه اخیر است. فیلم قصه‌ی تیتا دی جیرولامو، یک تاجر موفقِ سابق و یک کارگزار اجیر شده‌ی مافیاست که 24 سال است در هتلی در سوئیس زندگی می‌کند. او تنها زندگی می‌کند و جایی به برادرش اعتراف می‌کند بهترین دوستش کسی است به نام دینو جیوفره که بیست سال است او را ندیده.

پیامدهای عشق | پائولو سورنتینو | 2004

3224678653_1_2_YNxh29xG
حس شاعرانه فصلِ آنجلوپولوسی پایانی فیلم صرفن از متریال خود صحنه ناشی نمی‌شود بلکه از یک ایده روایی کلی‌تر می‌آید. به عبارت بهتر این حس پوئیتیک لزومن با نریشن تیتایِ مرده در پایان فیلم ساخته نشده. آن لانگ‌شات‌ها از کوه‌های در برف و سرمای دورها با کرینی که اطراف سوژه می‌چرخد نیز لزومن عامل اصلی این حس نیست. به نظر می‌رسد بیش از هر چیز کیفیت شاعرانه پایانی از به تاخیر انداختن در نشان دادن دوست قدیمی قهرمان قصه و غافلگیری نهایی فیلم است. اگر فیلم را دیده باشید شاید بیاد داشته باشید که از دینو فقط یک بار آن هم قبل از نیمه فیلم صحبت می‌شود. برادر تیتا شنیده که دینو مسوول تعمیرات خطوط فشار قوی برق شده. دیگر هیچ نشانی از دینو تا همین پلان‌های آخر نیست.


غرابتِ دیدن ناگهانی دینو و روبرو شدن برای اولین بار با تصویر کسی که بهترین دوست قهرمان فیلم است منجر به این حس ناآشنا می‌شود. قهرمان قصه به وقت مرگ، دوست قدیمیش را (بدون دیدن دوباره) این گونه تجسم می‌کند.

رقص در شب‌های روشنِ ویسکونتی و دو عاشقِ جیمز گری

به رقص که فکر می‌کنید در عالم سینما به یاد چه می‌افتید؟ سکانس رقصِ محبوب‌ شما کدام است؟ پالپ فیکشن؟ آواز در باران؟ بهتر است فراموش‌شان کنید. فصل درخشانِ رقص در «شب‌های روشنِ» ویسکونتی ترکیبی است از شور، رهایی، آرزویِ دیگری و عشق با چاشنیِ جنون. پریروز، روز تولد مارچلو ماسترویانیِ عزیز بود و این سکانس فوق‌العاده یکی از بهترین یادگارهای اوست. ببینید جادوی سینما را، حالِ خوش عاشق را (ماریو/ مارچلو)، معشوقه‌ی خجالتی (ناتالیا) با عشقی جان‌کاه به دیگری (کسی غیرِ ماریو) و رقص اول و آخر ماریو با محبوب کمی پیش از آن وداع آخر. فصلی بی نیاز از کلام، انگار تنها نگاه و جنبشِ تن‌ها است و خب اشتیاقِ لعنتیِ خوشِ بی‌فرجامِ آدمیزاد به آدمیزادی دیگر.

jpg_25-9-d0d2d

این فصل از«شب‌های روشن» دوقلویی با اختلاف نیم قرن در تاریخ سینما دارد: دو عاشق (جیمز گری): جنون و رهایی یک سودایی دیگر (لئوناردِ دو عاشق) که گویی با مارچلو از یک قبیله‌اند:
«فصلی کلیدی و به یادماندنی در دو عاشق (جیمز گری) هست که لئونارد (واکین فینیکس) برای بدست آوردن دلِ محبوبش میشل (گوئینت پالترو) در یک سالن شلوغ شروع به رقصیدن می‌کند. وقتی همراه دختر وارد آن فضا می‌شود کسی به شکل حرفه‌ای در حال رقصیدن است. لئونارد که آماتور به نظر می‌رسد، می‌خواهد جلوی دختر خودی نشان دهد. شیوه اجرای رقص و نقش کلیدی این سکانس در فیلم، ذهن را بلافاصله به نیم قرن پیش‌تر می‌برد و نیویورکِ جیمز گری را وصل می‌کند به ونیزِ ویسکونتی در شب‌های روشن. جایی که ماریو (مارچلو ماسترویانی) برای عشقش ناتالیا در کافه‌ای شروع می‌کند به رقصیدن. اگر چه مدل رقص دو بازیگر متفاوت است اما چیزی در این سکانس هست که فینیکس را متصل می‌کند به سنتی از بازیگری و به بخشی از سینما که کاملن جدا از بدنه آشنای آن است. استراتژی هر دو بازیگر در چنین موقعیتی یک رویکرد دوگانه است. شیوه رقص‌شان اگر چه همراه با شور و وجدی افسارگسیخته است که محبوب‌شان را به وجد آورد اما آن شیک بودن، آن کامل بودن رقص ستاره‌ها را در اجرا ندارد و بیشتر به نوعی کرئوگرافی نامتعارف می‌ماند …»

6a00d83455e40a69e2019b051105cd970d-500wi