بچههای بهشت | مارسل کارنه | ۱۹۴۵
چند روز پیش موقع تماشای بچههای بهشتِ مارسل کارنه، نام شخصیتی که آرلتی بازی میکرد (گَرانس) برایم خیلی آشنا بنظر رسید. دو سه روز گذشت و بلاخره امروز یادم آمد که این نام سالنِ نمایشی در مرکز فرهنگی ژرژ پمپیدو در پاریس (Salle Garance) بود که قبلن زیاد آنجا سر میزدم. کمی جستجو کردم و دیدم دهه هشتاد آن سالن را به یاد نقشِ آرلتی در بچههای بهشت و در پاسداشتِ دوران بازیگریاش در سینمای کلاسیک فرانسه (کارنه، لربیه، گیتری، …) گَرانس نامگذاری کردهاند.
گَرانس شاهنقشی ازلی-ابدی در تاریخ سینما است که در طول فیلم آرام آرام در معاشرت با چهار مرد قصه (باپتیس، فردریک، فرانسوا و کُنت) به تجسم وجوه پیچیدهای از مفهوم عشق تبدیل میشود. برای من سکانس دیدار گَرانس با باپتیس (جوانک سودایی قصه) در پایان فیلم در آن مهمانخانه که شکلی معبدگونه برای بچههای بهشتی قصه است، چیزی ورای فراز و فرود خرده داستانهی دیگر فیلم است. سکانسی رویاگونه با شیوهی دیالوگنویسی شعرگونهی درخشان پِرِهوری با حرکت دوربینی عجیب و غریب در پایان فصل که گویی از بودن در خلوتِ بچههای بهشتی خجالت میکشد.
دیالوگهای این فصل را اینجا بخوانید و این سکانس بیادماندنی را ببینید:
Garance: Comme c’est beau, la lumière de la lune … Regardez, Baptiste … Elle brille pour nous comme le premier soir… Et, comme le premier soir, la fenêtre est grande ouverte … C’est merveilleux… Tout est pareil, rien n’a changé. Toujours la table, à la même place … Voilà le lit où je dormais.
Baptiste: Vous non plus, Garance, vous n’avez pas changé. Votre voix a toujours la même douceur. Toujours la
même lumière dans vos yeux.
Garance: Une petite lueur…
Baptiste: Et votre cœur qui bat, sous ma main.
Garance: Baptiste …
Baptiste: Vous aviez raison, Garance. C’est tellement simple, l’amour.