بچه‌های بهشت | مارسل کارنه

بچه‌های بهشت | مارسل کارنه | ۱۹۴۵

چند روز پیش موقع تماشای بچه‌های بهشتِ مارسل کارنه، نام شخصیتی که آرلتی بازی می‌کرد (گَرانس) برایم خیلی آشنا بنظر رسید. دو سه روز گذشت و بلاخره امروز یادم آمد که این نام سالن‌ِ نمایشی در مرکز فرهنگی ژرژ پمپیدو در پاریس (Salle Garance) بود که قبلن زیاد آن‌جا سر می‌زدم. کمی جستجو کردم و دیدم دهه هشتاد آن سالن را به یاد ‌نقشِ آرلتی در بچه‌های بهشت‌ و در پاسداشتِ دوران بازیگری‌اش در سینمای کلاسیک فرانسه (کارنه، لربیه، گیتری، …) گَرانس نام‌گذاری کرده‌اند.

children-of-paradise-movie-poster-1945-1020199578
گَرانس شاه‌نقشی ازلی-ابدی در تاریخ سینما است که در طول فیلم آرام آرام در معاشرت با چهار مرد قصه (باپتیس، فردریک، فرانسوا و کُنت) به تجسم وجوه پیچیده‌ای از مفهوم عشق تبدیل می‌شود. برای من سکانس دیدار گَرانس با باپتیس (جوانک سودایی قصه) در پایان فیلم در آن مهمان‌خانه که شکلی معبدگونه برای بچه‌های بهشتی ‌قصه است، چیزی ورای فراز و فرود خرده داستان‌هی دیگر فیلم است. سکانسی رویاگونه با شیوه‌‌ی دیالوگ‌نویسی شعرگونه‌ی درخشان پِرِه‌وری با حرکت دوربینی عجیب و غریب در پایان فصل که گویی از بودن در خلوتِ بچه‌های بهشتی خجالت می‌کشد.
دیالوگ‌های این فصل را اینجا بخوانید و این سکانس بیادماندنی را ببینید:

Garance: Comme c’est beau, la lumière de la lune … Regardez, Baptiste … Elle brille pour nous comme le premier soir… Et, comme le premier soir, la fenêtre est grande ouverte … C’est merveilleux… Tout est pareil, rien n’a changé. Toujours la table, à la même place … Voilà le lit où je dormais.

Baptiste: Vous non plus, Garance, vous n’avez pas changé. Votre voix a toujours la même douceur. Toujours la
même lumière dans vos yeux.

Garance: Une petite lueur…

Baptiste: Et votre cœur qui bat, sous ma main.

Garance: Baptiste …

Baptiste: Vous aviez raison, Garance. C’est tellement simple, l’amour.

آتالانت و شب قوزی

یکی از بازی‌های بامزه‌ی سینه‌فیلی حدس و گمان‌های‌مان درباره منبع الهامِ صحنه‌ای از فیلمی است که دوست داریم. حدس می‌زنیم این یکی اشاره‌ای است به کدام فیلم قدیمی و آن یکی از کجای تاریخ سینما سر و کله‌اش پیدا شده. تلاشی غیردقیق که اغلب هم قابل اثبات نیست اما شوری بازیگوشانه در آن هست که می‌خواهد مدام متریالِ سینمایی مورد علاقه‌اش را بهم ربط دهد، کنار هم بچیند و ‌آن‌ها را در یک قاب ببیند و ذوق کند از شباهت‌های ظاهرن بی‌ارتباط و از این طریق بیشتر با تصاویر مورد علاقه‌اش عشق‌بازی کند.

10293832_252897798236849_3965726865850638410_o

10533731_252897814903514_7532713570403258549_n
چند روز پیش که آتالانتِ ژان ویگو را می‌دیدم جایی که میشل سیمون (پدر ژول) پیراهنش را در می‌آورد تا خالکوبی‌های روی تنش را نشان ژولیت ‌دهد یاد تیتراژ شب قوزی، فیلم فوق‌العاده فرخ غفاری افتادم و پیش خودم خیال کردم آن‌روزها که غفاری در دفتر لانگلوا در سینماتِک پاریس کار می‌کرد لابد این سکانس فوق‌العاده را بارها و بارها دیده، لابد غفاری هم عاشق ژان ویگو و آتالانت‌اش بوده …

یک پیامبر | ژاک اودیار

«یک پیامبر»ِ اودیار برای دوست‌دارانش با چند فصل درخشان به یاد آورده می‌شود از جمله فصل درگیر شدن مالک (طاهر رحیم) با باند مارکاگی در اواخر فیلم. سزار (رئیسِ مالک در زندان) او را برای کشتن رئیس اصلی باند (مارکاگی) به مرخصی فرستاده است اما مالک سناریو را عوض می‌کند.

یک پیامبر |  ژاک اودیار |‌ ۲۰۰۹

aprophet

بخش کانونی این درگیری شامل سیزده پلان (از شروع درگیری تا خارج شدن مالک از اتومبیل مارکاگی) با حذف صدای محیط و نمایش اسلوموشن درگیری‌ها در نماهای بسته حسی از گیجی و منگی ایجاد می‌کند. ما درگیر تجربه ذهنی مالک می‌شویم و آن لبخندش وسط گلوله‌هایی که معلوم نیست از کجا و به چه کسی شلیک می‌شود کیفیت صحنه را از یک اکشن معمولی به نوعی کروئوگرافی و یک تجربه ذهنی ارتقا می‌دهد.

وقتی لبخندِ مالک را برای اولین بار می‌بینیم حس می‌کنیم در یک ماراتن سخت بلاخره به مقصود رسیده. او موفق شده بازی را عوض کند. وقتی کمی بعدتر مارکاگی را نمی‌کشد و آزادش می‌کند حس می‌کنیم در چرخه‌ی خشونت حالا او از یک برده به پدرخوانده ارتقا یافته.

از همه شگفت‌انگیزتر شکل اجرای صحنه است: تلنبار شدن بدن‌ها روی هم و درهم رفتن آدم‌ها و جسدها. صحنه در حال تفسیر کلیت فیلم است: یکی شدن کالبدها و عدم تشخیص مجرم و بی‌گناه، رئیس و برده، زندانی و آزاد و دقیق‌تر بگوییم عدم تشخیص خوب از بد. «شکلِ اجرای صحنه» تبدیل به خود «ایده» می‌شود. به عبارت بهتر: این‌جا «شکل» همان «مفهوم» است.

***

صحنه درگیری مالک در اواخرِ «یک پیامبر» بدون موسیقی شنیدنی آن چیزی کم دارد. موسیقی Alexandre Desplat سوسپانسِ قبل از درگیری را به حسِ سلحشوری پس از آن وصل می‌کند. موسیقی که اوج می‌گیرد انگار مارشِ ورود مالک است به جبهه‌ی پدرخواندگی؛ جابه‌جایی قدرت با حسی از رهایی.

شنیدن این قطعه در یوتیوب

لویاتانِ زویاگینتسف و نهنگ ِ ابراهیم منصفی

بلاخره آن پلان جادویی پیدایش می‌شود، لحظه‌ای رعب‌انگیز که همه این روزهای فستیوال منتظرش بوده‌ای. زنی در آستانه انتخابی تلخ، در سکوت، بر فراز صخره‌ها رو به دریاهای سردِ شمال ایستاده. مغموم است و مردد با «رازی مگو» و تنهاست در میانه‌ی خانواده و دوستان با رابطه‌ای نهی شده. در نمایی از پشت سر، زن را می‌بینیم خیره به آب‌های دور، ناگهان نهنگی تنها سر از آب بر می‌آورد و پرده سینما را تسخیر می‌کند. موج‌های بلند به صخره‌ها می‌خورند و سینما این‌گونه رازش را با تو در میان می‌گذارد.

leviathan2
اینجا در این ساحلِ پر زرق و برق، برای من این نمای باشکوه از دریای بارنتز وصل می‌شود به رازی دیگر، به دورتر در دریای جنوب، و این موجود خیال‌انگیز وصل می‌شود به نهنگ ِ ابراهیم منصفی، ترانه‌ای که گویی واگویه‌های لیلیایِ لویاتان است.

نهنگ (ابراهیم منصفی)

رمان ژلوزی | آلن روب-گری‌یه‌

زنجیره‌ی «ظهور/سقوط/رستاخیزِ مجدد»ِ روب-گری‌یه برای من همان مسیرِ سینوسیِ عذاب‌آورِ «میزوگوچی بودن» بود. دوره‌ی شیدایی با خواندن فیلم‌نامه‌ي سال گذشته در مارین‌باد شروع شد و با رمان در هزارتو ادامه یافت. چند وقت بعد، دیدن فیلم‌های متاخرش باعث شد نسبت به آن تصورِ نبوغ‌آمیز شک کنم. روب-گری‌یه‌ی آن رمان و فیلمنامه با فیلم‌هایی که کیفیتِ معمولی دیده بودم هم‌خوان نبود.

10302060_230920757101220_8299968474296875185_n

چند سالی گذشت و به‌تدریج روب-گری‌یه بی‌دلیل در روزمرگی‌های رمان خواندن و فیلم دیدن رنگ باخت. گاهی بنظرم می‌رسید شاید سال گذشته در مارین‌باد بیشتر مدیون آلن رُنه بوده و در هزارتو هم لابد تک رمانِ خوبش. مدتی بعد، بدون کنکاش و بدون تلاش برای چنگ زدن به رمان‌های دیگرش روب-گری‌یه برایم به محاق رفت.

خواندن ژلوزی (1957) همه چیز را به قبل بازگرداند. ژلوزی رمانی به معنی دقیق کلمه از نظر کیفی شگفت‌انگیز است، چیزی شبیه خشم و هیاهو (ویلیام فاکنر) و بیگانه (آلبر کامو) و به نوعی متاثر از آن‌ها و در عین حال آشنایی‌زدایی و عبور از آن‌ها. وقتی برای اولین بار اواسط داستان ایده مرکزی رمان به ناگاه کشف می‌شود، به طرز عجیبی تا پایان نفس در سینه مخاطب حبس می‌شود. رمانی رعب‌انگیز با یک معماری استثنایی و از آن‌ها که باید دو بار خوانده شود، دو بار بی‌فاصله و پشت سر هم.

از نظر ساختاری -در محدوده‌ی خوانده‌های من- نظمی بیمارگونه و دقتی بی‌پایان دارد. وسواس در توصیفِ خانه، سایه‌ها و اشیا کاملن از دل ایده‌ی فراگیر قصه می‌آید و به هم ریختن زمانِ خطی قصه، از نظر میزان خرد بودن هر سِگمنت، بارها رادیکال‌تر از خشم و هیاهو و نمونه‌های متاخر سینمایی (21 گرم، …) است.

ژلوزی نقطه‌ی عطفی در تاریخ رمان است. پس از دوره‌ی طولانی رمانِ بالزاکی و بعد مدرنیست‌های اوایل قرن بیستم، ژلوزی به حق آغاز عصری دیگر بوده. حالا برایم آشوب فرو می‌نشیند و روب-گری‌یه باز به صدر می‌نشیند.

آیزنشتاین، کوله‌شف و اشکلوفسکی

سال 1925 کوله‌شف، مدرس بزرگ مکتب مونتاژ شوروی از ویکتور اشکلوفسکی (فرمالیست معروف) ‌می‌خواهد تا فیلم‌نامه‌ای بر اساس رمانِ «غیرمترقبه»‌ی جک لندن بنویسد. فیلم که قصه جویندگان طلا در یک ناکجاآباد است، سال بعد با عنوان «مطابق قانون» (By the Law) به نمایش عمومی در می‌آید. فیلم هیچ شباهتی به فیلم‌های مکتب مونتاژ ندارد هرچند دقیقا در اوج سال‌های این جنبش ساخته شده، یک‌ سال پس از اعتصاب و پوتمکینِ آیزنشتاین و همان سال نمایش مادرِ پودوفکین. «مطابق قانون» از نظر کیفی البته فیلم مهمی نیست، از ایده «اثر کوله‌شف» هم در آن خبری نیست و از نظر الگوی تدوین و شیوه قصه‌پردازی کاملن به شیوه‌ی صامت‌هایِ آمریکایی آن دوران ساخته شده و البته بی‌ارتباط با اشکلوفسکیِ نظریه‌پرداز.

1959617_218791791647450_174663519_n

اما نکته اصلی موقع تماشای فیلم، شعفِ کشفِ ارتباطِ شبکه‌ای از آدم‌های مورد علاقه‌‌ام بود. نمی‌دانستم اشکلوفسکیِ بزرگ غیر از رمان، فیلمنامه «نُرم» هم نوشته، آن هم برای کوله‌شف و برای فیلمی که آن زمان مطرح بوده. این‌که منتقد و نظریه‌پرداز محبوبت در کنار یک نابغه سینمایی در آن‌سال‌هایِ خوش دهه بیست جایی بهم وصل می‌شوند. از طرفی ژیگا ورتف و پودوفکین شاگردان مدرسه فیلم کوله‌شف بوده‌اند. اشکلوفسکی در یک دستش «تریسترام شاندی» بود و با دست دیگر درباره شیوه بازیگری در آثار ورتف و آیزنشتاین مقاله می‌نوشت. و همه آن‌ها دوست مشترکشان، آیزنشتاینِ کم‌سن و سال را از سر نبوغش -به شوخی- «پیرمرد» لقب داده بودند. آیزنشتاین مدت‌ها شاگرد مه‌یر هولد بود … و این زنجیره نبوغِ خوش خط و خال انگار از هرجایش که بگیری سفری است از امروز به ریشه‌ها.

 

ستاره‌‌ی دریایی | مَن ری

اینکه این پلانِ شگفت‌انگیز در میانه‌ی فیلم تجربیِ ستاره‌‌ی دریایی (مَن ری، 1928) از کجا سرو کله‌اش پیدا می‌شود البته جواب سرراستی ندارد. شاید به زنجیره‌ی تداعی معانی در ذهن شخصیت اصلی فیلم برگردد. مردی خیره به یک ستاره‌ی دریایی در یک ظرف شیشه‌ای، گویی از پیکرِ یک «زن» به فرمِ هندسی «ستاره‌ی دریایی» می‌رسد و «ستاره‌ی دریایی» برایش در یک لحظه‌ی فرّار، تداعیِ دریا و کشتی است که شاید روزی در سفر بر عرشه آن بوده.

10489711_251152798411349_5868454882318908744_n
اما آن‌چه اعجاب‌آور می‌نماید طراحی حرکات درون قاب در این پلان ده ثانیه‌ای ‌است. دوربین سوار بر کشتی اول در حال عقب رفتن (پیش‌زمینه) است و کشتی دوم در پس‌زمینه از چپ به راست و با یک زاویه 90 درجه نسبت به آن جابه‌جا می‌شود. این زاویه قائمه میان دو محورِ متحرک با کنج ساختمانی در سمت راست قاب برجسته‌تر می‌شود. دو نفر در میان‌زمینه پرسه می‌زنند و میزانسن این‌گونه کیفیتی امپرسیونیستی در مخاطب ایجاد می‌کند. این نمونه‌ای است از تجربه‌ی شگفت‌انگیز امپرسیون‌ بر پرده‌ی سینما که به شیوه‌ای متفاوت به همان نتیجه در نقاشی امپرسیونیستی می‌رسد.
شیوه اجرای «مَن ری» برای رسیدن به چنین ترکیب‌بندی در تصویر و همزمانی حرکت دو کشتی، هشتاد و شش سال پیش، آن هم در یک فیلم آوانگارد غیر قابل تصور است. اما از همه عجیب‌تر آن دست‌ها در سمت چپ قاب است که انگار اشاره‌ای است به راویِ سودایی قصه.

تماشای این پلان در یوتیوب

یاسوجیرو ازو

ozu
 یاسوجیرو ازو پس از این‌ که بارها و بارها همشهری کین را می‌بیند در مصاحبه‌ای می‌گوید « اگر نمره چاپلین 62 باشد به همشهری کین باید نمره 85 داد». فارغ از سیستم امتیازدهی پیچیده ازو (عدد 62 برای چاپلینی که عاشقش بود!) که خود داستان دیگری است، به‌ راستی ارتباط سبکِ اکسپرسیونیستیِ ولز با آن دوربین سرکش و میزانسن‌های ترکیبیِ هولناک با دنیای میان‌سالهای آرام و مغمومِ ازو و رخت‌های در بادش چیست؟ غلطکِ ولز چگونه بر ازو گذشته که تا آخر عمر همشهری کین بهترین فیلم خارجی او می‌ماند؟ دانلد ریچی از کسی نقل کرده که ازو موقع تماشای همشهری کین با دیدن خیلی از صحنه‌ها سر خود را مرتب با حیرت تکان می‌داده. سال 1943 ازو برای ساخت فیلمی میهن‌پرستانه به سنگاپور اعزام می‌شود، کشوری که چند وقتی بوده به اشغال ژاپن درآمده. قبل از این‌که سنگاپور به دست انگلیس‌ها بیفتد و ازو اسیر شود، خوشه‌های خشم، دلیجان، دره من چه سرسبز بود، جاده تنباکو از فورد و ربکا از هیچکاک و روباه‌های کوچک وایلر را می‌بیند. ولز خود شیفته‌ی دلیجان بود و ارتباط میان همشهری کین و دلیجان اگر چه مستقیم نیست اما قابل ردیابی است. سوال اصلی این است ارتباط دنیای ازو با منابع تغذیه سینمایی‌اش چه بوده؟

میزوگوچی در دهه بیست کاملا تحت تاثیر جریان‌های فیلمسازی آن دهه در غرب بوده. می‌گویند «خون و روح، 1923» فیلمی اکسپرسیونیستی با الهام از مطب دکتر کالیگاری است و «سمفونی شهری، 1928» به شکل مستقیم از سینمای سوسیالیستی شوروی آن دوره تاثیر گرفته. میزوگوچی در فیلم «نیهون‌باشی، 1929» یک سکانس کامل از «طلوع»ِ مورنائو را بازسازی می‌کند. سبک شخصی میزوگوچی در سه دهه بعد بی‌ارتباط با مصالح غربی نیست (مثل ایده برداشت بلند). میزوگوچی آن ایده‌ها را در سینمایش به کمال ‌رساند اما (مانند هر سنت هنری عمیق دیگر) جای پایش بر شانه‌های مورنائو و اکسپرسیونیست‌ها مشهود است.

تازگی «داستانی درباره‌ی خاشاک شناور، 1939» را دیدم. فیلم صامتی که ازو تقریبا یک دهه قبل‌تر از دوره دیدن مکرر همشهری کین ساخته. فیلم، نمایشِ زیباییِ قرار گرفتن کنار همِ اشیا در سکوت است، زیبایی کوچه‌ها، خاشاکِ شناور در هوا و لطافت کنار هم نشستن آدم‌ها وقتی برای تماشای تئاتری عامه‌پسند روی زمین نشسته‌اند. و پر است از پاساژهای مشهور ازو که سالها قبل از فیلم‌های مشهور رنگی‌اش به شکل سیستماتیک در فیلم‌هایش حضور داشته. ازو اواخر عمر (1959) نسخه رنگی این فیلم را با نام «خاشاک شناور» بازسازی کرد. استیلیزاسیون «داستانی درباره خاشاک شناور» از خیلی از جهات رادیکال‌تر از فیلم رنگی است و عملا این فیلم صامت از بهترین‌های اوست. قالب صامت اتفاقا به ازو کمک می‌کند تا آرامش جهان پیرامون آدم‌هایش نمود بیشتری داشته باشد و از کپشن اغلب به عنوان نقطه‌گذاری روایی استفاده می‌کند هر چند فیلم‌های ناطقش را هم با سنت صامت می‌ساخت. مقایسه این دو فیلم نشان می‌دهد در طی نزدیک به چهار دهه فیلمسازی تغییر چندانی در سینمای ازو رخ نداد. ردِ همشهری کین و غلطکِ ولز مشهود نیست. شاید فقط در اعتقاد به سختیِ سبک بود که این دو غول به هم شبیه می‌شدند و در استیلیزاسیونِ جهانِ فیلم‌هایشان. دوست داشتن سینمای ازو به راستی با «مصائب میزوگوچی» متفاوت است.

شیوه‌ نوشتن

تازگی‌ها فهمیده‌ام که شیوه‌ی نوشتنم، یعنی همین دو خط و نصفی یادداشت سینمایی، شبیه مدلِ اتو کشیدنم است: همان‌طور بی‌نظم، همان‌قدر بی‌چشم‌انداز برای اتمام کار و همان‌طور آسیب‌زننده به مصالح کار؛ شاید هم چیزی شبیه سیب‌زمینی پوست گرفتنم.

معمولن نمی‌دانم از کجای سیب‌زمینی باید شروع کنم. اغلب بخش بخش جلو می‌روم، کمی این سمت، کمی آن‌ورتر. با هر برش بخش زیادی از آن بی‌نوا کاسته می‌شود، بیش از آن چه لازم است. نمی‌دانم چطور یک ضرب بنویسم تا از «الف» برسم به «ب». همیشه حسرت کسانی را خورده‌ام که بلدند چطور از یک جای سیب‌زمینی شروع کنند و بدون انقطاع یک ضرب کار را تمام کنند. آن‌ها هموار و با ظرافت کلک آن لعنتی را می‌کنند.

استعاره «اتو کردن» برای مدل نوشتنم به نظر دقیق است. ابتدای کار گیجم و نمی‌دانم از کجای لباس باید شروع کرد: یقه؟ پشتِ پیراهن؟ سمت راست؟ پاچه‌ی شلوار؟ یک‌بار فهمیدم معمولن از جایی شروع می‌کنم که بیشترین آشفتگی در آن است، جایی گوریده و متلاشی. بعد همین‌طور کتره‌ای شروع می‌کنم به جلو رفتن، به سمت مقصدی نامعلوم. بعضی جاها را دو یا سه بار اتو می‌زنم. گاهی وسط اتو کردن ول می‌کنم می‌روم قهوه می‌خورم، فیس‌بوک چک می‌کنم. قاعده‌ای ندارم. فکر می‌کنم این پاراگراف را حالا بعدن سرفرصت به سراغش می‌روم و اصلاحش می‌کنم. وقت هست. بگذار بروم جلو. تنها دلخوشی‌ام این است: همیشه زمان هست برای ادیت کردن. نگران نباش. آن جمله طلایی بلاخره پیدایش می‌شود. بگذار فعلن کمی چای بنوشیم. اولین سیب‌زمینی از مجموعه سیب‌زمینی‌ها، هنوز کارش تمام نشده را ول می‌کنم و می‌روم سراغ بعدی. ایرادی ندارد، آخر بر می‌گردم و همه را رتوش می‌کنم. بگذار این سِت والیبال را ببینم، بعدش پاراگراف را عالی تمام می‌کنم. قول می‌دهم.

این طوری است که هیچوقت اتوی لباس‌هایم عین بچه‌ی آدمیزاد تمام نمی‌شود و آن سیب‌زمینی‌ها اگر چیزی البته از آن‌ها باقی مانده باشد، معمولن سرخ نمی‌شوند و اغلب بعد بوقِ ممتد ماشینِ دوستِ منتظر جلوی در خانه است که اتو را از برق می‌کشم.

کنجی میزوگوچی

تا مدت‌ها کنجی میزوگوچی برایم تناقض بود و تکلیفم با سینمایش مشخص نبود؛ یک جور دردسر بزرگ. بهترین نوشته‌های سینمایی مملو بود از ستایش از فیلم‌های دیده و ندیده‌اش. فرانسوی‌ها در دهه 50 و 60 در بازیِ بی‌مزه‌ی میزوگوچی/ کوروساوا به نفع میزوگوچی یارکشی ‌کردند، ژاک ریوت در کایه متن‌های ستایش‌آمیز درباره‌اش ‌نوشت و بردول در بحث سبک، مصداق‌هایش اغلب فیلم‌های میزوگوچی بود تا کوروساوایی که در روایت در فیلم داستانی و هنر فیلم غایب است. لابه‌لای نوشته‌های میزوگوچی‌بازهایی مثل نوئل برچ و بردول او استادِ استادهاست، آقای میزانسن. رمز و راز هم حول زندگی‌اش کم نبود، این‌که 40 فیلم صامت بلند فوق‌العاده فقط در فاصله زمانی 1923 تا 1929 ساخته و این‌که پرفکشنیسمِ شبه‌-کوبریکی‌اش در تکرار برداشت همه را سر صحنه کلافه می‌کرده. این بود که تا مدت‌ها در هر فستیوال، در چمدان‌های ریز و درشت هر «فیلمی» و در هر سایت دانلود همیشه میزوگوچی برایم جستجوی‌ اول بود.

The_Story_of_the_Last_Chrysanthemum

کفر ابلیس است لابد، اما دلیل نمی‌شود که نگفت. به مرور که فیلم‌ها را می‌دیدم، آن نبوغ، آن یگانه بودن در سبک را که همه درباره‌اش می‌نوشتند، درحین تماشای فیلم‌هایش کمتر تجربه می‌کردم. فیلم‌ها البته خوب بودند اما روی صفحه تلویزیون تکان‌دهنده نبودند. مقاله‌ها اشاره می‌کردند او استاد میزانسن و چینشِ جهان روی پرده بزرگ است. از جایی به بعد گفتم لابد باید میزوگوچی را فقط روی «پرده» دید و حتما پیدا می‌شود آن فیلم‌های درجه‌ی یکی که شایسته پانتئون‌نشینی است. مدتی به آرزو گذشت تا این‌که دیدن سانشوی مباشر روی پرده‌ی پانورامای سینما اَرلُکن کار را فقط خراب‌تر کرد. فیلمی که مدتها منتظر دیدنش بودم (از لیست ده فیلم عمر بردول) برایم اصلا قانع کننده نبود، افسونی نداشت و داستان تراژیکش بعد از نیم قرن دِمده به نظر می‌رسید. کنجکاوتر شدم و بیشتر درباره‌اش خواندم، فهمیدم ‌سواد نداشته و همه عمر حسرت نداشتن تحصیلات را می‌خورده و این با تصویر اربابِ صحنه‌ها و یا فیلم‌نامه‌نویسِ پیشروی ضدسیستمِ درام‌های شاخص زنانه و تاریخی جور در نمی‌آمد. البته یک دوره کوتاه نقاشی گذرانده بود اما نمی‌شد همه‌چیز را به آن دوره و یا شهودش نسبت داد. تماشای خواهران گیون (1936)، زنان شب (1948) و زندگی اوهارو (1952) و تازگی‌ها یک گیشا (1953) روی پرده هم تصورم را درباره‌ی کیفیتِ نبوغ‌آمیز فیلم‌هایش عوض نکرد. این، نشانی از آن میزوگوچیِ بزرگ تاریخ سینما نداشت. تنها نقطه اتصالم تا مدت‌ها اوگتسو مونوگاتاریِ بزرگ بود که اگرچه از نظر زیبایی در بیشتر فصل‌ها مسحور کننده است اما این عروسِ هزار دامادِ همه نویسنده‌های سینمایی، باز هم فیلمِ من نبود. میزوگوچی بودن نیاز به چیز دیگری داشت. بعد از یک دوره تسلیم شدم، میزوگوچی بزرگ و قابل احترام بود اما دیگر فیلم‌سازِ من نبود. لاجرم دل خوش کردم و بسنده به همان دودکش‌های محزونِ ‌ازو.

تا این‌که دوره اخیر فیلم‌بینی (سینمای کلاسیک ژاپن) به صورت اتفاقی تماشای داستان واپسین گل‌های داوودی (1939) را سر راهم قرار داد و بلاخره آن‌چه می‌بایست اتفاق افتاد. فیلمی به تمامی شایسته لفظ شاهکار، یک تجربه غریب بصری، یک «فیلمِ پرده» که دو سال قبل از همشهری کین ساخته شده و شاید از نظر تاریخی فقط قاعده بازی باشد که در این سطح یگانه است (ساخته همان سال). هر سکانس فیلم یک تجربه نوآورانه سبکی است که اغلب مستقل از پیرنگ شکل می‌گیرد. استفاده سیستماتیک و استثنایی‌ از فضای خارج قاب، سال‌ها جلوتر از تجربه‌ها‌ی دیگر است و کار با نماهای low angle با زاویه بسیار تند نسبت به سوژه‌ هنوز حیرت‌انگیز است. فیلمی پر از پلان‌سکانس‌های دراماتیک ماندگار و یک رئالیسم مثال‌زدنی که تصویری شگفت‌انگیز از شهر و البته از پشت‌صحنه تئاتر کابوکی می‌سازد. مثل سایر شاهکارهای سینما موقع تماشای این فیلم سالِ ساخت فراموش می‌شود و ادراکِ مخاطب اغلب مستقل از یادآوری قواعد سینمای آن روزگار است. این همان حلقه گمشده برای «میزوگوچی بودن» بود.

در بار بعدی تماشا به تداعیِ دور از ذهن بچه‌های بهشت (مارسل کارنه، 1945) فکر کردم. غیر از گذشتن بخش زیادی از قصه در پشت صحنه تئاتر در هر دو فیلم، این بار توجهم به صحنه پایانی فیلم جلب شد که چطور با یک منطق استثنایی (تنهایی تراژیک قهرمان فیلم در دل جمعیتی که غرق شادی‌اند) هر دو فیلم چنین پایان‌های غریبی دارند.

فیلمِ فوق‌العاده بعدی خیلی زود از راه رسید: سقوط اوسن (1935) یک جواهر صامت از میزوگوچی نسبتا جوان. این روزها وسطِ بازی لیست‌های آخر سال، فصل دیگری از فیلم دیدن برایم شروع شده: رشته‌های سپید آبشار (1933) و مرثیه اوزاکا (1936) در نوبت دیدن است؛ چه گنجینه‌ای است این سینمای کلاسیک ژاپن.