گمشدههای یک شهر
چاپ شده در مجله ۲۴، شماره تیر ۱۳۹۶
جشنواره کن امسال پیشاپیش با توجه به سالگرد هفتادمین دورهاش انتظار دیگری ایجاد میکند. عدد هفتاد حسِ خوب قدمت و غنای سنتی با خودش دارد، یک رسم آئینی باشکوه. فرق دیگری هم برای من در کار است. چند ماه قبل کتاب «انتخاب رسمی» تیری فرمو در فرانسه منتشر شده بود و آنرا با ولع خوانده بودم. «انتخاب رسمی» دفتر خاطرات یک سال مدیر جشنواره کن است که از فردای اختتامیه جشنواره کن ۲۰۱۵ شروع میشود و تا انتهای مراسم اختتامیه جشنواره ۲۰۱۶ ادامه پیدا میکند. فرمو از همهچیز مینویسد. از شیوه برگزاری جشنواره کن تا ارتباط همیشگیاش با هنرمندان و البته شرح مفصل انتخاب فیلمهای بخش رسمی. اینکه تامین مالی جشنواره چطور انجام میشود، انتخاب هیات داوران چه مسیری طی میکند و روز و ساعت نمایش هر فیلم در جدول نمایش چقدر پردردسر است. همچنین کتاب شرح کمیتههای سهگانه انتخاب فیلمها است. خواندن کتاب چند ماه پیش از شروع جشنواره، نقطه دید دیگری برای مواجه شدن با این ضیافت سالانه سینمایی پیشنهاد میکند.
در هواپیمایی که بهسوی کن میرود تصویری محو از کتاب به خاطرم میآید. فرمو چند روز بعد از اختتامیه به خانه برگشته و روی میز و گوشه و کنار اتاق و روی زمین تعداد زیادی دیویدی پخش شده. روی آنها به زبانهای مختلف اسامی فیلمها و سازندههایشان نوشته شده. اینها فیلمهایی است که روزهای آخر میبایست در خانه میدیده و بخشی از ۱۸۰۰ فیلمی بوده که آن سال به امید نمایش در کن به دفتر جشنواره ارسال شده. او مدام بین سه شهر در سفر است، اغلب در لیون، نزدیکهای جشنواره بیشتر در دفتر پاریس و ماه مه در کن. لذا بخشی از فیلمها را در خانه میبیند. اگر چه سه کمیته انتخاب در جشنواره وجود دارد نهایتن نظر نهایی را او برای انتخاب فیلمها میگیرد.
امسال ۱۹ فیلم برای بخش مسابقه انتخاب شده. ظرفیت طبیعی این بخش ۲۰ فیلم است و بعضی سالها مثل سال ۲۰۱۲ به ۲۱ فیلم هم میرسد (سالهای قبلتر ۲۳ فیلم هم انتخاب شده). حس نگرانکنندهای است. چرا امسال ظرفیت ۲۰ فیلم کامل نشده؟ نکند با سالی ضعیف روبرو باشیم؟ در بخش نوعی نگاه هم ۱۸ فیلم حضور دارند در حالی که تا ۲۱ عنوان فیلم هم در این بخش پذیرفته شده. این نشانهای برای یک سال بیکیفیت نیست؟
در جستجو
جشنواره با فیلمی از سینمای فرانسه به نام اشباح اسماعیل (آرنو دپلشن) شروع میشود. فیلمسازی به نام اسماعیل (ماتیو آمالریک) مشغول نوشتن سناریوی جدیدی است. او با زنی به نام سیلویا (شارلوت گینزبورگ) زندگی میکند. همسر قبلی اسماعیل (ماریون کوتیار) ۲۰ سال قبل بدون هیچ اطلاعی او را ترک کرده و سالها است که از او خبری نیست. روزی ناگهان زن بر میگردد و زندگی اسماعیل را دستخوش تغییر میکند. سال گذشته دپلشن عضو هیات داوران کن بود و از او شنیدم که فیلم محبوبش در بخش مسابقه فقط پایان دنیا (اگزویه دولان) بوده. در آن فیلم هم پسر خانواده مثل یک شبح بعد سالها به خانه باز میگشت. اشباح اسماعیل سومین فیلم پیاپی ناموفق دپلش است که با شلختگی و بیحوصلگی نوشته و ساخته شده و در ان خبری از غنای داستانی فیلمهای خوبش مثل قصه کریسمسی نیست. فیلم تلاش میکند به هر سه شخصیت اصلی قصه فضا دهد و به آنها نزدیک شود اما تمرکز لازم برای پرداخت دقیق شخصیتها و روابطشان را ندارد. از همه عذابآورتر این است که فیلم به آدمها انگیزههای ملموس برای تصمیمات حیاتی نمیدهد. ماتیو آمالریک که روزگاری بازیگر مورد علاقهام بهواسطه فیلمهای آرنو دپلشن بود (مثل چطور درگیر مشاجره شدم [زندگی جنسی من] (۱۹۹۶) که نشان میداد چه استعداد درجه یکی است) خود معضل این یکی است. موقع تماشای آمالریک در فیلمهای چند سال اخیر از بسیاری جهات یاد خسرو شکیبایی، بازیگر محبوبم در دهه شصت و هفتاد شمسی میافتم. بهیاد میآورم که چطور شکیبایی در دهه هشتاد شیوه بازیگریاش مکانیکی شده بود و به یاد میآورم که دیگر نمیتوانستم او به عنوان شخصیتهای پیچیده باور کنم.
شخصیتی که ماریون کوتیار در اشباح اسماعیل بازی میکرد اولین گمشده جشنواره بود که البته سروکلهاش خیلی زود در فیلم پیدا میشد. بخش زیادی از فیلمهای امسال اما پر از گمشدگانی است که خبری از آنها نمیشود. یکی از انها پسر بچه فیلم بیعشق (آندری زویاگینتسف) است. او از مشاجرات پدر و مادرش در رنج است. پسر یک روز بعد از مشاجره طولانی پدر و مادرش ناپدید میشود. بیعشق شرح جستجوی پسر است و البته قصه پدر و مادری دلزده از هم که درگیر روابط دیگریاند. برای من که زویاگینتسف فیلمساز مورد علاقهام است، بیعشق از نظر کیفی در حد واسط فیلمهای بزرگ (بازگشت و لویاتان) و معمولی (النا) او قرار میگیرد. اگر چه شیوه گسترش قصه زیادی معمولی است، در عوض صحنههای آشنا با یک سکون و تانی زویاگینتسفی، مرموز و ناآشنا شدهاند و اگر چه مسیر عمومی گسترش قصه قابل پیشبینی است اما اجرای بعضی فصلها چنان از نظر بصری درخشان است که تا پایان جشنواره حس دوگانهای نسبت به فیلم پیدا میکنم.
سینمای روسیه در جشنواره امسال با سه فیلم کنجکاوی برانگیز است. مدل گمشدن شخصیتهای دو فیلم دیگر سینمای روسیه طعمی سیاسی به این سینمای بارور میدهد. سرگئی لوزنیتسا کارگردان اهل اوکراین و سازنده چند مستند ستایش شده تا پیش از زن نازنین با دو فیلم فوقالعاده خوشی من و در مه در بخش مسابقه کن حضور داشته. او در فیلم جدیدش به سراغ زنی میرود که روزی متوجه میشود که بستهای که برای شوهرش در زندان فرستاده (بدون دریافت مرد) برگردانده شده. او به شهری که شوهر آنجا زندانی است سفر میکند اما خبری از مرد نیست. تلاش زن برای یافتن او به بنبست میرسد و مرد انگار گمشده است. این یکی از استعاریترین گمشدگان امسال (در کنار پسربچه بیعشق) است. لوزنیتسا در مصاحبهای گفته که نوشتن فیلمنامه را با اقتباس از داستان زن نازنین داستایوفسکی شروع کرده اما از جایی به بعد در نوشتن، آن خط داستانی را رها کرده. بهنظر میرسد او آرام آرام در مسیر ساخت از داستایوفسکی به کافکا رسیده. زن مثل شخصیت «کا» در رمان قصر نمیتواند به ان سوی نردههای زندان برود و در شهری عجیب و غریب و در متل، ادارهجات و محلهای عمومی کافکایی سرگردان میماند. نیروهای حکومتی با اوباش شهر دست در دست هستند و جامعه نقشی متجاوزگر نسبت به زن دارد. چیزی که توجهم را جلب میکند ساخت این حال و هوای کافکایی به کمک سینماتوگرافی است. حس و حال عجیب صحنههای شلوغ فیلم به کمک کنترل استثنایی و چینش ظریف آدمها در قاب عریض فیلم صورت گرفته. این، کارِ اولگ موتو مدیر فیلمبرداری زن نازنین است که بسیاری از آثار مهم این ده سال یعنی دو فیلم قبلی لوزنیتسا، چهار ماه، سه هفته و دو روز (کریستین مونجیو) و مرگ آقای لازارسکو (کریستی پوئیو) را فیلمبرداری کرده.
زن نازنین یک فصل طولانی در پرده پایانی دارد که ناگهان در انتهای مسیر جستجوی زن ظاهر میشود. این فصل از نظر اجرا بیظرافت و از نظر حال و هوای کلی بیشتر یک پایان کناییِ محتوایی است تا یک غافلگیری روایی برای پایان مسیری که زن طی کرده. این فصل ضدریتم است و بهنوعی موخره فیلم بیعشق را تداعی میکند.
در فیلمی دیگری از سینمای روسیه، نزدیکی ساخته اول کانتمیر بالاگوف که زیر نظر الکساندر ساکاروف سینما را یاد گرفته، برادر شخصیت اصلی (و نامزد برادر) توسط گروهی ربوده میشوند. فیلم قصه دختر جوانی است که در یک محله یهودی در قفقاز در مکانیکی پدرش کار میکند و با فضای بسته پیرامونش نمیسازد. شورش آرام دختر در دل این جامعه قابل درک و تکافتادگی او جذاب از کار درآمده. فیلم در ارائه حال و هوای شهری کوچک در قفقاز و یک جامعه یهودی، کاملن موفق است. فیلم صحنههای بهیادماندنی دارد که سبک دوربینِ گاه شلختهاش بعضی از آنها را هدر میدهد. این فیلم در بخش نوعی نگاه نمایش داده شد و یک دوقلوی فرانسوی داشت که جایزه دوربین طلایی را گرفت: زن جوان (لئونور سرای). در این یکی هم فضای شهری و محیط کار شخصیت اصلی جالب از کار درامده، شخصیت اصلی دوست داشتنی است و طنزی ملیح آن را دلنشین کرده. زن جوان پازل زنان جوانِ تنهای مقاوم را در جشنواره کامل میکند.
دو کودک فیلم شگفتزده (تاد هینز) نیز کسی را گم کردهاند یا از دست دادهاند. تاد هینز شبیه مارتین اسکورسیزی (در هوگو) به سراغ یکی از کارهای مشهور برایان سلزنیک رفته و ما را با دو کودک تنها در دو دوره زمانی مختلف (یکی دهه ۲۰ و دیگری پنجاه سال بعد) همراه میکند. در قصه اول دختری ناشنوا در جستجوی یک بازیگر سینما است. این بخشها بهخاطر ناشنوایی دختر به شیوه صامت و سیاه و سفید تصویر شده است. قصه دوم قصه پسرکی تنها است که پدرش را از دست داده و مادرش نیز جواب سرراستی به نبودن پدر نمیدهد. بعدتر پسر، مادر را نیز از دست میدهد اما یادگاری از او مانده که برای کشف آن سفری را آغاز میکند. این قصه از نظر بصری معاصرتر است و به کمک موسیقی و با تاکید بر مدها و طرز پوشش آن دوره قرار است فضاسازی نقش پررنگتری در آن پیدا کند. جایی از فیلم با یک صاعقه پسر نیز ناشنوا میشود و دو قصه از نظر معنایی بهم پیوند میخورند. اما ارتباطهای گلدرشت و بیظرافت بین دو قصه و شخصیتهای آنتیپاتیک، فیلم را از رمق میاندازد. سبک تلفیقی فیلم نیز فروغی ندارد و تزئینی بهنظر میرسد. در مجموع شگفتزده نمیتواند به حس و حال و خیالپردازی دلنشین فیلم متوسطی مثل هوگو هم نزدیک شود.
ماموریت شخصیت اصلیِ (جو) تریلرِ تو هرگز واقعن اینجا نبودی (لین رمزی) یافتن یک دخترک گمشده (بچه یک سناتور شناخته شده) است که پدرش نمیخواهد پای پلیس به ماجرا باز شود. این ماموریت برای جو کمکم ماهیتش عوض میشود و تبدیل به انتقامگیری میشود. فیلم با شخصیت جو حرکت میکند و همه چیز از زاویه دید او روایت میشود. در تعدادی نما خاطرات مبهم او را به عنوان سرباز میبینیم. جو به لطف بازی واکین فینیکس همدلی برانگیز از کار درآمده. وجهی از فیلم که پسزننده است تصویری است که از قطب دیگر ماجرا ساخته میشود: تصویر آشنایِ شیطانیِ بدمنهای فیلمهای جریان اصلی. آنها حلقهای مافیایی بهنظر میرسند که دختربچهها را میدزدند و از انها سواستفاده میکنند. از طرفی امکان شکلگیری یک رابطه جذاب میان جو و دختر از بین میرود. فیلم یک خشونت افسارگسیخته بیجهت دارد که انگیزه نمایش پرتاکید ان روشن نیست (جایی جو دندان آسیبدیده خونینش را با انبردست میکشد). در مجموع تماشای فیلم حس آرتیستیک ایجاد نمیکند چرا که با فیلمی معمولی روبروئیم که با تکنیکهای تصویری پرتاکید و با باند صوتی و موسیقی بزک شده.
گمشدههای دیگر این جشنواره پدر و بچه فیلم فاتح آکیناند (In the Fade). در یک عملیات بمبگذاری در آلمان، زنی، بچه و شوهر مهاجرش را از دست میدهد. او مسیری طولانی برای یافتن عاملین بمبگذاری آغاز میکند و جستجویش مثل فیلم لین رمزی ارام ارام تبدیل به یک انتقامگیری میشود.
خداوند در جزء است
سینمای داستانی با یک اصل ساده اما بنیادی آغاز میشود. فضا و آدمهای قصه را باید باور کرد تا با شخصیتها در مسیر قصه همراه شد. تار و پود هر نما و بافت فیلمها میتواند چنین باوری را برای بیننده شکل دهد: ایجاد حسِ ملموس بودن لحظه حال در هر نما. وسترن ساخته والسکا گریسباخ، یکی از مشاورین فیلمنامه تونی اردمن (مارن آده)، از این زاویه فیلمی نمونهای است که در بخش نوعی نگاه نمایش داده شد. یک گروه آلمانی برای یک پروژه عمرانی به یکی از مناطق مرزی بلغارستان آمدهاند. ماینهارد یک کارگر آلمانی که با این گروه کار میکند، وقت آزادش را در گوشه و کنار این منطقه میگذراند. او به تدریج احساس تعلق درونی عجیبی به آنجا پیدا میکند، با اسب سفیدی که پیدا میکند اخت میشود و به آدمها محلی که زبانشان را هم نمیداند نزدیک میشود. ماینهارد کمگو، درونگرا و مرموز است و معلوم میشود یک گذشته نظامی مبهم دارد. روستاییها از نظر منش و چهره منحصربفردند و ریزهکاریهای رفتاری جالبی دارند. حتی پروژهای که گروه انجام میدهند با جزئیات جالبی تعریف میشود و فضای کارگری ویژگیهای دلپذیری دارد. فیلم مثل یک قالی ریزبافت غنی و پرنقش و نگار است و موفق میشود از این طریق یک دنیای منحصربفرد با حال و هوای خاص و البته پذیرفتنی بیافریند.
عمده دشواری در ارتباط با فیلمی مثل اشباح اسماعیل، عاشق دوگانه (فرانسوا ازون) یا فریبخورده (سوفیا کوپولا) نبود بافت غنی آنها است. فریبخورده که بازسازی یکی از فیلمهای دان سیگل با بازی کلینت ایستوود است قصه یک سرباز زخمی (کالین فارل) جنگ داخلی امریکا است که در یک مدرسه دخترانه شبانهروزی که فقط خانمها در آن باقی ماندهاند مداوا میشود. خیلی زود دانشآموزانُ، معلم و مدیر مدرسه شیفته سرباز میشوند. قصه فیلم ظرفیت دراماتیک بالایی دارد اما در بافت آن قدر فقیر است که نمیشود به شخصیتها از نظر حسی نزدیک شد. سرباز آنقدر آنتیپاتیک طراحی و بازی شده که اساسن دلیل شیفتگی زنان را به او درک و حس نمیکنیم. رودن (ژاک دوایون) نیز بههمین دلیل یکی از معمولیترینهای جشنواره است و علیرغم پتانسیل جذابی که سوژه فیلم دارد به کاریکاتوری از رابطه افسانهای رودن و کمی کلودل هنرمند تبدیل شده است. In the Fade نیز از همین زاویه تبدیل به فیلمی معمولی شده. فاتح آکین که وجه ممیز فیلمهای خوبش، بافت سرخوش و سرحال آنها است، بخاطر نداشتن جزئیات ملموس (و آدمها و فضاهای جعلی)، درام فیلم جدیدش درگیرکننده از کار در نیامده.
از این نظر آفتاب زیبای درون (کلر دُنی) استثنائی است. فیلم در بخش دو هفته کارگردانها به نمایش در آمد و فیلم افتتاحیه این بخش بود. فیلم قصه زنی (ژولیت بینوش) است که در جستجوی رابطه عاطفی شایستهای است. اجرای این نقش چنان زنده و ریزهکاریهای شخصیتی نقش چنان ریزبافت از کار درآمده که از همان فصل اول که زن با یک بانکدار وسواسی معاشرت میکند شیفتهاش میشویم. آفتاب زیبای درون از ان موارد استثنایی است که در ریز-مقیاس درخشان است و در بزرگ-مقیاس (مسیر گسترش قصه) متقاعدکننده از کار درنیامده. ما شخصیت اصلی قصه را از خلال آشنایی با مردان زیادی همراهی میکنیم و حس عمومی این است که این روابط در محدوده زمانی کوتاهی پیش میآیند (هر چند فیلم تاکیدی بر آن ندارد) اما سن و سال زن و فضای عمومی فیلم چنین حسی ایجاد میکند. بهمین دلیل از نیمه فیلم به بعد سرگشتگیِ چنین زنِ شکنندهای کمتر تکاندهنده بهنظر میرسد. فیلم کلر دنی از افسوسهای بزرگ جشنواره موقع تماشا بود. امیدوارم در دیدار بعدی حس عمومی تماشای فیلم برایم عوض شود.
۲۴ فریم عباس کیارستمی هم از فیلمها است که به کمک جادوی جزئیات فوقالعاده از کار درآمده. فیلم با نقاشی شکارچیان در برف پیتر بروگل شروع میشود. تصویر ثابت این نقاشی کمکم با جانبخشی بخشهایی از آن، کیفیتی زنده پیدا میکند. کلاغی میپرد. دودکش کلبهای دود میکند و سگی آن میان میپلکد در حالی که برف همهجا را پوشانده. این عناصر در فریمهای بعدی فیلم مثل یک موتیف تکرار میشوند. فریمهای بعدی اغلب یک عکس بودهاند که به کمک تکنیکهای انیمیشن چیزهایی به آن اضافه شده. فریمها آبسترهاند و عناصر محدودی دارند و جوری چیده شدهاند که بهتدریج رگههایی از یک قصه در ذهن شکل بگیرد. آدمها غائب یا خارج کادرند و در عوض پرندهها،ُ گوزنها و گرگها شخصیتهای اصلی داستانند.
در فریم ماقبل آخر، دو درخت یکی در راست و دیگری در چپ قاب میبینیم. در جلوی درختها چوبهای بریده شدهای تملبار شده و پرنده خوشرنگ و تپلی روی انها نشسته. برای اولین بار در فیلم آسمان ابی شفاف با لکهای ابری میبینیم. دیگر خبری از برف که بسیاری از فریمهای قبلی را پر کرده نیست. آن چه این فریم را جذاب و درگیرکننده کرده ظرافت در طراحی و چینش عناصر درون قاب است و البته نازکی خیال یک هنرمند در پیرانهسری. این ظرافت کار یک استادکار در نگاه به طبیعت است که میل به قصهگویی نیز با ان همراه شده. صدای بریدن چوب با اره برقی میآید. هر دو درخت تکان میخورند. هر لحظه بیم آن را داریم که درختها بیفتند اما فیلم با انتظار ما بازی میکند. ابتدا فریبمان میدهد (صدای افتادن درختهایی دیگری را میشنویم) و بعد ناگهان غافلگیرمان میکند و درخت چپ قاب میافتد. قاب لحظاتی نامتوازن میشود. کمی بعدتر درخت سمت راست هم میافتد. پروسه تماشای ۲۴ فریم شبیه پروسه ساخت یک فیلم بهنظر میرسد. ما تعدادی تصویر شاعرانه داریم که با شروع هر فریم بیننده شروع به خلق قصه با المانهای محدودی میکند و در مقام بیننده، همان پروسه قصهگو برای داستانپردازی را از سر میگذراند.
۲۴ فریم توجهم را به شکل مضاعفی در موقع تماشای فیلمها به سلیقه تصویری فیلمها جلب کرد. از این نظر چهرهها قریههای آنیس واردای ۸۹ ساله نمونهای است. او یکی از جوانانهترین فیلمهای امسال را به کمک یک آرتیست فرانسوی (جی.آر) ساخته. این دو در شروع فیلم تصمیم میگیرند سفری را در بهدور فرانسه آغاز کنند و به روستاها و محیطهای غیر شهری بروند و از طریق عکاسی و حرفهشان دنیای بیرون را تغییر دهند و زیباتر کنند. آنها در سفر از روستاییها، کارگران و زنان خانهدار عکاسی میکنند و با چاپ عکسها در ابعاد بزرگ آنها را غافلگیر میکنند. گاه عکسها را در مقیاس بزرگ چاپ میکنند و آن را روی نماهای بیرونی خانهها میچسبانند و قابهایی استثنایی خلق میکنند.
Banal mais intéressant
در روزهای جشنواره «خوشسلیقه بودن» در وجه تصویری و صوتی فیلمها برایم بدل به معیاری چالشی در مواجه با فیلمها میشود. بهراستی خوشسلیقگی به چه معنا است و بر اساس چه معیاری قابل شناسایی است؟ سوال خوبی است و به تعداد آثار هنری بزرگ پاسخ متفاوت دارد. در یکی از نوبتهای نمایش، موقع بیرون آمدن از سالن سینما خانمی به فرانسه به همراهش میگوید: «banal mais interessant» (سبُک ولی جالب). از این جمله خوشم میآید و میشود یک جور ملاک برای فیلمهای که در نگاه اول، در وجه تصویری خوشسلیقگه نیستند. بلافاصله از خودم سوال میکنم آیا جالب هم نیستند؟ بهزعم من تعبیر خطرناک اما اساسی است و از همه بیشتر در بحث درباره فیلم جدید هونگ سانگ-سو روز بعد بهکارم میاید.
هونگ سانگ-سو فیلمساز کرهای، یکی از فیگورهای آشنای جشنوارههای اروپایی است که دو دهه است فیلم میسازد. از نظر پرکاری وودی آلن و تا حدی فرانسوا اوزون را بهیاد میاورد. فیلمهای هونگ سانگ-سو مشتاقان محدود اما متعصبی در عالم سینهفیلی دارد. این فیلمها (تا جایی که دیدهام) از نظر قصه و از وجه تصویری ساده بهنظر میرسند و گاهی تکنیکهای سینمایی را به شکل پیشپا افتاده اما بازیگوشانه بهکار میبرند. این تکنیکها خیلی وقتها در فیلمهایی بعدی تکرار میشوند و شکلهای مختلفی به خود میگیرند. از طرفی قصهها در فضاهای آشنا و تکراری اتفاق میافتند. خیلی وقتها یک کارگردان سینما شخصیت اصلی قصه است که برای نمایش فیلمش به شهری در کره جنوبی سفر کرده. او آنجا با کسی یا کسانی آشنا میشود و چند روزی با آنها معاشرت میکند. آنها به کافه و رستوران میروند. مینوشند، میخورند و پرحرفی میکنند.
بعضی از آثار هونگ سانگ-سو بامزهاند و بعضیها شوخیهای روایی تکرارشوندهی «جالبی» دارند. روز بعد اما یکی از ضعیفترین فیلمهای او است. ماجرا در یک دفتر انتشاراتی میگذرد. مدیر این انتشاراتی با دختری که قبلن آنجا کار میکرده بههم زده است و حالا کسی دیگر جای او آمده. مثل فیلمهای دیگر فیلمساز، قصه با صحنههای گفتگوی دو نفره جلو میرود. مدیر و تازهوارد (و صحنههای مدیر و دختری که آنجا را ترک کرده) دو سوی میزی مینشینند، چیزی میخورند و مدت طولانی حرف میزنند. چنین فیلمی اساسن اگر این فصلهایش «جالب» نباشند و کار نکنند چیز دیگری ندارد. جالب بودن این صحنهها میتواند به شیرین و طناز بودن آنها برگردد، یا به غافلگیر کننده بودنشان. شخصیتهای اصلی روز بعد از نظر هوشی چنگی به دل نمیزنند. این صحنههای گفتگو محور نیاز به نوعی خلق و خوی ویژه دارند تا بیننده این فصلهای طولانی برایش جالب باشد، چیزی شبیه فصلهای آفتاب زیبای درون که در بالا به آن اشاره کردم. این صحنهها میتوانند شبیه آنچه در آثار ازو و در نوشگاههای فیلمهایش میبینیم باشند، آنهایی که مردان میانسال با پرحرفیشان و با شوخطبعی ذاتیشان ما را شیفته خود میکنند. این صحنهها میتوانست مثل فیلمهای اریک رومر با نوع نگاهی که شخصیتها به پیرامونشان دارند ما را در لذت تجربهای یگانه درباره جهان شریک کنند. روز بعد موفق نمیشود از روزمرگی، کلیتی بامعنا بسازد. به شیوه آن خانم میشود درباره این صحنهها گفت: «پیشپا افتاده و غیرجالب».
از طرفی فیلم نمیتواند نماهای طولانی و نورپردازی اماتوری و زومهای زمخت را به یک بازی سبکی پر از غافلگیری تبدیل کند. به عبارت دیگر نمیتواند از مصالح سبُک، سبک بسازد. آنها باید تبدیل به یک نظام فراگیر درگیرکننده در طول اثر میشدند. «پیشپا افتادگی» بدون «جالب» بودن، ملالآور است.
قبل از تماشای عاشق یک روزه به یاد دو فیلم قبلی فیلیپ گرل میافتم. میدانم این یکی قرار است تکمیل کننده یک سهگانه باشد و به کیفیت فیلم خوشبینم. سبک بصری و شیوه روایی و مینیمالیزم آن فیلمها را بهیاد دارم و البته تمرکزشان بر روابط انسانی را. قبل از اینکه فیلم شروع شود پیش خودم فکر میکنم چه خوب میشود اگر فیلم استاد را دوست داشته باشم تا بشود بدیلی برای فیلم نچسب هونگ سانگ-سو در این جشنواره داشته باشم. دوست دارم به کمک این فیلم فرضی نشان دهم که مصالح خنثی هم میتواند با یک نظاممندی سبکی تبدیل به امر زیبا شود. عاشق یک روزه قصه دختری است که بعد پایان یک رابطه نافرجام به خانه پدرش میرود که خود تازه درگیر رابطه جدیدی با کسی همسن دخترش شده. فیلم تمام میشود و بعد تماشا حس میکنم یک مشکل تبدیل به دو تا شده و کار برایم سختتر شده است. فیلم گرل از همان جنس مشکلات روز بعد رنج میبرد.
قبل از دیدن ژانت کودکی ژان دارک به سبک دیداری فیلمهای ده سال پیش برونو دومن فکر میکنم. دومن در انسانیت و کمی کلودل ۱۹۱۵ سبک دوربین جلوهگرانهای ندارد و سبک تا حدی خنثی است. باز هم خام میشوم و با خودم میگویم شاید این یکی مثال خوبی برای «banal mais intréssant» باشد. اما ژانت کودکی ژان دارک بیشتر شبیه یک تجربه کاریکاتوری از کار با مصالح نامتجانس است. فیلم قصه کودکی ژان دارک است، زمانی که هنوز ژان دارک مشهور نشده و قصه او را در دو دوره زمانی با فاصله چند سال میبینیم. فیلم موزیکال است، آن هم موسیقی راک، الکترونیک و گاهی پاپ. روی کاغذ ایده جذاب و تلفیق بامزهای است اما در عمل یک آمیزش بیظرافت از کار در آمده. هر صحنه فیلم شبیه یک استیج آماتوری است که پسزمینه آن عکسی از طبیعت است و ژان دارک تلاش میکند در قالب موزیکال بخش از قصه اسطورهایاش را تعریف کند. از تنوع شگردها خبری نیست. ایده موسیقایی فیلم بسیط است، صرفن در شروع فیلم غافلگیرمان میکند اما بسط پیدا نمیکند و تبدیل به یک تجربه پیچیده جذاب برای دنبال کردن نمیشود.
دستاوردهای جشنواره
نام روبن استلاند را برای اولین بار سال ۲۰۱۴ در کن شنیدم. موقعی که صحنه کوتاهی از بهمن فیلم فورسماژور را در آنونس بخش نوعی نگاه روی پرده دیدم. ریزش آن بهمن و آراستگی تصاویر فیلم و سلیقه بصری استثنایی همان نما در ذهنم حک شد. فیلم را دیدم و بهنظرم یکی از بهترینهای آن جشنواره بود. همین کافی بود که کنجکاو فیلم بعدی استلاند باشم.
مدیر (کریتور) یک موزه، اجرای اینستالیشن جدیدی به نام مربع را بر عهده دارد. او میخواهد شرایط بهتر دیده شدن این اینستالیشن را فراهم کند. این آقای مدیر شخصیت اصلی مربع ساخته جدید روبن استلاند است که موفق به کسب نخل طلای جشنواره هفتادم شد. ما زندگی روزمره مرد را در محل کار و خانه میبینیم. موزه غیرعادی و عجیب است و جاهایی وقت بازی (ژاک تاتی) و بعضی فصلهای سهگانه روی اندرسون را تداعی میکند. روزی در خیابان کسی موبایل مدیر را میزند. او تصمیم میگیرد دزد را بدون دخالت پلیس پیدا کند اما این مسیر به رویارویی با مسالهای پیشبینی نشده منجر میشود، مسیری که تا حدی تداعی کننده ماجرای پزشک فارغ التحصیلی (کریستین مونجیو) است، همان گردابی اخلاقی که برای موفقیت دخترش در آزمون نهایی طی میکرد.
بیش از هر چیز فیلم را بهخاطر لحنش در مواجهه با دنیای امروز ستایش میکنم. مربع اثر هنری الهامبخشی است که هنرمندی با خلقوخویی بیعقده خلقش کرده. همچنین نوعی از طنازی نسبت به امور روزمره در فیلم وجود دارد که مربوط به روزگار ماست، یک طبع عجیب و پیچیده امروزی. فیلم شخصیت اصلی و بینندهاش را در موقعیتی قرار میدهد تا تجربه کند چگونه در موقعیتِ تضاد منافع، نوعی مسوولیتپذیری امیدوارانه را پیشه کند.
پایان خوش ساخته میشائیل هانهکه حکایت یک خانواده متمول در شهر کاله در شمال فرانسه است. پدربزرگ (ژان-لوئی ترنتینیان) مالک یک شرکت ساختمانی بزرگ در گذشته بوده که مدیریتش را به دخترش (ایزابل هوپر) سپرده. در شروع فیلم در یک نمای دور هانهکهای بخشی از یک گودبرداری ریزش میکند و کارگری که در یکی از دستشوییهای سیار است به پائین سقوط میکند و میمیرد. این یکی از خرده داستانهای فیلم است که هر از گاه پیگرفته میشود. فیلم با مدل کد ناشناخته چند قصه دراماتیک دیگر را بهموازات هم جلو میبرد. یکی از آنها قصه پدربزرگ است که ته خط رسیده و دنبال کسی است که کارش را تمام کند. اما قصه اصلی مربوط به نوهی پسریِ پیرمرد است و در همان سطح از اهمیت، قصه پدر این دختر که پزشکی است که از همسرش جدا شده. یک تمهید روایی این پارههای مختلف را مثل یک قطعه موسیقی پلیفونیک پیش میبرد، قصههایی که از هر کدام فقط بخش کوچکی امکان بازنمایی پیدا میکند. مدل روایی پایان خوش نه تمرکز عشق را دارد و نه استمرار خرده داستانهای کد ناشناخته را.
از نظر بصری تمهیدی که در دیدار اول درخشان به نظر میرسد سبک دوربین بازیگوش (در عین حال خنثی) فیلم است. دوربین اغلب با فاصله افراطی نسبت به شخصیتها و کنش اصلی صحنه قرار دارد. در همان صحنه ریزش جای دوربین و زمان انجام کنش استادانه است. دوباره به حرفهای ان خانم در هنگام بیرون آمدن از سالن نمایش فکر میکنم و به یاد میآورم که چطور دوربین خنثی هانهکه از طریق سادگی، زیبایی خلق کرد. به تمام نماهای عمودی آیفونی پایان خوش فکر میکنم که دقایق طولانی و در سکوت و بهت آنها را دنبال میکنیم و در شگفت میمانم این چه جادویی است آخر که روی پرده و جلوی چشمانمان حس شاعرانه از طریق تصویر ناشاعرانه خلق میشود.
سینمای ایران و بخش نوعی نگاه
امسال سینمای ایران از نظر کمیت حضور دلگرم کنندهای در جشنواره کن داشت. فیلم حیوان در بخش سینهفونداسیون و وقت ناهار در بخش فیلمهای کوتاه پذیرفته شدند و حیوان جایزه دوم بخش سینهفونداسیون را کسب کرد. از طرفی در بخش هفته منتقدان تهران تابو ساخته علی سوزنده و در بخش نمایشهای ویژه آنها (آناهیتا قزوینیزاده) که جایزه اصلی سینهفونداسیون را در سال ۲۰۱۳ گرفته حضور داشتند (هیچکدام را موفق نشدم در روزهای جشنواره ببینم). ۲۴ فریم (عباس کیارستمی) در بخش برنامههای هفتاد سالگی جشنواره کن نمایش داده شد. اما مهمترین حضور سینمای ایران مربوط به فیلم لِرد در بخش نوعی نگاه است که جایزه اصلی این بخش را گرفت. محمد رسولاف حالا دیگر در کن نامی آشنا است. در سالهای بعد از انقلاب حضور سینمایی ایران با فیلم چریکه تارا (بهرام بیضایی) در بخش نوعی نگاه سال ۱۹۸۰ آغاز میشود. ۱۲ سال بعد کیارستمی برای اولین بار با زندگی و دیگر هیچ در این بخش شرکت میکند و این آغاز مسیری استثنایی است که منجر به دریافت نخل طلا و حضور پنج فیلمش در بخش مسابقه میشود (زیردرختان زیتون، طعم گیلاس، ده، کپی برابر اصل و مثل یک عاشق).
همینجا اشاره کنم که سیاست انتخاب فیلمهای بخش مسابقه و نوعی نگاه متفاوت از یکدیگر است. بهنظر میرسد بخش عمده فیلمهای بخش نوعی نگاه، فیلمهای با گرایش اجتماعیاند که نگاهی انتقادی به وضع موجود (در جغرافیایی که قصه روی میدهد) دارند، مستقل از اینکه از نظر زیباییشناسی فیلمهای چشمگیری باشند. همچنین این بخش تمایل دارد که هر سال تعداد زیادی فیلم اول را وارد بخش رسمی جشنواره کند (امسال ۷ فیلم اولی از ۱۸ فیلم). مدیر جشنواره هر سال به این ترکیب یک یا دو فیلم ژانر (بسیاری مواقع فیلمی داستانگو از سینمای آمریکا) اضافه میکند تا این بخش کمی متنوعتر بهنظر برسد و بعضی سالها که ترافیک بخش مسابقه بالا است یک یا دو فیلم بخش مسابقه به این بخش اضافه میشوند که وصله ناجور بهنظر میرسند (مثل فورس ماژور در سال ۲۰۱۴). اغلب مدیران کن به این مینازند که دستاورد این بخش تنوع اقلیمی بینالمللی گستردهاش است (مثلن حضور ۱۸ کشور در سال ۲۰۱۵ در بخش نوعی نگاه) و افتخار میکنند که این بخش صدای کشورها و اقلیمهایی شده که کمتر از آنها فیلم در جشنوارهها نمایش داده شده.
در ده سال اخیر که تیری فرمو مدیر جشنواره شده، حضور نمایندههای سینمای ایران در این بخش با انتقادهای زیادی همراه بوده. با توجه به تنوع فوقالعاده سینمای ایران در این یک دهه و رشد تولیدات خارج جریان اصلی در این سالها، انتخابهای این بخش محافظهکارتر از همیشه بهنظر میرسد. انتخاب دو فیلم به امید دیدار (۲۰۱۱) و دست نوشتهها (۲۰۱۳) از محمد رسولاف کاملن با سیاست عمومی این بخش منطبق است. فیلمهایی که بعد از تجربههای جالبی مثل جزیره آهنی و کشتزارهای سپید چند گام به عقب برای فیلمساز محسوب میشوند.
لِرد فیلم جدید رسولاف ادامهای بر دو فیلم قبلی محسوب میشود. مردی با گذشتهای سیاسی تصمیم گرفته در روستایی در شمال کشور، دور از هیاهوی شهر، با زن و بچهاش زندگی کند. مرد از طریق پرورش ماهی روزگار میگذراند اما شرکت گردنکلفتی برای بدست اوردن زمین او، اقدام به دردسر میکند. از این به بعد روندی شروع میشود که این شرکت و بعد آدمهای پیرامون مرد، دار و ندارش را به یغما میبرند. قصه ظرفیت دراماتیک بالقوهای دارد اما مشکل همانطور که در مورد فیلمهای دیگر هم اشاره شد به بافت آن بر میگردد. مشکل، زنده نبودن فضاُ و ملموس نبودن آدمها در فضای فیلم است.
در لرد دیگر از فضای آبستره کشتزارهای سپید و ایده استعاری جزیره آهنی خبری نیست. در عوض آنچه بر آن تاکید میشود، زنجیره تشدید شونده ظلمِ جمع علیه فرد در فصلهای پشت هم است. این زنجیره پشت سر هم از نظر دراماتیک ضرب و تاثیر سکانسها را میگیرد و بیننده را نسبت به اتفاقات تلخ فیلم بیحس میکند. از طرفی انگیزههای همسر مرد مشخص نیست. او که یک کارکتر کلیدی است در قبال وضعیت مرد بلاتکلیف است. فیلم بخصوص در اجرا از بازی دو بازیگر اصلی ضربه خورده. بهخصوص ژستها و شیوه بروز احساسات آنها در نماهای بدون کلام کاملن آماتوری بهنظر میرسد. تنها صحنههای جذاب فیلم موتیف دیداری تکرار شونده فیلم است: جایی که مرد لحظههای تلخ خلوتش را میگذراند.
انتخاب لِرد در بخش نوعی نگاه ادامهای است بر حضور ناهید و وارونگی. هر سه فیلم از نظر زیباییشناسی دور از فیلمهای با کیفیت و مهم این سالهای سینمای ایرانند. تِم «زن ستم کشیده در چنبره مناسبات ناعادلانه جامعه» کماکان برای انتخاب در این بخش کار میکند. انتخاب این سه فیلم، در سه سال پشت سر هم، برای فیلمساز جوان ایرانی یک پیام بیشتر ندارد و آن غلبه محتوازدگی و اهمیت کانسپتهای داغ برای دیده شدن به هر قیمت است. غمانگیز است که از زندگی و دیگر هیچ به این سه فیلم رسیدهایم، در سالهایی که دست سینمای ایران برای نماینده با کیفیتتر باز بوده. این روند میتواند باعث دلزدگی بخش عمدهای از استعدادهای جوان سینمای ایران باشد که خارج جریان اصلی فیلمهای درجه یکی میسازند.
تا سالها خوش شانس بودیم که ژیل ژاکوب (به عنوان مدیر جشنواره کن) علاقهای ویژه به کیارستمی و سینمایش داشت. توجه جشنواره کن به اصغر فرهادی (دو فیلم آخرش) را هم نباید به پای سیاست عمومی انها در نگاه به سینمای ایران دانست. انتخاب فیلمهای فرهادی، نتیجه توجه عمومی به سینمای فرهادی در جهان است. تبدیل شدن او به یک سینماگر ویژه بعد جدایی نادر از سیمین کاری کرده که جشنواره کن نمیتواند به حضور او در بخش مسابقه بیاعتنا باشد. فرهادی در این سالها ستاره سینمای هنری بوده. دو بار اسکار گرفته و کن نمیخواهد چنین ستارهای را برای ویترینش از دست بدهد. این مساله مستقل از نوع نگاه عمومی به سینمای ایران است و مشکل دقیقن همینجا است.
در مقاله دیگری اشاره کرده بودم که تنها راه تغییر چنین گرایشی، نوشتن مقالههای تحلیلی جذاب به زبان انگلیسی (یا فرانسه، ایتالیایی و …) درباره بخش باکیفیت سینمای ایران است، درباره فیلمهایی که در چنین جشنوارههایی نادیده گرفته میشوند. این نوشتهها باید نگاه مطبوعاتیهای مستقل و مدیران جشنوارهها را تغییر دهد و کانون توجه از «کانسپت» و «محتوا» باید به سمت «زیباییشناسی» تغییر کند.
بد نیست در پایان این قسمت اشارهای هم به انتخاب فیلمها در بخش مسابقه جشنواره کن کنم. اگر چه در این بخش، معیار اصلی جنبههای کیفی و هنری فیلمها (و تجربههای عجیب و غریب تکنیکال) است اما ملاکهای دیگری هم باید به آن اضافه کرد. حضور بازیگران چهره و شمایلهای هنری مشهور برای گرمتر شدن فضای جشنواره و جلب نظر کردن بیشتر در رسانههای عمومی و فرش قرمزهای جنجالیتر همیشه کارساز بوده. نگاه کنیم که چطور لانتیموس با پروژهای که بازیگران بینالمللی دارد (نیکول کیدمن، کالین فارل و …) دو بار به بخش مسابقه میآید و چطور حضور فیلمی مثل اوکجا (بونگ جون-هو) که از نظر کیفی از ضعیفترینها است با حضور تیلدا سوئینتن و فیلم برادران سفدی با حضور رابرت پتینسون (که تجسم جذابی هم به نقش یکی از دو برادر فیلم Good Time میدهد) در کن گارانتی میشود (همینطور فیلم سوفیا کوپولا با لشکر ستارههایش). فیلمهای بخش مسابقه باید پر سر و صدا و جنجالی باشند. جنجالیترین فیلم از این دید «هولناک» (میشل آزاناویسوس) است که به مقطعی از زندگی ژان-لوک گدار میپردازد که با آن ویازمسکی آشنا میشود و در حال ساخت زن چینی است. فیلم رابطه آندو را تا دو سال بعد که منجر به جداییشان میشود پی میگیرد و نقش گدار را لوئی گرل بازی میکند.
صحنههایی از یک جشنواره
فیلمهای امسال البته موفق نشدند رضایت عمومی سال قبل را در جشنواره هفتادم ایجاد کنند. تنوع عمومی آثاری مثل سیرانوادا، تونی اردمن، فارغالتحصیلی، آکواریوس و فروشنده در کنار تجربهگرایی مرگ لوئی چهاردهم در جشنواره قبل منجر به این شده بود که هر سلیقهای برای انتخاب فیلمهای محبوبش دستش باز باشد. امسال البته این رضایت نسبی کمتر بود اما مربع، پایان خوش، وسترن و چند فیلم دیگر چشمانداز دلپذیری برای شروع یک سال جدیدی سینماییاند.
مثل هر سال در پایان جشنواره فیلمها را مرور میکنم و به لحظههایی فکر میکنم که هنوز چیزی نگذشته در ذهنم ثبت و گویی ماندگار شدهاند. پیش از همه فصل درخشانی از مربع را بهیاد میآورم که اواخر فیلم هوش از سرم پراند. فصلی که چکیدهای از کل اثر بود: یک مرد قوی هیکل به شکلی نمایشی در یک مهمانی شام سر و کلهاش پیدا میشد و ملغمهای از نمایش و خشونت واقعی بهراه میانداخت. به صدای پسر بچهی مهاجری فکر میکنم که به خانه مدیر موزه فیلم میآمد و میخواست از خود اعاده حیثیت کند. گوزنهای کیارستمی هم ماندگار شدند: دلبرانه از جلوی قاب رد میشدند. دوست دارم نماهای سوارکاری مرد در وسترن را بیشتر بهیاد بیاورم، آن اسب سپید که رویای نداشتههای مرد بود.
در فصل درخشانی از بیعشق پدری با اهالی محله در خرابهای به دنبال جسد پسرش میگشت: این تارکوفسکی بود که گویی کل فصل را به شیوه استاکر دکوپاژ کرده بود. ژولیت بینوشِ آفتاب زیبای درون هم فراموشنشدنی است. او بهترین بازیگر کل جشنواره بود. تک نمایی گنگ را به یاد میآورم که پسری نوجوان رو به ماه شلیک میکرد (ورکشاپ ساخته لوران کانته) و به پایانی خاطرهانگیز فکر میکنم که به یکی از پرحس و حالترین فصلهای جشنواره تبدیل شد: جایی که آنیس واردا و جی.آر به خانه ژان-لوک گدار میرفتند و با در بسته مواجه میشدند و واردای سالخورده بهیاد محبوب قدیمیاش ژاک دُمی میگریست. هرچند دردناکترین فصل مربوط به ۱۲۰ ضربان در دقیقه بود: مرگ دردناک پسری آلوده به اچ.آی.وی با هیکلی که انگار روزهای اخر در تخت آب میشد. چهره مرموز و غیرزمینی نوجوان فیلم کشتن گوزن مقدس (یورگوس لانتیموس) هم از یاد رفتنی نیست و پاهای پسری مهاجر در قمر مشتری (کورنل موندرتسو) که وقتی با تیر او را میزدند: دیوانهوار از زمین بلند میشد و در یک خلسه عجیب پرواز میکرد.
سایه مرگ اگرچه بر آخرالزمان پایان خوش سنگینی میکرد و اگر چه فیلم حسی از وصیتنامه سیاه یک هنرمند داشت اما میان همه آن آدمهای به ته خط رسیده، نوه دختری خانواده، پسر جوانی خل وضع، وجدان بیدارِ جهانی غرق تباهی میشد. این حلقه امید را وسترن تکمیل میکرد. بهترین فصل پایانبندی جشنواره: یک جشن روستایی سرخوش و مردی ساکت که بلاخره با روستاییها اخت میشد و با کسانی که حتی زبانشان را نمیدانست در کنار رودخانه میرقصید و این مرزها لعنتی را پاک میکرد.
در راه برگشت از شهر کن، به اتاق تیری فرمو فکر میکنم دیویدیهای زیادی پخش شده روی میز، جلوی تلویزیون و روی زمین. فیلمهای آنهایی که امسال به کن نیامدند. باید چند فیلم بزرگ میان آنها باشد که بهزودی اینجا و آنجا میبینمشان، فیلمهای بزرگی که هوس دیدنشان خیلی زود من را به سالنهای تاریک میکشاند.
ارزیابی کن ٢٠١٧ (امتياز از پنج ستاره)