بلاخره آن پلان جادویی پیدایش میشود، لحظهای رعبانگیز که همه این روزهای فستیوال منتظرش بودهای. زنی در آستانه انتخابی تلخ، در سکوت، بر فراز صخرهها رو به دریاهای سردِ شمال ایستاده. مغموم است و مردد با «رازی مگو» و تنهاست در میانهی خانواده و دوستان با رابطهای نهی شده. در نمایی از پشت سر، زن را میبینیم خیره به آبهای دور، ناگهان نهنگی تنها سر از آب بر میآورد و پرده سینما را تسخیر میکند. موجهای بلند به صخرهها میخورند و سینما اینگونه رازش را با تو در میان میگذارد.
اینجا در این ساحلِ پر زرق و برق، برای من این نمای باشکوه از دریای بارنتز وصل میشود به رازی دیگر، به دورتر در دریای جنوب، و این موجود خیالانگیز وصل میشود به نهنگ ِ ابراهیم منصفی، ترانهای که گویی واگویههای لیلیایِ لویاتان است.