چاپ شده در مجله ۲۴، شماره مرداد ۱۳۹۶
«بسیار سفر باید…»
مقدمه
با عوض شدن سازوکار تولیدات پرخرجتر سینمای هنری، چند سالی است که بازیگران آمریکایی بیشتری در خطوط پروازی لسآنجلس به پایتختهای اروپایی جابهجا میشوند. کالین فارل (در کنار مایکل فاسبندر و چند بازیگر دیگر) برای من بیش از دیگران سفرهایش کنجکاویبرانگیز بوده است.
آن بخشی از کارنامه فارل را که من دنبال کردهام (بدون در نظر گرفتن نقشآفرینی فوقالعادهاش در کشتن گوزن مقدسِ یورگوس لانتیموس) میتوانم با چهار سفر بزرگ نقطهگذاری کنم. کالین فارل در دوبلین (ایرلند) به دنیا آمده است و سفر تعیینکننده اول او از دوبلین به لوسآنجلس است. این سفر منجر به دستیابی به نقشهای اصلی محصولات مهم هالیوودی میشود. او این روزها ساکن لوسآنجلس است و قرادادهای فیلمهای جریان اصلیاش را آنجا میبندد. فارل با گزارش اقلیت (استیون اسپیلبرگ، ۲۰۰۲) به شکل گسترده شناخته شد و همان سال نقش اصلی باجه تلفن (جوئل شوماخر) را گرفت، نقش مردی که بخش عمده فیلم را در یک باجه تلفن عمومی اسیر و بازیچه دست یک باجگیر میشد.
فارل آن سالها وجه تمایزی با دیگر جوان اولهای هالیوود نداشت. آن نقشها را دیگران هم میتوانستند اجرا کنند. آن سالها فارل سعی میکرد لهجه ایرلندیاش به چشم نیاید و تام کروزی باشد که در گزارش اقلیت در سایهاش بازی کرده بود. دو سال بعد که نقش اصلی الکساندر (اولیور استون) را به او دادند به سقف بلندپروازی حرفهای این دوره بازیگریاش رسیده بود: فیلم تاریخی پیشپا افتادهای که شکست همهجانبهای برای عواملش بود. فارل تا امروز سه سفر مهم حرفهای داشته که این پرسونای آشنای آمریکاییاش را بهکلی تغییر داده و هر کدام منجر به یک اتفاق هنری ماندگار در کارنامه حرفهایاش شده.
بهشت: سفر اول
دنیای نو (ترنس مالیک، ۲۰۰۵) اولین گسست در کارنامه فارل است. مالیک هفت سال بعد از خط باریک قرمز با یک پروژه قدیمی دوباره به فیلمسازی باز میگردد. دنیای نو نه تنها مسیر یک دهه بعد او را در فیلمسازی تغییر میدهد که ورود فارل به دنیایی نو محسوب میشود.
قصه فیلم در قرن هفدهم میلادی میگذرد. کاشفان انگلیسیتبار با کشتیهایشان به بخشی از خاکی ناشناخته میرسند. این سرزمین بعدها آمریکا نام میگیرد و سرزمینهای شرقی ایالت ویرجینیای کنونی است. آنها ابتدا با بومیها روبرو میشوند. کاپیتان اسمیت (فارل) با بقیه گروه آنجا میمانند تا فرماندهشان به انگلستان برود و با امکانات و نیروهای بیشتر دوباره برگردد. بعدتر او در یک منازعه با بومیها دستگیر میشود اما دخترک رئیس قبیله (پوکاهونتاس) جان او را نجات میدهد.
مرد آرامآرام از طریق دختر سرزمین ناشناختهای را کشف میکند. زبان زن با مرد متفاوت است و آندو در طبیعتی بکر از طریق نگاه بههم دل میبازند. دختر مثل باد میان درختها حرکت میکند و مرد نظارهگر اوست. همراهی آن دو کمکم کیفیتی شبیه ارتباط دو روح پیدا میکند. فارل برای رسیدن به این رابطه غیرجسمانی در اغلب صحنهها حرف نمیزند (ما صدای او را به عنوان نریشن میشنویم) و همسو با میزانسن مالیک دختر را در بستر آن طبیعت مرموز فقط تماشا میکند. جایی دختر برای اینکه زبان مرد را یاد بگیرد برای او آسمان، آفتاب و آب را بازی میکند و مرد با تک کلمهای پاسخ میدهد. فارل شبیه کودکی است که تازه حیات را تجربه میکند. او خاموش نظارهگر جهانی است که تازه کشف کرده و شاهد روحی است که در مقابلش میان چمنزارها میرقصد. فارل در تضاد با خرامیدن دائمی دختر، هیکل ورزیدهاش را آرام تکان میدهد تا سیال بودن حرکات دختر بیشتر بهچشم آید. اگر دختر باد است، مرد جنگلی است استوار. فارل بهگونهای نقشش را بازی می کند که انگار خوابزدهای است که نقشی در تغییر این جهان ندارد. او تنها میتواند به منبع پرمهر زمین خیره شود.
از طرفی فارل سعی میکند هر کنش جلوهگرایانه را از بازیش حذف کند تا تبدیل به بخشی از سکون طبیعتی شود که آنها را در خود گرفته. او بهگونهای بازی میکند که عنصر خودنمایانه قاب نباشد. بدین ترتیب دنیای نو صرفن قصه آدم و حوا نیست بلکه بازآفرینی حس و حال ملموس پا گذاشتن آدم و حوا برای اولین بار به زمینِ بیانسان است.
برزخ: سفر دوم
فارل پس از نمایش عمومی دنیای نو و واکنشهای ستایشآمیز نسبت به فیلم، کاندید اول بسیاری از فیلمسازان آمریکایی صاحب سبک میشود و خیلی زود میامی وایس از راه میرسد. فارل اگر چه در دادن حس و حال به یک شخصیت نمونهای مایکل مانی در این تریلر جذاب موفق است اما نهایتن نسخهای دیگر از دنیروهای مخمصه و رونین باقی میماند، از آن قهرمانهای کمگو و خوددارِ صاحبِ اصول حرفهای که در یک ماموریت حیثیتی زنی برای مدتی کوتاه به زندگیشان وارد میشود.
فارل برای اینکه از شمایلهای آشنا دور شود هر بار نیاز دارد که از نظر جغرافیایی از کالیفرنیا تا جای ممکن دور شود. سفر دور و دراز فارل در سال ۲۰۰۸ به بروژ، شهری قرون وسطایی در بلژیک، تبدیل به مهمترین و محبوبترین نقش او میشود. ری (فارل) آدمکش فیلم درخشان در بروژ (مارتین مکدانا) در یک عملیات به اشتباه کودکی را کشته است. او بعد از این اتفاق به دستور رئیسش به بروژ میرود، جایی که باید گوش بهزنگ بماند تا دستوری جدید از او برسد.
آدمکشهای در بروژ به راحتی آدم میکشند اما خط قرمزشان کشتن کودک است (همان مایه اصلی نمایشنامه شگفتانگیز مرد بالشیِ مکدانا). رئیس ری نمیتواند از اشتباه او در کشتن کودک بگذرد. او به بروژ میآید و ری را که خود آماده تاوان دادن است از پای در میآورد. در همان فصلهای ابتدایی فیلم، ری مرد کوتولهای را میبیند و شیفتهوار دنبالش میکند. کمکم متوجه میشویم او نسبت به بچهها و کوتولهها وسواس ذهنی دارد و این مایه بهشکل یک موتیف در فیلم تکرار میشوند.
فارل این مایه اصلی فیلم را میگیرد و آدمکش فیلم را به شکل یک کودک تجسم میدهد و بازی میکند. در اغلب صحنهها او شبیه بچهها به موضوعات واکنش بیواسطه کلامی نشان میدهد. مثل بچهها اجزای صورتش و سرش را تکان میدهد. وقتی در حال گفتگو است به کمک عضلههای دور چشم مدام چشمهایش را جمع میکند. بامزهتر از همه ابروهایش است که مدام با آنها شکل عدد ۸ را میسازد و تصویر کارتونی صورتش را با آن موهای تنتنی کامل میکند. ری مثل بچهها پشت صحنه یک فیلم و بهخصوص «فیلم کوتولهها» برایش جذاب است. او تجسم یک کودک واقعی است.
فارل و مکدانا برای همگن کردن دو وجه متناقض «کودکی با حرفه آدمکشی» از ملاط طنز استفاده میکنند تا اجزای متناقض شخصیت ری خوب بههم بچسبد. فارل برای در آوردن لحن طنز و برجسته کردن ابزوردیسم حاکم بر کل فیلم، هر جا که صحنه دراماتیکتر میشود ریتم حرف زدنش را تندتر میکند، ناسزاهای کلامیاش را بیشتر میکند و لحن شخصیتهای کارتونی به صدایش میدهد و مُقطّع حرف میزند. در شبی که با آن کوتوله به عیش و نوش میگذراند و بحث به جنگ سفیدها و سیاهها و حرفهای نژادپرستانه آن کوتوله میرسد، ری با یک عصبیت نمایشی اما طنازانه جوابش را میدهد و نهایتن موقع خروج از اتاق با یک حرکت کاراته نمایشی نقش زمینش میکند. فارل در این صحنه روی لبه تیغ حرکت میکند، نمیدانیم این یک پرخاش خودانگیخته بود یا طنازی دوستانهای که کمی در آن افراط کرده. فارل این شیوه طنز را در هفت روانیِ مکدانا (۲۰۱۲) هم استادانه ادامه میدهد.
سفر سوم: دوزخ
هفت سال بعد نمونهای دیگر از تجسم دادن به یک شخصیت کودکمنش با رگههایی از طنز در یک دنیای ابزورد در خرچنگ (یورگوس لانتیموس) اتفاق میافتد. فارل اینبار از لوسآنجلس به ایرلند سفر میکند تا با این کارگردان یونانی (بسیار تحسین شده به خاطر دندان نیش) یکی از خلاقانهترین نقشهایش را ایفا کند.
روزگاری است که مردان و زنان حق ندارند مجرد زندگی کنند. دیوید (فارل) را در ابتدای فیلم به هتلی عجیب و غریب میبرند. او فقط ۴۵ روز وقت دارند تا شریک زندگی خود را آنجا پیدا کند، در غیر این صورت به حیوانی (که خودش میپسندد) تبدیل میشود. دیوید با محدودیتها و شرایط وحشتناکی هتل آشنا میشود و پس از چندی با نقشهای از آن جهنم فرار میکند و به جنگلهای اطراف پناه میبرد. آنجا گروهی دیگر با قوانینی دیگر در انتظار اویند.
فارل شخصیت دیوید را -مطابق فضای فیلم- استیلیزه بازی میکند. او برای در آوردن چنین نقش عجیبی و در راستای لحن عمومی ابزورد فیلم، بهشکل مونوتن حرف میزند، به صدایش لحن عاطفی نمیدهد و از واکنش احساسی اجتناب میکند. در عین حال او را جوری بازی میکند که در بلبشوی هتل، دیوید مردی منطقی به نظر رسد و فردیتش برجسته شود (او دیوید را در معاشرتهای هتل آدابدان و مودب جلوه میدهد). وقتی نخستین بار موقع پر کردن فرم او را میبینیم، شکل مرتب شده از چپ به راست موهای سرش، سبیل تیپیک کوچکش و عینک بیضی شکلش، او را تا حد زیادی منفعل جلوه میدهد. همینطور شکم بزرگ و اندام نسبتن فربهاش (بهنظر میرسد فارل برای این فیلم چاق شده است) با آن پاهای بزرگ شماره چهل و چهار و نیمش، لَخت و بیحس و حال نشانش میدهد.
این ظاهر منفعل اجازه میدهد وقتی دیوید تلاش میکند خود را از طریق مشابهت خلق و خو به زنی (که بیرحم است) نزدیک کند گول بخوریم و باورش کنیم. بعدتر میفهمیم دیوید ما و زن را فریب داده، او صرفن میخواسته از طریق یافتن زوج از شر این جهنم خلاص شود. اگر چه فارل، دیوید را شبیه یک ربات بازی میکند اما چشمهای باهوش و پر از حسش ردی از عواطف او در هر صحنه باقی میگذارد. این حس دوگانهی مبهم، بهخصوص در صحنهای که در جکوزی واکنشی به خفهشدن ساختگی آن زن نشان نمیدهد با ظرافت از کار درآمده.
دیوید در پایان خرچنگ با زنی نابینا که به عنوان همراه انتخاب کرده از جنگل فرار میکند. در صحنه پایانی به رستوران میرود و برای شبیه شدن به زنی که دوست دارد با چاقو به دستشویی میرود تا خود را کور کند. دیوید بلاخره موفق به فرار از هتل و جنگل میشود اما کاپیتان اسمیت، بهشت و عشقش را به سودای چیزی گنگ رها میکرد. او مثل آدم از بهشت رانده میشد. روزی که ری به بروژ میرسید متوجه میشدیم از این شهر کوچک و قدیمی متنفر است. او دوست داشت زودتر از شر بروژ خلاص شود. اما بروژ با برج قدیمی، میدانچه غرق نورش و کانالهای آبی فریبایش در برف زمستانی او را در تله خود گرفتار میکرد. دیوید از جهنم میگریخت، کاپیتان اسمیت از بهشت رانده میشد اما ری تا ابد آواره آن شهر قرون وسطایی باقی میماند.