گذر از آستانه ناگزیر
چاپ شده در مجله تجربه، شماره فروردين 1392
یکم: اردوی تابستانی
پیرمرد بر بالین همسر بیمارش نشسته و دستهایش را نوازش میکند. زن نامفهوم و بیقرار تکرار میکند: «درد، درد…درد». پیشتر نیمی از بدنش فلج شده است، تکلمش را از دست داده و از شکل افتاده است. پیرمرد (ژرژ) آرام و سنگین از یک اردوی تابستانی در کودکی برایش میگوید شاید که او را آرام کند. یادش میآید شرایط آن اردو سخت بوده است، از غذا متنفر بوده و پریدن در آب دریاچه و تمامِ روز راه رفتن آزارش میداده. دوست داشته پیش مادرش برگردد، به خانه. این بوده که به اون نامه نوشته و با کشیدن ستارههایی بر کارتپستال به مادر اطلاع داده که دوست دارد برگردد. قبلتر دیدهایم که زن (اَن) موقع بازگشت پیرمرد از تشییع جنازه دوستی به او گفته زندگی فقط بدتر میشود و او دیگر نمیخواهد ادامه دهد. همچون ژرژ کودک که دیگر نمیتوانسته آن اردوی تابستانی سخت را تحمل کند. زن هم از این رنجِ زوال به تنگ آمده، پس ستارههایی میکشد، قول مخفیانهاش را به یاد پیرمرد میآورد تا از این تعطیلات خلاصش کند. این حکایت پیرمرد استعارهای از مسیری است که زن در طول فیلم از شریک زندگیاش میخواهد، اینکه پیرمرد پایان دهد به این اردوی ملالآورِ جانکاه.
دوم: بوطیقای مرگ
زن نیمهشب در سکوت و خاموشی در تخت خیره به جایی است. ژرژ از خواب بر میخیزد، نگاهش می کند: «چی شده؟» زن: «هیچی». آغاز ماجراست و نمیدانیم زن به چه میاندیشد. آیا از کابوسی بیدار شده؟ هجومِ افکار روز بوده که در سرش موج میزده؟ یا صرفن یک دلتنگی ساده است؟ شاید هم پیشبینیِ شومی است بر زوالی که فردا صبح موقع صبحانه آغاز میشود؟
***
پیرمرد از تشییع جنازه دوستش برگشته. درب را که باز میکند، زن را میبیند که در کنار پنجره باز روی زمین به دیوار تکیه داده. ویلچرش کمی آنطرفتر است و صدای باران از بیرون به گوش میرسد. ژرژ کمکش میکند تا روی ویلچر بنشیند. زن مغموم میپرسد: «چرا الان برگشتی؟ ساعت چند است؟» زن خجالتزده عذرخواهی میکند که تازگی زیادی کند شده. در فاصلهای که پیرمرد به مراسم تشییع جنازه دوستش رفته، زن آنجا چه میکرده؟ چرا مرتب تکرار میکند که ژرژ زود به خانه بازگشته؟ اَن دقیقا از چه عذر میخواهد؟ شاید میخواسته در این زمینگیرشدگی، کمی آسمان را از آن پنجرههای بلند ببیند، یا هجوم قطرات باران را حس کند. شاید هم واقعا با دست و پا چلفتی از ویلچر افتاده. اما میشود تصور کرد که میخواسته خودش را از آن بالا خلاص کند.
***
اِوا دختر ژرژ و اَن به دیدار مادرش آمده. برایش از سرمایهگذاری روی آپارتمان، تورم و بالا رفتن قیمت مسکن میگوید. سعی میکند با مادرش که دیگر نمیتواند درست تکلم کند، سر صحبت را باز کند. اَن سعی میکند چیزی بگوید. بریده و نامفهوم از مادربزرگ، خانه و از دست رفتن پول میگوید. اِوا بهت زده سعی میکند دریابد مادر از چه حرف میزند اما بیفایده است. از واقعهای گنگ در گذشته؟ خاطرهای از خانه مادربزرگ که بر باد رفته؟ از این خانه که نمیداند بعد مرگش چه بر سر آن میآید؟
فیلم عشق مملو از بخشهایی است تغزلی که در آنها انگیزههای آدمها مبهم، کنشها نصفه و نیمه و گذشته نامعلوم است. بسیاری از صحنهها فقط بخشی بریده از کنشها، بیآغاز و پایانِ آنهاست. راهی است برای بازنماییِ عدم قطعیت در انگیزههای فرارِ روزمره و پیچیدگی موقعیت آدمهای اسیر در این مخمصه. و اشارهای است بر رفتارهای توضیح ندادنی، چیزهای کمتر دریافتنیِ رفتارهای آدمی. قصهی عشق، قصهی بنبست روانی دو آدم است با کنشهایی غیر قابل توضیح، درباره مردی که در دوراهی پایان دادن زندگی زن یا ادامه مسیر ازخودگذشتگی و انتظار ناممکنِ بهبود مردد است.
سوم: مقامات چهارگانه
ساختار روایی فیلم به مقامات چهارگانه عشق میماند: «آشنایی»، «وصال»، «جدایی» و «بازگشت». بخش ابتدایی (کنسرت، اتوبوس) سرزندگیِ هر رابطهای را در آغاز به یاد میآورد. زن پس از کنسرت شاگردش خوشحال بنظر میرسد و بداهههای شوبرت حس سرزندگی را در آن سرما برخ میکشد. در بخش دوم پس از بیماری زن، درآمیختگیِ تنهاشان در انجام امور روزمره زن نوعی وصال بنظر میآید مانند سکانس تمرین راه رفتن، ورزش کردن، سوار شدن و پایین آوردن از ویلچر؛ نوعی نمایش یکی شدن آن دو. پس از مرگِ زن، فصل جدایی آغاز میشود. چیزی پایان یافته و مرد رها شده است. و سکانس نهایی، بازگشت زن است. مرد بعد مرگِ زن، اتاق پشتیِ آشپزخانه را تبدیل به محل خوابش کرده. روزی از صدای ظرف شستن زن از خواب نیمروز بیدار میشود. مبهوت وارد آشپزخانه شده و زن را در هیات گذشته میبیند که بیاعتنا ظرف میشوید. گویی پیرمرد هنوز در قلمرو خواب است: بازگشت معشوق به خانه. میخواهند از خانه بیرون بروند. زن میگوید: «پالتویت را نمیپوشی؟» دوباره فصل سرد آغاز شده. سالی گذشته است.
***
عشق حکایت تلخ محو شدن زنی در برابر چشمانمان (فلج شدن، از دست دادن تکلم و بالاخره حیات نباتی) و تلاش همسرش برای بازگردان او به دنیای زندگان است. چینش سکانسها به گونهای موسیقیایی این زوال را نقطهگذاری میکند: در هر نقطهعطفِ قصه پاساژی وجود دارد که در سکوت آغاز بیماری را پیشبینی میکند. بار اول اتاقهای خالیِ خانه را در سکوت میبینیم. سپس در سکانس بعد، در خلال صحبتهای ژرژ با اِوا متوجه میشویم که عمل زن موفقیتآمیز نبوده و سمت راست بدنش فلج شده است. بار دوم جایی است که ژرژ در برابر امتناع زن در آشامیدن او را میزند. بلافاصله در نمای بعد، دوربین در سکوت تابلوهای نقاشی به دیوار نصب شده خانه را در قاب میگیرد: گونهای نقطهگذاری نقاط عطف قصه.
تکرارها در سطوح مختلف عشق را به تجربهای موسیقایی نزدیک میکند. گاهی با موتیفهای سبکی مواجهیم: آدمهای بیرونی با قصههای کوچکشان وارد خانه میشوند: اِوا چهار بار به خانه میآید و هر بار پس از یک مرحله پیشرفت بیماری. جالب آنکه هر دو شوک اصلی قصه (فلج شدن بخشی از بدن زن و آغاز از دست دادن تکلم) خارج قاب اتفاق میافتد و ما بعدا از طریق نشانههایی متوجهشان میشویم. با الکساندر شاگرد اَن دوبار در خانه روبرو میشویم: یکبار به خانه آنها میآید و بار دیگر نامه مینویسد. درآوردن و پوشیدن پالتو به تنِ زن در شروع و پایان فیلم، بغل کردن زن برای انجام کارهای روزمره و کبوتر که در دو موقعیت متفاوت از پنجره وارد خانه میشود.
در سطحی دیگر فیلم با دوگانه مرگ/موسیقی به یاد آورده میشود: مساله مرگ که اغلب محور اتفاقات است. مرد به تشییع جنازه دوستش میرود و جزییات تشییع جنازه بازگو میشود. در برابرِ موتیف زوال و مرگ، موسیقی است که چارهساز است و این دو تم مدام جا عوض میکنند. موسیقی گاهی در نواختن قطعهای از بوزونی توسط ژرژ، در قالب سیدی الکساندر (بداهههای شوبرت) و گاه در رویای مرد حضور قاطع مرگ را به عقب میراند، آنجا که ژرژ دوست دارد اَن را در حال نواختن پیانو ببینید: قاعدتا در گذشته بخشی از روز را همین گونه میگذراندهاند؛ زن قطعهای مینواخته و مرد بر صندلی دل می سپرده به آرامش موسیقی.
چهارم: جهان برون/جهان درون
از هنگامی که زن و مرد پس از کنسرت سوار بر اتوبوس از جهانِ موسیقی به خانه میآیند، از جهانِ زندگان به دنیایِ مردگان پا گذاشتهاند و دیگر تا به آخر از تابوتِ خانه بیرون نمیآییم. ژرژ و اَن هنگام ورود به خانه متوجه میشوند کسی با پیچگوشتی میخواسته وارد خانه شود. مرد در پاسخ حیرت زن میگوید: «چرا کسی سعی میکند درب را بشکند؟ چون میخواهد چیزی بدزدد.» زن: «از ما؟» مرد: «چرا که نه!» وقتی فردا صبح، اولین علایم بیماری زن بروز میکند، حس میکنیم این مرگِ هار بوده که دیشب در اطراف خانه پرسه میزده. پس از آن نشانههای مرگ یک به یک وارد خانه میشوند: تعویض تخت (بستر مرگ؟) با جزییات نمایش داده میشود، سپس نوبت ویلچر میشود و البته ورود و خروجِ پرستاران مرگ.
شبی مرد رویا میبیند. به هوایِ صدایِ در از خانه بیرون میرود. فضای خالی آسانسور را میبینیم که خراب و ویران با تیر و تخته پوشانده شده است: حس میکنیم دیگر ارتباط با بیرون و دنیایِ زندگان قطع شده و توانِ بازگشت به «آنسو» نیست. آن دو بهدامافتادگاناند و راهها به دنیای زندگان مسدود است.
زن به مرد میگوید که زندگی فقط بدتر میشود و دیگر نمیخواهد ادامه دهد. میداند عفریتِ مرگ به سراغش آمده و امرِ محتومِ تباهی از تکرار خویش هیچ شرمی ندارد. از آن پس زن روز به روز، زیر پوست پژمرده و چروکیدهاش محو میشود. کوچک میشود، درهم میرود، بریده بریده تجزیه میشود و نومید و ملتمسانه آن کلمه تک هجایی ِزشت را فریاد میکشد: Mal (درد)، Mal، Mal …
***
عشق را میتوان قصه خانهای دانست که روزی روزگاری زن و مرد سالخوردهای در آن میزیستند، زن بیمار بود و آرام آرام تحلیل میرفت و مرد تلاش میکرد در برابر هیولای زوال بایستد. در عشق، خانه بیش از محل وقوع داستان نقش دارد. درب خانه حائلی است میان دو دنیا: جهانِ زندگان و مردگان. کنج آشپزخانه جایی است که زن اولین بار نشانههای بیماریش بروز میکند. بعدتر آن کنج را در تاریکی شبانه به مثابهی غیاب زن میبینیم. و بدین ترتیب مراحل زوال را با فضاهای خانه بیاد میآوریم (آغاز بیماری در آشپزخانه، از شکل افتادگی در حمام، ناتوانی در تکلم در اتاق خواب) و در انتها خانه به تابوت ِمومیایی زن بدل میشود، با آن ردای سیاه و آن صورت بزک کرده و گلهای پرپر. بستن روزنهها آخرین میخهاست بر تابوت زن.
در سکانس پایانی زن به مرد می گوید: «کار من تمام شده است، میتوانی کفشهایت را بپوشی». کمی بعدتر کمک میکند اَن پالتویش را بپوشد. درب خانه را باز میکنند و چراغ را خاموش. حالا بنظر میرسد میتوانند خانه را ترک گویند و بازگردند به سرایِ زندگان.
پنجم: افسانه سیزیف
در بار دوم ملاقات اِوا با ژرژ، وقتی زن تکلمش را دیگر تقریبا از دست داده، پیرمرد برای دخترش تعریف میکند: «ما هر روز با هم تمرین حرف زدن میکنیم، با هم آواز میخوانیم … گاهی برایم از کودکیاش چیزهایی میگوید.» از پشت چشمهای خستهی مرد، سیزیف را میبینیم، ایستاده در پای کوه، و محکوم که بیتوقف تخته سنگ را تا بالای کوه بغلتاند اگرچه سنگ به قله نمیرسد و باز به سوی پایین برمیگردد.
مرد میداند بازگشت به وضع قبلی زن میسر نیست، میداند طبیعت اینگونه به تعارف، امرِ محتوم را پیشکش کرده و جذامِ مرگ در آن حوالی پارس میکند. میداند فرجام چیست اما باز هم هربار سیزیفوار تمام مسیر را وارونه برمیگردد: هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود، میبیند که زن بیدار است. پوشکش را عوض میکند، به بدنش کرم میمالد و ساعت هفت سعی میکند زن را راضی کند چیزی بخورد …
و اینگونه است که در نوازش دستهایِ زن به وقت درد، آن پایین، آدمی را میبینیم که نومید، با اندوهی ژرف، تختهسنگ ِمسوولیت خود را بدوش میکشد.