تماشای دوباره جنگ سرد به فاصله پنج ماه از جشنواره کن همچنان هیجانانگیز و مینیمالیزم و سلیقه بصری فیلم در هر بار تماشا دلپذیر است. مینیمالیزم «جنگ سرد» در سه سطح غوغا میکند: کمپوزیسیون (چه چیز را در کجای کادر نشان دهیم)، روایت (چقدر از قصه را نشان دهیم) و مونتاژ (هر نما را تا کجا ادامه دهیم).
با این مدل مینیمالیزم، جنگ سرد شبیه یک «آسانسور حسی» است. بیننده را سوار میکند اما یکضرب بالا نمیرود: هر طبقه میایستد و کمی بعد از نو حرکت عمودیاش را ادامه میدهد. نکته غافلگیرکننده این که با وجود این توقفها، روایت عاشقانه فیلم گرم و درگیرکننده است. یکی از دلایلش به حضور باشکوه جوآنا کولیگ برمیگردد (شخصیت دختر). کمتر فیلمی در این دهه شخصیت اصلیاش را با چنین سلیقه جذابی انتخاب کرده و آراسته است که آن شکل روی پرده بخرامد، آواز بخواند و آنطور عاشق را در سرما تنها بگذارد. تفاوت این فیلم با فیلمهای دیگر را در همین «سلیقه» باید جستجو کرد.
این چند خط را در گزارش جشنواره کن بعد از تماشای بار اول فیلم نوشتم:
«قصه عاشقانه موزیسین جنگ سرد (پاول پاولیکوفسکی) و محبوبِ آوازهخوانش آغشته به رخداد بازگشت است. رابطه سینوسی (پر از جدایی و وصل) زن و مردی در یک زمانه تاریک (پس از جنگ جهانی دوم) از لهستان برفی شروع میشود و تا برلین، پاریس و کشور یوگسلاوی کشیده میشود تا زنجیره چهار بخش مقامات عشق را با آنها تجربه کنیم. جنگ سرد قصه یک خانه بهدوشی است در حالیکه بلوک شرق و هنر زیر چکمه استالینیسم کمر خم کرده است. دربهدری هنرمند در آن فضا قصه تازهای نیست اما هر بار گزندهتر و تلختر جلوه میکند. پاریس پس از جنگ هم التیامی برای هنرمند نیست و عشق است که این میان پارهپاره میشود. مرد و زن در جنگ سرد هر چه از هم دور میشوند نزدیکتر میشوند و بازگشت در فیلم در چند سطح اتفاق میافتد: بازگشت معشوق نزد عاشق، بازگشت هنرمند آواره به سرزمین مادری و البته یک بازگشت تکاندهنده پایانی.»
Cold War ★★★★
Ida ★★★
The Woman in the Fifth ★★
My Summer of Love ★★★
Last Resort ★★★۱/۲
مینیمالیسم جذاب، آدم را درگیر داستان میکند. درگیر چیزهایی که میبیند و نمیبیند؛ به خصوص دومی. عشقی که با این شیوه تعریف شود، خیلی جذابتر خواهد بود از بیان کردن و نشان دادن همه چیز. اما عشقِ جنگ سرد، مهم نمیشود. سرد میماند. سردیای که جذاب نیست. قابهای زیبا میآیند و میروند؛ جذابند ولی قصهی پیش رویمان نه. از تمام ظرفیت بازیگر شخصیت دختر – که واقعا انتخاب باسلیقهای بوده – هم استفاده نمیشود. شاید تصمیم فیلم برای این که چقدر از قصه را نشان دهد درست نبوده. نه در اندازهی نشان دادن؛ این که دقیقا چی را نشان بدهد و چطور (از نظر قصهپردازی). کاش همان سلیقه و حساسیت به کار رفته برای این که چه چیز را در کجای کادر نشان دهد، در روایت هم بود. ناقص ماندن تجربهی حسیمان را شاید بتوانیم با دست به دامن شدنِ تجربههای شخصی خود – کمی – جبران کنیم. و این فرق دارد با فیلمی که میبینیم و ردی از خاطرات شخصی خود را در آن حس میکنیم. شکل فعلی، شبیه یکجور متوسل شدن است برای تکمیل پازل حسی فیلم و قطعههای ما با این روش، ربطی به دنیای آدمهای فیلم ندارد. به نظر من، این ناقص ماندن به خاطر نقص در مینیمالیسم اثر است. نقصی که در بهترین مثالهای استفاده از این استراتژی (در ادبیات و سینما) وجود ندارد. ولی تصاویر و قابها آنقدر زیبا هستند که به عنوان یک عاشق تصویر، این نقص را ممکن است بگذاریم به حساب مینیمالیسم.
علیرضا جان ممنون از اشارههای دقیقت. من هم فکر میکنم با اثری روبرو هستیم که میتوانسته از نظر داستانی غنیتر از این باشد (همانطور که نوشتهای برای من هم این غنیتر شدن میتوانست مربوط به آن چیزهایی باشد که بین زن و مرد نشان داده نمیشود اما احساس میشود) .
با این حال در بار دوم تماشای «جنگ سرد» ظرایفی در اشارههای داستانی فیلم (مربوط به گسترش رابطه ویکتور و زولا) وجود دارد که طراحی جذاب سطح دیگر این ارتباط را نشان میدهد. در واقع ما با یک زنجیره چهارگانه مقامات عشق در فیلم طرفیم (آشنایی، وصل، جدایی، بازگشت) و در هر سکانس و هر بخش فیلم به دقت این بخشها ساخته شده است (میتوان سکانس به سکانس و صحنه به صحنه آنها را در فیلم یافت). پیرنگ «جنگ سرد» با یک رویکرد افراطی در حذف روایی (Ellipsis) بهگونهای سلاخی شده که انگار خالق اثر میخواسته اجازه ندهد پازلها دقیقا کامل شود و احساس تدوام در ارتباط بهوجود بیاید. بسیاری از اتفاقات در این حذفها روی داده است. چیزی که «چسب» و انسجام دهنده این پیرنگ گسیخته است از دید من مربوط به شخصیت ویکتور میشود. بالا و پائینهای این شخصت بهطرز دقیقی طراحی شده و عامل اصلی ایجاد یک کلیت معنادار برای این فیلم است.
چیز دیگری در فیلم من را آزار می دهد که مربوط به پایان اثر است و شاید جایی دربارهاش نوشتم.