لکه روشن روی نوار تاریک
چاپ شده در مجله ۲۴، شماره مرداد ۱۳۹۷
بیش از نیم قرن از ساخت فیلم کلئو از ۵ تا ۷ میگذرد و این فیلم آنیس واردا بهدلیل کیفیت استثناییاش همچنان از بسیاری جهات در تاریخ سینما نمونهای است، مثل استفاده سیستماتیک از «زمان واقعی» برای روایت یک قصه، فرم روایی اپیزودیک برای همراهی یک شخصیت درگیر یک بحران وجودی، مدل پرسهزنی سینمای هنری دهه شصت اروپا (تا حدی شبیه شخصیت ژان مورو در فیلم شب آنتونیونی)، داشتن ویژگیهای نمونهای سینمای موج نو فرانسه، گرایش به سینمای مستند در دل یک فیلم داستانی و استفاده از یک فصل سینمای صامت دد یک فیلم داستانی ناطق. بعد از نیم قرن کلئو از ۵ تا ۷ همچنان برای سینمادوستان خاطرهانگیز است: حضور بانمک ژان-لوک گدار و آنا کارینا در فصل صامت با آن شکل فانتزی، فصل حضور فوقالعاده میشل لوگران (غول موسیقی سینمای فرانسه و موزیسین خاطرهانگیز دخترهای روشفور ژاک دُمی) در نقش پیانیست در در فصل تمرین موسیقی و البته پاریسِ موج نو با خیابانها، کافهها و فروشگاهایش در عصر روز اول تابستان.
مورد آخر بسیار کلیدی است. در اواسط فیلم کلئو به محل کار دوستش دوروته سر میزند. آن دو پس از خروج از آتلیه سوار اتوموبیل میشوند و به سمت محل کار محبوب دوروته میروند. واردا در این فصل به شکل عامدانهای فقط یکسوم پایین قاب را به تصویر از روبروی کلئو و دوروته اختصاص میدهد و باقی قاب (بخشهای مهمتر برای چشم بیننده) برای خیابانها، اتوموبیلها و در یک کلام شهر در نظر گرفته می شود. حضور مسلط شهر در قاببندی فیلم کاملا مشهود است. کلئو اغلب به عنوان عنصری کوچک در ازدحام عرصهای وسیع دیده میشود. در صحنه ذکر شده هد روم به گونهای تنظیم شده است که گویی اتوموبیلهای پشت سر آنها از روی آن دو عبور میکنند.
در پرسههای کلئو در شهر آدمها به او خیره می شوند (کلئو به عنوان خواننده مدتی است گل کرده است) و او را اغلب در فضاهای شلوغ شهری میبینیم و حس میکنیم این ازدحام اذیتش میکند. او آشفته و بهم ریخته است. در مکانهای داخلی هم (دو فصل کافه، خانه کلئو و خانه فالگیر) حضور دیگران برای او ناخوشایند است. کلئو تازه متوجه شده که ممکن است به سرطان مبتلا باشد. آیا فقط ترس از مرگی قریبالوقوع است که او را این طور آسیبپذیر کرده است؟ یا ارتباط او با اطرافیانش است که او را درگیر چنان احوالاتی کرده؟ آیا مشکل از زن میانسال خرافهپرستی است که از کلئو مراقبت میکند یا آن مربوط به عاشق میانسالی میشود که زمان چندانی برای سپری کردن با کلئو ندارد؟ آیا مشکل مربوط میشود به آدمهای درون کافه که به آواز کلئو توجه نمیکنند یا آن جماعتی که به دور مردی جمع شدهاند که قورباغهای زنده را میبلعد؟ در یکی از عجیبترین صحنههای فیلم کلئو با لباسی سفید (با نقطههای تیره) در پسزمینهای سیاه (پرده) قرار میگیرد و ترانهای محزون را میخواند: صورتی روشن غرق در نور، لباسی سفید و پسزمینهای کاملا سیاه. این تصور کلئو از خودش نیست: فرشتهای در دل شهری سیاه؟
پیرامون کلئو البته به این تاریکی هم نیست. باب (میشل لوگران) و همکارش هوای او را دارند. دوروته با احترام با او برخورد میکند و دوستش دارد. از همه مهمتر آن سربازی که باید به الجزایر باز گردد تا بیمارستان همراهش میرود و به او امید میدهد و میل به زندگیاش را افزایش میدهد. شهر و آدمهایش آنچنان هم با او نامهربان نیستند. پاریسِ فیلم زنده و پر از تحرک و سرزندگی است (آن دانشجوهای هنر که آنطور سرخوشانه با اتوموبیلها برخورد میکنند). آیا مشکل از چیزی در گذشته کلئو نیست؟ گذشته کلمه دقیقی نیست. مساله او مسالهای درونی نیست؟ چیزی مربوط به ترسها و تاریکیهای ذهنش. از همانهایی که جایی از فیلم ناگهان بروز پیدا میکند و به راننده زن تاکسی میگوید: «از شب نمیترسی؟» بلافاصله شکلکها و صورتکهایی ترسناک در ویترین یک فروشگاه میبینیم. آیا بیماری کلئو چیزی نیست که ذهنش به عنوان معادلی از ترسهای روحش ساخته؟
یکی از مهمترین مواردی که انگار زیر پوست شهر موج میزند مساله جنگ الجزایر است. یکبار در رادیو بهشکل بیتاکید دربارهاش میشنویم و بعد در گفتگوی کافهنشینها. در فصل نهایی فیلم (آشنایی کلئو با سرباز) مساله الجزایر مثل یک عنصر شوم سایهاش بر رابطه آنها هم میافتد. حضور در الجزایر مرد را بزودی از کلئو دور میکند و نمیگذارد این دو ماه درمان را با او بگذراند. مرد هم از ترسهایش می گوید که چطور در الجزایر از مردن برای هیچی میترسد. می گوید ترجیح میدهم برای چیزی که دوست دارم بمیرم. آشفتگی کلئو منشایی بیرونی ندارد؟ از این نظر فیلم به پرسونا (اینگمار برگمن) شبیه است که چهار سال بعدتر ساخته شده است.
شاید هم کلئو شبیه آن شخصیت فیلم صامت (کارکتر گدار) عینکی تیره به چشم دارد و بهواسطه آن است که پیرامونش اینطور او را میآزارد. او هم باید عینکش را بردارد تا جور دیگر ببیند. شاید هم تمام فصلهای سیاه و سفید فیلم و هر آنچه بعد از صحنههای رنگی کوتاه فصل پیشگویی فالگیر میبینیم چیزهایی است که در ذهن تیره کلئو میگذرد: جهانی است که با عینک تیره تجربه میکند. از این زاویه تنها بخشهای واقعی صحنههای رنگی فیلم است. بقیه نگاه تیره و پر از هراس کلئو به پیرامونش است وگرنه مگر میشود تمام آنچه زن فالگیر پیشگویی میکند صحیح باشد و در همان فاصله کوتاه روی دهد (از زن بیوه در اطراف کلئو گرفته، تا عاشق پر حرف، حرفه موسیقی کلئو، سرطان و …)؟ با این حساب وقتی کلئو از پلههای خانه زن پیشگو پایین میآید انگار پا به جهانی ذهنی، ملانکولیک و سیاه و سفید میگذارد که ترجمه همه اضطرابهای اوست.
او با پایین رفتن از پله خانه فالگیر در شروع فیلم در فاصله حدود دو ساعت مسیری افقی را در سطح شهر طی میکند و از هراس امکان ابتلای بیماری آشفتهتر و پریشانتر میشود. تنها چیزی که برای لحظاتی او را سر شوق میآورد دوروته است که برای لحظاتی او را در حال بالا رفتن از پلههایی زیبا می بیند، جایی که از راننده تاکسی میخواهد تا سرعتش را کم کند تا خوب نگاهش کند. وقتی کلاهش (که همان روز خریده) را در تاکسی به دوروته میدهد حس میکنیم نکند آن دختر خود کلئو است، خودِ شادابتر و پرشورترش. کلئویی که از کار هنریاش لذت میبرد و دلدادهای دارد که در یک سینما کار میکند. موقع خرامان رفتن دخترک روی پلهها انگار کلئو خودش را می بیند که پلههای پایین آمده را این بار بهسمت بالا برمیگردد.