۱. روما را با ایماژهایش به یاد میآورم، تصاویری تغزلی بر پایه پدیدههای طبیعی (بارش تگرگ وقتی بچهها در حیاط به شوق آمدهاند و بزرگترها در پذیرایی خانه درگیر بحرانی خانوادگیاند، نجات نوزادی در شیشه موقع زلزله در بیمارستانی بزرگ) یا آنجا که بر حرکت اشیا در قاب تمرکز میکند (مثل انعکاس عبور هواپیمایی در آب، ورود اتوموبیلی عریض به پارکینگی کمعرض). با اینحال آنجا که فیلم به آدمها نزدیکتر میشود این کیفیت ویژه حاصل نمیشود، مثل وقتی که کلئو (پیشخدمت خانه) همراه پسربچه روی سکوئی روی پشتبام رو به آسمان میخوابند و پسرک خودش را به مردن میزند. رختها روی بامها پهن شدهاند، از رادیوی کوچکی موسیقی پخش میشود و کلئو بازی پسرک را میپذیرد. کمی بعد دوربین به بالا تیلت میکند تا نمای عمومی محله را بهتر ببینیم و همه چیز حاضر است تا زیباترین فصل فیلم شکل بگیرد. اما چه میشود فیلمی که اینطور پر از صحنهپردازیهای باشکوه است برای بیننده تبدیل به «تجربه لحظه»ها نمیشود (مثل کیفیتی که در فصلهای پرحسوحال آثار تارکوفسکی و جیلان تجربه میکنیم)؟
۲. از همان شروع، شارپنِس تصویر مانع ارتباط بیواسطهام با فیلم میشود. با تعجب از خودم سوال میکنم آخر این تصاویر «نتفلیکس»ی با این وضوح و درخشندگی برای بازنمایی سال ۱۹۷۰ در مکزیکوسیتی چه ضرورتی داشته؟ چرا این تصاویر را کمی کهنه نکردهاند؟ (موقع تماشای تصنیف باستر اسکراگز، فیلم آخر برادران کوئن هم شارپنس فیلم در چند فصل تعجببرانگیز بود). از طرفی ترکیب قاب اسکوپ با پَنهای بیامان فیلم (همراه با لنز واید) برایم عجیب بود (چه خوب میشد فیلم به ایده دو تیلت ابتدایی و انتهاییاش پایبند میماند و آنها را با چند تیلت در میانه فیلم نقض نمیکرد). وقتی قرار است دوربین جابهجا نشود (جز تراولینگهای جانبی)، اهمیت حرکت اجزای قاب بیشتر میشود. ترکیب میزانسن خطی (اغلب غیرترکیبی) با کمپوزیسیونهایی (اغلب) ساده، حساسیتهای دیداری فیلم را کاهش میدهد. آن صحنه روی پشت بام را دوباره به یاد بیاوریم. آن نمای عمومی از محله در پسزمینه تصویر نیاز به آشوبی در اجزایش دارد تا زندهتر جلوه کند (و کمپوزیسیون را کمی پیچیدهتر کند).
۳. در مدلی که من میپسندم وقتی مادری به بچههایش خبر رفتن پدر از خانه برای همیشه را میدهد، انتظار عروسی یک زوج و خوشحالی آنها را در پسزمینه ندارم. نمیدانم، شاید این صحنه با همین ایده گلدرشت با یک میزانسن دیگر تبدیل به چیزی دیگر میشد، مثلا صحنهای با پویایی و تحرکی بیشتر اجزا که بشود چیدهشدگی و تاکیدهای تماتیکش را با آن کمرنگ کرد (یا آنجا که مادر در آن نمای ثابت به کلئو – با آن اتفاقی که تازه برای کلئو افتاده- میگوید ما زنها همیشه تنها هستیم). بههمین دلیل بهترین صحنه روما برایم فصل پرتلاطم دریا است. ترکیب آن حرکت رفتوبرگشتی دوربین –روی ریل؟- با آن موجهای بلند و البته آفتاب رو به دوربینی که نمیگذارد همه اجزای صحنه را با وضوح ببینیم. هرچند این فصل هم با آن کمپوزیسیون نهایی (زمان طولانی بغل کردن و جمعشدن خانواده) برای سلیقه من زیادی پرتاکید است. همان دو جمله کلئو کافی نبود تا یک صحنه درخشان حسی شکل بگیرد؟ با آن چند جمله اضافه بعد از حرفهای کلئو، حس صحنه و تاثیر ویرانگرش هدر نمیرود؟
شاید بیانصافی باشد در حق فیلم ولی برای من، انگار یکی از شخصیتهای زن فیلم “بیخود و بیجهت” داشت دم گوشم میگفت: “مردها… مردها، مردها!”
سوال: برای شاهکار دانستنِ یک فیلم، قانعکننده بودن جنبههای بصریاش کافیست؟ یا مثلا یک داستانپردازی قانعکننده؛ در حالی که از جنبههای دیگر ضعف دارد.
آیا چنین اثری به درجهی شاهکار بودن میرسد؟ منظورم در یک تحلیل سیستماتیک است وگرنه ممکن است یک فیلم در هیچکدام از جنبهها عالی نباشد ولی در یک اظهار نظر معمولی شاهکار تلقی شود.