هفته آخر سال راهی شهر کوچک اجدادی میشوم. سالهاست که این همراهِ سمجِ خوابهایم را از نزدیک ندیدهام. نگرانِ حال پدربزرگ هستم. لحظهی ورود به شهر، آن حس عجیب و غریبی که منتظرش هستم به سراغم نمیآید. پیرمرد هم نشانی از آن تاجر شوخ و شنگ سالهای دور ندارد. از هیاهوی خانه بزرگش، استراحتگاهِ عیدِ بچهها و نوههای شهرهای دور و درازش خبری نیست. اما هنوز میل وافرش به شکار، غذا و «رفتن به صحرا» باقی است. روزهای اول به صحرا میرویم، به جایی که به آن مرغزار میگویند. بیشتر زمین سوختهای است که سالی دو سه ماه سبز میشود. اهالی شهر شادند، بارانِ آخر اسفند آبانبارهایشان (که اینجا به آن «برکه» میگویند) را پرکرده و زمین به سبزی میزند. میگویند بهار شده.
***
خانه اجدادی کهنه است. آن خانهی بزرگِ پرهیاهو حالا مثل پیرمرد مچاله شده. درهای کودکیام را قفل کردهاند، آن پستوها را بستهاند، آن هزارتوهای خنکِ ته که پناه ظهرهایمان بود. تنها نشانهی کودکی بویی است که پیچیده در خانه و وصلم میکند به دورها. مقاومت میکنم. سر به کارِ خودم دارم. باید «ژَلوزی» که تازه منتشر شده را تمام کنم. نسخه ایبوک فرانسهاش را یادم رفته با خودم بیاورم. نیاز به اینترنت دارم. GPRS ِگوشی فقط به خواندن ایمیل قد میدهد. دلم کتابخانهام را میخواهد.
***
روز چهارم میروم خیابان اصلی شهر. بلاخره یک تابلوی کافینت پیدا میکنم. وارد میشوم. خوشحالم بعد چهار روز به جهانِ آزاد، به بایتهایِ بازیگوشِ شهری، به نامههای کاری، به اخبار نخوانده و به فیسبوکم میرسم. اما صفحه اصلیِ گوگل هم به زحمت باز میشود. خوشحالیِ خردم، ریز میشود. میگویم کند است. کسی پاسخ میدهد: «از بیرون آمدهای؟». دانشجو است و برای اتمام پایاننامهاش از دست این سیستمِ فشل عذاب میکشد: «اینجا بهتر از این پیدا نمیشود.» حالم بد میشود. یادم میآید همیشه از جایی که روزنامه نیست متنفر بودهام و جایی که اولین فیلمها اکران نمیشوند به لعنت خدا هم نمیارزد. بعد چهار روز، دلم شهریت میخواهد. از عقبافتادگی و کهنگی حالم بدم میشود. پیاده برمیگردم سمت خانه.
***
از حاشیه قبرستان شهر عبور میکنم. یاد بیست سال پیش میافتم. تابستانی است، شب است و بزرگترها رفتهاند عروسی. من و برادر کوچک و پسرعمهام ماندهایم خانه فیلم ببینم. آخرهای شب حوصلهمان سر میرود، پیاده راه میافتیم سمت محل عروسی. مسیر میانبر از وسط قبرستان قدیمی شهر میگذرد. من «سایکو» هیچکاک را تازه دیدهام. در راه قصه فیلم را برایشان با آب و تاب تعریف میکنم. فصل حمام را عمدن برای وسط قبرستان گذاشتهام. هر سه از ترس تندتر راه میرویم. سکوت است و چراغی روشن نیست. قبرها در این دیار سنگ قبر ندارند، نزدیکان نشانهای برای قبر با کلوخی کوچک و بزرگ انتخاب میکنند. قصه را کش میدهم. زیر پایمان قبرهای قدیمی است با کلوخهای خشک. گاهی پایم در گودالی یا چیز دیگر گیر میکند. ترس خودم را هم منقلب کرده. از دور تک خانهای میبینم با چراغی روشن و صادقانه میگویم مُتل نورمن بیتس هم چیزی شبیه این خانه بود.
***
قبرستان را رد کردهام. از یک تعمیراتی کامپیوتر سوال میکنم اینجا امکان دسترسی به اینترنت پرسرعت هست؟ جوان ابتدا فامیلم را میپرسد. پدربزرگ را میشناسد و حاضر است برای نوهاش هر کاری بکند. میبردم پیش کسی که ادعا میکند تازگی دکل بزرگی زده و آنتنهای فرستندهاش، کل شهر را پوششِ اینترنت بیسیم میدهند. میگوید با یک «یوزر» و «پسورد» ساده میتوانم از خانه اینترنت پرسرعت داشته باشم. کمی بعد میگوید بعضی جاها البته هنوز نقطه کور است.
***
به خانه بر میگردم. همان دم در با تبلت امتحان میکنم. سیگنالی ندارم. چند بار دیگر امتحان میکنم، این ورِ حیاط، آن سمت کنار نخلِ هلیله، توی اتاقها. خبری نیست. بیخود امید بستهام. بیخیالِ نامههای کاریِ آخر سال میشوم. به همان «ژلوزیِ» بدیعی بسنده میکنم. فردا سال تحویل است. سرم را گرم میکنم. کبابِ چنجهی اعلا، بوی سبزیهایِ مرغزارِ دیروز، لذتِ خوشِ فراموش شدهی خوابِ بعدِ ناهار، آرامشِ خنکِ اتاقهای تَهای.
***
شب میشود. همه خوابیدهاند. میخواهم «ژلوزی» را ادامه دهم. متنْ پر دستانداز است. اعتماد نمیکنم. شاید از پشتبام بتوانم سیگنال با دامنه بزرگتر بگیرم. از راهپلهی قدیمی با قفلی باستانی بالا میروم. راهپله خاک گرفته. مادربزرگ و پدربزرگ که پایِ رفتن ندارند. به پاگرد که میرسم بویِ خمرهی خرمای هلیله میپیچید، پلههای بعدی «مَهوه»ی سالها نخورده را به یادم میآورد. بالاتر میروم. این چند روز پشت بام را به کلی فراموش کردهام. ارواحِ عیدهای کودکی احضار میشوند. دو سه سال یکبار میآمدیم اینجا. شبها روی خنکیِ تشکهای غروبْانداخته، خیره میشدم به تُهیِ براق بالای سرم با آن شهابکهای لرزان. عمهی کوچکتر و خواهرم جاها را ردیف به ردیف سرتا سر بام میانداختند. تماسِ پوست با تِترونِ خنک، بخشی ناشناخته از من را قلقلک میداد. تبلت به دست، محوِ پشتبامِ مشبکِ پر از لحافهای رنگیِ روزهای رفتهام. یکی از خطهای دریافت سیگنال اینترنتِ بیسیم سر و کلهاش پیدا میشود. تلاش میکنم «کانکت» شوم اما نمیشود. جابهجا میشوم باز هم فرقی نمیکند.
***
چشمم به خرپشته میافتد. حرکت عمودیم را باید ادامه دهم. آن بالا شاید سطحِ سیگنال قویتر باشد. در این ظلمات، نه پلکانی هست، نه راهی برای دست ساییدن، نه نوری. چند چوبِ پوسیده که در دیوار جانبیِ خرپشته فرو رفته میتواند جای پایی باشد برای بالا رفتن. مثل گربهای گیج خودم را بالا میکشم. خطهای سیگنال دریافتی کامل میشود. مسنجرْ اتوماتیک بالا میآید، فیلترشکن به کار میافتد و فیسبوک باز میشود. پیامهای دوستهایم را میبینم. هوا سرد است و من یکلا پوشیدهام. برمیگردم پایین. زیراندازی بر میدارم، پتو، بالشت، لباسِ گرم. فلاسک را از آب جوش پر میکنم. تیبگ و قهوه هم اضافه میکنم. ساعت نزدیک دو نیمه شب است.
***
برمیگردم بالا. زیرانداز را پهن میکنم. شهر آسوده در خواب است و کوچههای خالی از این بالا به دهلیزهای شهری باستانی میماند. پتو را دور خودم میپیچم و خودم را میسپارم به موجهایِ گرم دیتا. احساس میکنم با این ریزْموجهای پرجنب و جوش از محلی دور متصل میشوم به روزنههای امید. «خوشم. خوبم». چشمم به آسمان میافتد. سالهاست این حفرهی بزرگ با اطلسیهای دوندونِ نقرهای را خوب نگاه نکردهام. آن پایین، شهر در سکوت در حاشیهی کوه لم داده. رهگذری نیست و تیر برقِ میدانچه، سایهی برکهی قدیمی را مثل تودهای مخروطی روی من آوار کرده. به نظرم میرسد در تله شهر گیر کردهام.
سال من، این بالا، روی این خرپشتهی آخر دنیا، در شبِ هنوز نیامدهی عید، تحویل میشود؛ رو به این کوچههای خالی و خطوطِ تپههای حاشیه. و شهر با این منارههای سیخ سیخ و برکههای کهنهی نوکتیز به تخت مرتاضی میماند که گویی در این ساعت دیر چهار زانو روی آن شناورم. روی بلندترین بامِ شهر، تسلیم در برابر پایانِ سال، رو به تاریکی شهرِ در خواب با این موجهای خوشِ شهری، سالم تحویل میشود.
Your article helped me a lot, is there any more related content? Thanks!