– هجوم (شهرام مکری)
– پایان خوش (میشائیل هانهکه)
– مربع (روبن اوستلوند)
– وسترن (والسکا گریسباخ)
سال سینمایی که گذشت را اغلب با علی بهیاد میآورم وقتی در راهروهای فیلم هجوم سرگردان بود و در آن باشگاه آخر دنیا گیر افتاده بود. علی در آنسفارتخانه مرگ از پی خودش روان بود تا از شر چیزی در گذشته خلاص شود. او پاهایش به زمین چسبیده بود اما میلش به پرواز بود، به از جا کنده شدن.
پایان خوش هم دخمهای به وسعت یک شهر بود. خانوادهای در تله مرگ، در فضایی بزرگتر از باشگاه هجوم، گیر افتاده بود و دخترکی مادرش را در گذشته کشته بود. او مادرش را از بین برده بود و علی محبوبش را. دخترک ادامه منطقی پدربزرگش (ژرژ) بود. آخر ژرژ هم دلدادهاش را در گذشته خفه کرده بود (همان قصه فیلم عشق). وقتی دخترک در آن فصل عجیب و غریب نزد پدربزرگش میرفت تا با او درباره خودکشی حرف بزند میتوانستی ببینی که او ادامه پدربزرگ است، همانطور که شهروز و احسان جایگشتهای علی بودند. وقتی در صحنه پایانی پایان خوش دخترک صندلی چرخدار پدربزرگ را به سوی دریا میراند، آندو در واقع یکی شده بودند. «کپی، پِیست».
کریستین، کریتور موزه مدرن فیلم مربع در تله فضاها و اینستالیشنهای یک موزه گیر میکرد و در گرداب مسیری گرفتار میشد که برای پیدا کردن موبایل دزدیده شدهاش طی میکرد. آن موزه هم شبیه باشگاه هجوم بود و آن مربع (پرفورمنسی که در موزه برگزار میشد) چیزی شبیه چمدان عجیب آن فیلم: تاردیس. کریستین برای یافتن موبایلش در راهی قدم میگذاشت که با تهمت دزدی به شخصیت یک نوجوان مصمم توهین میکرد. در پایان فیلم مرد به کمک ایده آن مربع و اتفاقاتی که در موزه بهواسطه آن پیش میآمد یاد میگرفت چطور از تلهی آن موزه خارج شود و برای جبران خطایش (همراه بچههایش) تا خانه آن پسرک برود.
در وسترن مردی (ماینهارد) که برای کار به نقطهای مرزی (جایی در مرز بلغارستان) رفته، در تمام طول فیلم در تله آن منطقه مرموز اسیر میشد. در هر چهار فیلم جغرافیا بهمثابه مغاک است. گودالی عظیم که آدمها را فرو میبرد. شبیه همان گودبرداری است که در شروع پایان خوش کسی را در خود میبلعید. زمینی گرسنه که پیرمرد را هم میخواهد در پایان به سمت خود بکشد.
این فیلمها درباره «حصار»ها، «مرز»ها و اضلاع محدودکنندهاند. محل زندگی آدمها در پایان خوش یک شهر مرزی مشهور است، کاله در شمال فرانسه. شهری ساحلی و مرزی، جایی برای ترانزیت مهاجرین: مسیری برای اتصال اروپا به بریتانیا. حصارهای این فیلمها البته فقط جغرافیایی نیست. این گودالهای بزرگ ماهیت ذهنی دارند. در هر چهار فیلم، شخصیتی با طبعی حساس بابت چیزی در گذشته در یک گودال ذهنی گرفتار شده است و در واقع درباره وجدانهای معذب آنها است. این چهار شخصیت اصلی به واسطه گذشته درگیر یک بحران وجودیاند. آنها عناصری ناساز با پیرامون خودند و هر کدام به شیوه خود میخواهند از این گره ذهنی عبور کنند.
گذشته ماینهارد به عنوان نظامی تاریک است همان طور که گذشته پیرمرد پایان خوش (خفه کردن همسرش). ماینهارد مثل علی نقطهای تاریک در گذشته دارد و حضورش در آن منطقه مرزی محرکی است برای خروج از یک وضعیت نامتعادل روانی. در پایان او آماده میشود تا به خانه باز گردد، همانطور که کریستین از موزه میرود و علی چاقو را از قلب نگار بیرون میکشد تا مثل سیمرغ به سمت ساحل آفتابی پر بکشد، درست شبیه آن ساحلی که پیرمرد پایان خوش تلاش میکرد در آنجا خود را خلاص کند. پیرمرد تا لبه آب میرود و نوهاش کمک میکند تا غرق شود و ماینهارد در آن روستا و در آن مرز لعنتی اسبی سفید پیدا میکرد که رویایِ نداشتهاش بود، مرکب ذهنش. آن اسب همان «تاردیس»ی بود که او را از زمین و زمان میکَند و جدا میکرد.
Invasion (Shahram Mokri)
Happy End (Michael Haneke)
The Square (Ruben Östlund)
Western (Valeska Grisebach)