۱. روما را با ایماژهایش به یاد میآورم، تصاویری تغزلی بر پایه پدیدههای طبیعی (بارش تگرگ وقتی بچهها در حیاط به شوق آمدهاند و بزرگترها در پذیرایی خانه درگیر بحرانی خانوادگیاند، نجات نوزادی در شیشه موقع زلزله در بیمارستانی بزرگ) یا آنجا که بر حرکت اشیا در قاب تمرکز میکند (مثل انعکاس عبور هواپیمایی در آب، ورود اتوموبیلی عریض به پارکینگی کمعرض). با اینحال آنجا که فیلم به آدمها نزدیکتر میشود این کیفیت ویژه حاصل نمیشود، مثل وقتی که کلئو (پیشخدمت خانه) همراه پسربچه روی سکوئی روی پشتبام رو به آسمان میخوابند و پسرک خودش را به مردن میزند. رختها روی بامها پهن شدهاند، از رادیوی کوچکی موسیقی پخش میشود و کلئو بازی پسرک را میپذیرد. کمی بعد دوربین به بالا تیلت میکند تا نمای عمومی محله را بهتر ببینیم و همه چیز حاضر است تا زیباترین فصل فیلم شکل بگیرد. اما چه میشود فیلمی که اینطور پر از صحنهپردازیهای باشکوه است برای بیننده تبدیل به «تجربه لحظه»ها نمیشود (مثل کیفیتی که در فصلهای پرحسوحال آثار تارکوفسکی و جیلان تجربه میکنیم)؟
روما | آلفونسو کوارن
۱