صداهای همسایه | کِلِبر مِندونسا فیلو

چاپ شده در مجله ۲۴، شماره اسفند ۱۳۹۲

neighbors sounds

صداهای همسایه | کِلِبر مِندونسا فیلو | 2012

ساکنین کوچه دلگشا

صداهای همسایه اثر درخشان دیگری از سینمای این‌ سال‌های آمریکای جنوبی را گویی لوکرسیا مارتل بر اساس فیلم‌نامه‌ای از گیلرمو آریاگا ساخته. قصه فیلم در یک محله متوسط در شهر ریسیف برزیل با تمرکز بر زندگی روزمره ژوا پسری جوان و بیا زنی میان‌سال می‌گذرد. صداهای … مانند فیلم‌نامه‌های آریاگا (عشق سگی، 21 گرم، …) سه بخشی و شبه‌اپیزودیک است، با حوادثی غیرعادی‌ در جریان زندگی روزمره ساکنین (شکل مصرف مواد مخدر با جاروبرقی/ نقش لباس‌شویی) و خرده داستان‌هایی که به‌شدت دراماتیکند. شیوه بازنماییِ لحظات معمولی (مثل فصلی که بیا موسیقی گوش می‌دهد) فیلم‌های مارتل را به یاد می‌آورد (زن بی‌سر و مرداب)، همینطور تمرکز بر موقعیت آستانه‌ای زنی میانسال (کارکتر بیا) و مهم‌تر از همه طراحی صدا به عنوان المان فضاساز که بیننده را مستقل از تصویر در وضعیت تجربه‌ی موقعیت‌ها قرار می‌دهد. در عین حال فیلم صرفا تکرار این دو مدل نیست، سختی‌ِ سبکِ آن‌ها را ندارد، گاهی لحن عوض می‌کند، قرارداد اصلی پیرنگ یعنی ماندن در محله را در یک سکانس کنار می‌گذارد، از زوم به عنوان نوعی تاکید بازیگوشانه‌ی گل‌درشت استفاده می‌کند و در فصلی کابوس‌گونه (بارش خون بر ژوا) رئالیسم غالب فیلم را موقتا فراموش می‌کند.

 ژوا و سوفیا فردایِ آشنایی‌شان متوجه می‌شوند از ماشین دختر دزدی شده. کمی بعدتر با نگهبان‌های شب آشنا می‌شویم که برای تامین امنیت محله آمده‌اند. ژوا به سراغ دینو می‌رود چرا که حدس می‌زند دزدی ضبط ماشین کار اوست. سپس با پدربزرگ آشنا می‌شویم که روزگاری رئیس محله بوده و از حضور نگهبانان خوشحال نیست. خطوط اصلی داستان بهم پیوند ‌خورده‌اند. اگر چه داستانک‌ها پراکنده و همراه با حذف‌های روایی‌اند اما مسیر هر خرده داستان در نهایت کامل می‌شود: در فصل مهمانیِ آخر متوجه می‌شویم ژوا از سوفیا جدا شده، به نظر می‌رسد دینو از خلاف‌کاری دست کشیده، خانواده بیا به کمک ترقه ظاهرا از دست سگ نگهبان راحت می‌شوند و کلودوآلدو ماموریتش را در محله با انتقام خون پدرش تمام می‌کند.

از طرفی موقعیت‌های حاشیه‌ای با انگیزه‌های غیر قابل توضیحِ کارکترها جهان فیلم را غنی‌تر می‌کند و کیفیتی اسرارآمیز به فیلم می‌بخشد. رئیس سابقِ محله شب تنها از خانه خارج می‌شود، پیاده به سمت دریا می‌رود و مثل یک آیینِ شبانه تن به موج‌های خروشان می‌زند. پسری مست که دیشب در یکی از خانه‌ها مهمان بوده در ساعات اول صبح در محله گم شده و خانه میزبان را می‌جوید. دختری بعد بیست سال به خانه‌ی در حال ویرانی کودکی‌اش می‌رود و می‌بیند ستاره‌های کودکی‌اش هنوز بر سقف اتاق‌خواب جا خوش کرده و عاشقی مغموم بر کف خیابانِ رو به برج با گچ برای معشوقش نوشته «لو، چه غم‌انگیز!».