شبِ سال تحویل هوا سرد است. بیموقع سرما خوردهام. خبری از بهار نیست. هواشناسی تا یک هفته دیگر هم هوای بهتری را پیشبینی نمیکند. زمستان پاریس فعلن ادامه دارد. چند وقت پیش دوستی میپرسد عیدهای این ده دوازده سال دور از خانه در آنجا چطور گذشته؟ جواب دقیقی ندارم. عجیبتر آن که دربارهاش حتی فکر نکردهام. با بیخیالی میگویم فرق چندانی با قبل نداشته. چند روز آینده اما این سوال مثل یک وسواسِ ذهنی در سرم وول میخورد. هر سال نزدیکیهای عید بیش از هر چیز به یاد خاطرهای از سال آخر دبیرستان میافتم. روزهای آخر اسفند است و کنکور نزدیک. کلاسها بعد عید ادامه پیدا نمیکنند تا به دورهی درسها تا روز کنکور برسیم. دبیر ادبیات ما، آقای جهانگیری مرد میانسالِ متشخصی است. مهربان و خوددار است و معلم محبوبِ من. جلسه آخر است و از استرسِ روزهای دیگر خبری نیست. کسی سوالی میپرسد و جملهای از کتاب میخواند. آقای جهانگیری میگوید جمله را یک بار دیگر بخوانید. دانشآموز دوباره میخواند. آقای جهانگیری رویش را برمیگرداند و پاسخی نمیدهد. میرود سمت تخته و آرام با گچ مینویسد: «آغشته». چند لحظه به آن چه نوشته زل میزند. من حواسم به حالت چهرهی عجیب و غریبش است. به کلمهای که نوشته خیره است. میگوید: «سالها است این کلمه را ننوشتهام؛ آغشته. چقدر این کلمه زیبا است». بغض میکند و باز تکرار میکند «چقدر زیبا است». چیز دیگری از آن صبحِ اواخر اسفند یادم نیست جز این که چشمهایش نمناک شد و خیرگیاش به شکل غیرعادی ادامه پیدا کرد. این مرموزترین تجربه زیباشناسی قبل از جوانیام بود که این بیست سال به طرز عجیب و غریبی روزهای نزدیک عید برایم تداعی میشود. یادم است آن روز در خانه چند بار روی کاغذ نوشتم «آغشته». سعی کردم بفهمم چرا این کلمه زیبا است و خیال بافتم که در هیات این واژه چه دیده که اینطور شیدا شد. این آخرین بار بود که آقای جهانگیری را دیدم. روزهای زیادی باید میگذشت تا متوجه شوم کششام به آن اتفاق برای من بیش از آن چه مربوط به گرافیک ویژه آن واژه باشد، مربوط به چیزِ مرموز دیگری است. جاذبه آن لحظه مربوط به تصویری بود که جلوی چشمانم شکل گرفته بود: مشاهدهی کسی که از چیز زیبایی لذت میبرد؛ نظارهی کسی که از زیباییِ چیزی به شوق آمده است.
بهاریه | سال ۱۳۹۵
29