هیاهوی زمان | جولین بارنز | ۲۰۱۶
یکم. شخصیت اصلی آخرین رمان جولین بارنز، بزرگترین آهنگساز قرن بیستم، دمیتری شوستاکوویچ است. بارنز همراه با استادِ سمفونیها و کوارتتهای زهی به دل تاریکی زده، به سالهای سیاه حکومت استالین. به روزهایی که میشد در شوروی با برچسب فرمالیستی بودنِ یک قطعه موسیقی، آهنگسازش را تا مرز خیانت به خلق و تا اعدام برد. به روزهای ۱۹۸۴ی سانسور، خفقان، شکنجه و استرس برای هنرمند. روزهای سیگار روسی، اتوموبیل روسی و ممنوعیت اتوموبیل آمریکایی. بارنز همراهمان میکند با یک هنرمند باهوشِ وسواسی. این نابغه استثنایی در عین حال بزدل و مودی است. همراه میشویم با مردی که به او اطلاع میدهند چند روز دیگر باید برای ادای توضیحاتی درباره کارش به پلیس مراجعه کند و مرد از اضطراب و ترس هر شب در پاگرد خانه، لباسپوشیده و چمدانبسته برای رفتن به زندان جلوی آسانسور خانهاش میایستد تا عفریت سرخ سر و کلهاش پیدا شود و ببردش تا نیاز نشود او را با پیژامه از تخت بیرون بکشد.
دوم. اگر درک یک پایان را «رمان-تفکر» بدانیم، هیاهوی زمان یک «رمان-زندگینامه» است که به رابطه شوستاکوویچ با قدرت سیاسی روزگارش میپردازد. ادامهای بر مدلی از رماننویسی که ظاهرن بارنز از جمله در رمان تحسین شدهاش طوطی فلوبر استفاده کرده: جلو بردن همزمان رویدادهای بزرگ دوران، از جنگ دوم جهانی گرفته تا مرگ استالین و ظهور خروشچف، در کنار خلوت روزمرهی شوستاکوویچ. جایی که خواننده به درون اتاقهای خصوصی مصالحه با قدرت و دالانهای خودفروشی روح یک آهنگساز میرود. و به روزهای دیگر: به روزی که استالین به خانه شوستاکوویچ زنگ میزند و روزی که شاعر بزرگ آنا آخماتووا را میبیند و دیدن گذریِ ژان-پل سارتر.
سوم. چه لذتبخش بود که همان اوایل خواندن هیاهوی زمان، بهشت و دوزخِ مدرس صادقی برایم تداعی شد. دو نویسنده که با دو رویکرد متفاوت به روح دورانِ ملتهبی در تاریخ معاصر به شکلی کاملن شخصی نزدیک میشوند و خواننده را همراه میکنند با مردانی استثنایی که در جدال و مصالحه با قدرتند. موقع خواندن هیاهوی زمان به یاد یک روس استثنایی دیگر افتادم؛ مجنونی به نام لوژین (شخصیت اصلی رمان دفاع لوژین) و البته بیشتر به یاد خود ناباکوف.
چهارم. از همه جنبهها درخشانتر برای من تجربهی موسیقایی این رمان بزرگ بود. به نظر من بارنز این رمان را به مدل یک «سمفونی» نوشته و خواننده حسی از شنیدن موسیقی (مثلن اثری از خود شوستاکوویچ) را موقع خواندن از سر میگذراند. این را از باب مبالغه نمینویسم. فرم موسیقایی در این رمان یک فرم تزئینی نیست. برای اولین بار (البته در محدوده کوچک تجربههایم) حس کردم فرم موسیقی یک رمان با یک طراحی ویژه انجام شده و به راستی که در بافت رمان تنیده شده است. ای کاش «مجله هفت»ی در کار بود و مجالی بود تا رمان را بارها بخوانم و مثل روزهای زندگی واقعی سباستین نایت چیزی درباره این جنبه رمان بنویسم.