پیترلو | مایک لی

PeterLoo | Mike Leigh
ارزیابی: نیم ستاره‌‌

می‌گفتیم مایک لی با بقیه فیلم‌سازهای بزرگ این سال‌ها فرق دارد. امکان ندارد افت کند. چهار سال قبل در ۷۱ سالگی فیلم فوق‌العاده‌ مستر ترنر را ساخته و چهار سال قبلتر سالی دیگر. چند هفته قبل وقتی در جشنواره کن، دسته‌گل‌های اساتید دو و سه دهه اخیر (داردن‌ها، جارموش، آلمودوار، مالیک و …) را می‌دیدیم با خودمان می‌گفتیم سقوط این‌ها خیلی وقت بوده شروع شده. مایک لی فرق می‌کند. سن‌وسال اما انگار مغاک است و تبعیض نمی‌شناسد.
‌‌‌
پیترلو به اتفاقات آگوست ۱۸۱۹ در انگستان می‌پردازد. در شروع (مدتی بعد از نبرد انگلستان در واترلو) با زمینه‌های سیاسی و اقتصادی جنبش عمومی مردم برای داشتن حق برابری آشنا می‌شویم. قرار یک تجمع بزرگ در میدانی در شهر منچستر گذاشته می‌شود. در روز تجمع این اعتراضات توسط نیروهای حکومتی به خاک‌وخون کشیده می‌شود. آیا اسب‌ها، سواره‌نظام و سیاهی‌لشکرها در این درام تاریخی با ابعاد بزرگ، استاد را بلعیده‌اند؟‌‌

وقتی سال گذشته خبرهای تولید فیلم را می‌خواندم، فکر کردم ترکیب سبک رئالیستی ویژه مایک لی با یک رویداد تاریخی مشهور در دویست سال قبل چقدر می‌تواند جالب باشد و منجر به کیفیتی نو در یک درام تاریخی شود. هو شیائو شِن بارها در آثارش و لازلو نمش در غروب، با سبک شخصی و رئالیسم افراطی به سراغ تاریخ رفته‌اند و حاصل تجربه‌های منحصربفرد تاریخی برای بیننده بوده است. در پیترلو اما نه از آن گرمی روابط و خودانگیختگی آدم‌ها در زندگی روزمره فیلم‌های مایک لی نشانی است و نه تشخص زیبایی‌شناسانه‌ای در پلاستیک فیلم به‌چشم می‌خورد (چقدر پیترلو شبیه فیلم‌های ژنریک این مدلی شده).
‌‌
شخصیت‌های تاریخی مشهور در صحنه‌هایی بی‌ظرافت با پرگویی با میزانسنی پیش‌پاافتاده می‌آیند و می‌روند (سخنرانی‌ها و اجتماعات) بدون آن‌که رویدادها برای بیننده درگیرکننده باشد. نقل تاریخ مهم‌تر از تجربه لحظه تاریخی می‌شود. مایک لی حتی تسلطی در از کار در آوردن یک تظاهرات تاریخی پرتنش در کف خیابان (قبلا در آثارش نشان داده آن‌جا را خیلی خوب می‌شناسد) از خود نشان نمی‌دهد. صحنه‌پردازی این تظاهرات ۶۰ هزارنفره که قلب فیلم است با مدیوم‌شات‌های خنثی و لانگ‌شات‌های متکی به سی.‌جی.‌آی ضعف‌های فیلم را بیشتر می‌کند.
‌‌‌
اگر پیترلو تیتراژ نداشت خانه‌ی پُرش فکر می‌کردیم یکی از کارگردان‌های تلویزیونیِ استخدام بی‌بی‌سی آن را ساخته است. چنین پروژه‌ی بی‌خود و بی‌جهتی برای استاد از چه زاویه‌ای جذاب بوده است؟

درباره هیئت داوران بخش مسابقه جشنواره کن ۲۰۱۹


  • فلاش‌بک:
    اعتبار جشنواره کن اغلب به انتخاب فیلم‌ها (حدود ۲۰ فیلم در بخش مسابقه) بوده و نه به انتخاب‌های هیئت داورانش. در این چهار سال اخیر هیئت داوران کن هیچ‌گاه انتخاب‌های کیفی جسورانه و فوق‌العاده‌ای نداشته است. سال گذشته از این نظر یکی از بدترین سال‌ها بود. در یکی از سال‌های خوب کن (از نظر کیفیت فیلم‌ها) کنار گذاشته شدن کامل فیلم درخشانی مثل سوزاندن توسط هیئتی به ریاست کیت بلانشت (با هر سلیقه‌ای سوزاندن فیلم محبوب طیف‌های مختلف سال گذشته بود) و دادن نخل طلا به فیلم متوسط کوره‌ اِدا (و جایزه بزرگ جشنواره به اسپایک لی و فیلم‌نامه به پناهی و جایزه ژوری به نادین لبکی) تاسف‌بار بود. از چنین هیئت داوران احساساتی و محافظه‌کاری البته توقع جایزه‌ای هم برای فیلم جیلان (درخت گلابی وحشی) نمی‌رفت.

    سال گذشته از نظر داوری من را به یاد کن ۲۰۱۶ می‌اندازد (به ریاست جرج میلر): نخل طلا برای فیلم متوسط کن لوچ برای من، دانیل بلیک و جایزه بزرگ برای فیلم زیرمتوسط اگزویه دولان و از این‌ها بدتر نادیده گرفتن کامل فیلم فوق‌العاده تونی اردمن).

    اگر چه سال ۲۰۱۴ سال آبرومندی برای هیئت داوران به ریاست جین کمپیون بود (نخل برای جیلان) و سال ۲۰۱۵ به ریاست برادران کوئن در مجموع بد نبود (نخل را در یک اقدام غیرسینمائی و عجیب به ژاک اودیار برای فیلم متوسط دیپان دادند. شاید خواستند بابت یک پیامبر از او دلجوئی کنند) اما هیئت با دادن جایزه بزرگ به یک فیلم اول فوق‌العاده (لازلو نمش برای پسر شائول) و بهترین کارگردان برای هو شیائو شن تا حدی جبران مافات کرد. چند انتخاب غلط پدرو آلمودوار و دوستانش را در سال ۲۰۱۷ (مثل نادیده گرفتن کامل پایان خوشساخته هانه‌که) بدلیل جسارت در اعطای نخل طلا به مربع تا اطلاع ثانوی می‌توان بخشید.

     

  • اعضای هیئت داوری کن ۲۰۱۹

    امسال هم مثل همیشه هیئت داوران از ۴ مرد و ۴ زن (به‌علاوه یک رئیس) تشکیل شده است:

    آلخاندرو گونسالس ایناریتو رئیس
    کلی رایکارد
    پاول پاولیکوفسکی‌
    آلیس رورواکر
    یورگوس لانتیموس
    روبَن کامپیو
    انکی بیلال
    میمونا اِن‌دیایه
    اِل فانینگ

     

  • یک ترکیب رویایی:
    انتخاب اعضا هیئت دوره جدید جشنواره بر اساس یک استراتژی کاملا متفاوت با دوره‌های گذشته است: این ترکیب بر اساس کارگردان‌ها چیده شده است (۷ کارگردان) و هیچ‌کدام از طیف جریان اصلی نیستند (شاید تا حدی بیلال). آن‌ها سازندگان آثار جریان سینمای هنری غیرآمریکایی هستند: ایناریتو (او مورد عجیبی است. خوشبختانه خودش را به سیستمی که در آن کار می‌کند تحمیل کرده است و امیدواریم که به دوران عشق‌ سگی، ۲۱ گرم، بابل و حتی بردمن برگردد و مسیر از گور برگشته را ادامه ندهد)، کلی رایکارد (سینمای آلترناتیو)، پاولیکوفسکی و رورواکر (سینمای هنری اروپا)، لانتیموس (یادآور مسیری که ایناریتو از یک سینمای بومی شروع کرد و به سینمای پرمخاطب‌تر نزدیک شد) و روبن کامپیو (نماینده سینمای فرانسه با نقش تاثیرگذار در تولیدات یک دهه سینمای فرانسه).

    نکته بااهمیت این‌که هم‌جواری این شش نفر تصویر عمومی از سینمای باکیفیت جهان را در همین لحظه اکنون برجسته می‌کند. آن‌ها به حق نماینده‌های طیف‌های گوناگون سینمای درجه یک این روزها هستند، لانتیموس ( ۴۵ ساله) و رورواکر (۳۷) در این ترکیب خون تازه‌ و ایناریتو تجسم همه این طیف‌ها در این دو دهه بوده است. البته هیچ ترکیبی به پای هیئت داوران کهکشانی جشنواره ونیز ۲۰۱۵ نمی‌رسد (آلفونسو کوارن -رئیس- در کنار هو شیائو شن، نوری بیلگه جیلان، پاول پاوولیکوفسکی، لین رمزی و). ضمنا به‌یاد داشته باشیم که همیشه برنده‌های سال قبل به ترکیب هیئت داوران می‌آیند (پاولیکوفسکی و رورواکر).


  • معیارهای عجیب جشنواره:

    دو انتخاب نچسب اعضای هیئت داوران هر یک به‌دلایلی غیر سینمایی سابقه‌ی مستمر داشته است: در این سال‌ها رسم این بوده که یک سیاهپوست در ترکیب باشد و میمونا اِن‌دیایه نماینده آفریقا محسوب می‌شود و ال فانینگ (۲۰ ساله) با این رزومه کاری ناچیز نماینده سینمای پرزرق و برق آمریکا به نظر می‌رسد (لابد برای جلوه‌گری روی فرش قرمز).



گزارش جشنواره کن – ۲۰۱۶

این دستی که به دست تو می‌خورد…

چاپ  شده در مجله ۲۴، شماره تیر ۱۳۹۵

g1_Page_2


مقدمه

این بار یک روز قبل از شروع جشنواره به کن می‌رسم تا سرفرصت برای روز اول آماده شوم و از همان راه فرودگاه برای گرفتن کارت و برنامه نمایش‌ها به کاخ جشنواره می‌روم. هنوز چیزی نشده برای گرفتن کارت صفی طولانی تا بیرون کاخ درست شده. با همراهانم گرم صحبت می‌شویم و کیفیت فیلم‌ها را پیش‌بینی می‌کنیم. توجهم به پوستر بزرگ جشنواره بر سر در کاخ جلب می‌شود. درباره فیلم «تحقیر» گدار و عمارت مشهور فیلم که در پوستر امسال خودنمایی می‌کند و البته رنگ زرد مدیترانه‌ای‌‌ آن حرف می‌زنیم. توجهم به این پوستر غول‌آسا بر سر در کاخ جلب شده و دنبال ردِ برش‌هایی روی آن می‌گردم که از کنار هم قرار گرفتن‌شان پوستر شکل گرفته. با همراهانم به جزئیات تصویر خیره می‌شویم. تصویری رویایی است از دریا و پله‌های زیاد با حاشیه درخت‌ها و نور زرد آفتاب. می‌گویم بی‌شباهت به زردهای امپرسیونیستی پیر-آگوست رنوار نیست و تعریف می‌کنم که رنوارِ نقاش بخش از دوران پیری‌اش را در نزدیکی‌های همین منطقه می‌زیسته.

به صف و آدم‌های خسته‌اش نگاه می‌کنم. اکثرن تازه رسیده‌اند و با چمدان‌‌های‌شان ایستاده‌‌اند. صورت‌ها خسته است و برچسب چمدان‌های‌شان نشان می‌دهد خیلی‌ها از راه دور آمده‌اند. اغلب ناآشناهایی هستند که خوب می‌شناسی‌شان. عشق به سینما از ظههر و حرف‌های‌شان هویدا است. اگر هم برای ماموریتی آمده‌اند پیدا است کارشان را دوست دارند. با شناختی که در این چند سال پیدا کرده‌ام اغلب نه به شوق فرش قرمز و جلوه‌گری و نه به هوای ستاره‌های کن و حواشی آمده‌اند. خیلی‌هاشان حتی فرصت کمی قدم زدن در بولوار ساحلی را پیدا نمی‌کنند. این‌ها می‌آیند در کن فیلم ببینند و فیلم‌ها برایشان از فیلم‌سازها و آرتیست‌ها مهم‌ترند.

صف تمام می‌ش‍‍ود. کارت را می‌گیرم. وقت مبسوطی دارم و تصمیم می‌گیرم سری به سرویس مطبوعات در طبقه سوم کاخ بزنم. اما کاخ نشانی از فضای همیشگی‌اش ندارد. طبقه همکف که همیشه آراسته و تر و تمیز بود، حالا بهم‌ریخته و نامرتب است. هر گوشه بساطی برپا است و کسی مشغول برپا کردن چیزی است. از بین وسایل ریخته روی زمین راهی باز می‌کنم و بالا می‌روم. طبقه دوم و بخش پذیرایی نسپرسو وضعیتش آشفته‌تر از جاهای دیگر است. کارگری روی زمین خوابیده و میله‌ای را تراز می‌کند. میخ، پیچ و مهره و ابزار آلات روی زمین پخش است. دکور و پیشخوان هنوز چیده نشده‌اند. از پله‌های برقی که کار نمی‌کنند بالا می‌روم. طبقه سوم هم نشانه‌ای از نظم و ترتیب همیشگی ندارد. خبری از باجه اطلاعات نیست. ورودی‌های سالنِ بازن بهم ریخته است. آن‌سو در جهت عکس ورودیِ سالن بازن بخش کنفرانس مطبوعاتی است که موکت‌هایش را هنوز پهن نکرده‌اند. غروب است و چیز زیادی به فردا صبح نمانده. این‌جا چطور تا فردا صبح آماده می‌شود؟

***

جشنواره امسال بخش مسابقه پر و پیمانی داشت. از شناخته ‌شده‌ترهایی مثل جیم جارموش، برادران داردن و پدرو آلمودوار گرفته تا پل ورهوفن و کن لوچِ سال‌خورده. ستاره‌های جشنواره‌های هنری هم تعدادشان کم نبود. از کریستین مونجیو برنده نخل طلای سال ۲۰۰۷ گرفته تا اصغر فرهادی و برونو دومون. برای من حضور چند فیلم‌سازِ کنجکاوی برانگیز در جشنواره که قبلن آثار درجه یکی داشته‌اند مثل آندره‌آ آرنولد، کریستی پویو و کلبر مندونسا فیلو دل‌گرم کننده بود. نمایش فیلم‌های این هنرمندان اصیل، جشنواره امسال را تبدیل به یک فستیوال با کیفیت کرد. این فیلم‌سازها موفق شدند از خود ویژگی‌های متفاوتی بروز ‌دهند: عده‌ای بیشتر قصه‌گو بودند و جمعی «آرتیست». چند فیلم‌ساز خطر کرده بودند و تجربه‌های افراطی‌شان را به کن آورده بودند. عده‌ای هم قصه‌های همیشگی را با یک محافظه‌کاری ارائه کردند. بعضی‌ها موفق شدند دنیاهای شخصی‌شان را در فیلم‌ها ادامه دهند. اگر چه عده‌ای هم از هر دستاوردی ناکام ماندند. در مجموع سال هیجان‌انگیزی برای دوستداران سینما در پیش است.

13267951_472194349640525_839149727473809167_n


قصه‌گوها

آن‌هایی که قصه‌های دراماتیک را به شیوه کلاسیک‌ نقل کردند و آن‌هایی که داستان‌پردازهای خوبی بودند سهم عمده‌ای در بخش مسابقه داشتند. جشنواره با فیلم وودی آلن (خارج بخش مسابقه) آغاز شد. فیلمی از یک قصه‌گوی قدیمی که به سنت خودش داستان می‌گوید. «کافه سوسایتی» شروع مناسبی برای یک جشنواره سینمایی پر زرق و برق است، فیلمی که از نظر حال و هوا بی‌شباهت به سرخوشی خود فستیوال نیست. وودی آلن این سال‌ها برای من شبیه پدربزرگ پیر خانواده است كه در بالانشين نشسته، مردی كه روزگاري ماجراهاي فوق‌العاده از سر گذرانده و عاشق قصه‌گویی است و تعریف کردنی‌ هم کم ندارد. پیرمرد مرتب بچه‌هایش را دور خود جمع می‌کند تا برای‌شان قصه‌های‌ قدیمی را تکرار کند. شنونده‌اش هم مثل بچه‌های فامیل می‌دانند این‌بار هم قرار است فلان خاطره تکراری‌اش را تکرار کند. خاطره‌‌هایی لوس و ملال‌آور. بی‌شباهت به گذشته و ماجراجویی‌های اصیلِ پیرمرد.وودی آلن این سال‌ها برای من شبیه پدربزرگ پیر خانواده است كه در بالانشين نشسته، مردی كه روزگاري ماجراهاي فوق‌العاده از سر گذرانده و عاشق قصه‌گویی است و تعریف کردنی‌ هم کم ندارد. پیرمرد مرتب بچه‌هایش را دور خود جمع می‌کند تا برای‌شان قصه‌های‌ قدیمی را تکرار کند. شنونده‌اش هم مثل بچه‌های فامیل می‌دانند این‌بار هم قرار است فلان خاطره تکراری‌اش را تکرار کند. خاطره‌‌هایی لوس و ملال‌آور. بی‌شباهت به گذشته و ماجراجویی‌های اصیلِ پیرمرد. «کافه سوسایتی» قصه قابل انتظار عشق پسري به دختر جوانی در سال‌های رونق هالیوود است. فیلمی درباره عشق، خيانت و فضاي پشت پرده هاليوود دهه سي که پر از رنگ، نور و فضاهاي شيكي است كه ویتوریو استرارو طراحي كرده اما حس و حالی درونی ویژه‌ای ندارد. فیلم به بي‌شمار فيلم و ستاره‌هاي آن روزها ارجاع می‌دهد و عين هميشه با یهودی‌ها شوخی می‌کند و خلاصه همه آن چه از وودی آلن انتظار داریم.

پارک چان-ووک هم قصه‌گوی درجه یکی است که در داستان‌پردازی تخیل افسارگسیخته‌ای دارد. او در «مادموازل» به کره بازگشته و یک قصه زنانه پر از طرح و توطئه را در دهه سی میلادی و در زمان اشغال ژاپنی‌ها به تصویر کشیده. دختری جوان به نام سوکی طبق یک سناریی از قبل طراحی شده به عنوان پیشخدمت وارد خانه عجیب و غریب زنی ژاپنی به نام هیدکو می‌شود که وارث دارایی بزرگی است. این قصه زنانه پر از شخصیت‌های ملانکولیکِ فیلم‌های دیگر کارگردان است. از نظر بصری «مادموازل» چشم‌نواز، خلاقانه و در مواردی در طراحی فضاها مسحور کننده است و یک موسیقی فضاساز به آن طعم غریبی داده. فیلم اما در اعطای انگیزه‌های رفتاری به شخصیت‌ها ساده‌انگار است و در پیش‌بردن قصه از مدل‌های زیادی آشناییی استفاده می‌کند.

اگر وودی آلن و پارک چان-ووک قصه‌گوهایی هستند که بافت فیلم‌های‌شان سینمای هالیوود را به یاد می‌آورد، اصغر فرهادی برای ما ایران‌ها داستان‌پرداز درجه یک دهه اخیر است که بافت فیلم‌هایش پر از ریزه‌کاری آدم‌های این روزگار کشورش است. حالا بعد از تماشای «فروشنده» می‌شود با اطمینان گفت او بهترین قصه‌گوی سینمای ایران در این سال‌ها بوده.

 برای ما ایرانی‌ها حضور دراماتیکِ فیلم اصغر فرهادی در روزهای آخر، موقعی که لیست بیست فیلم بخش مسابقه بسته شده بود اولین حساسیت جمعی را برانگیخت. بخش بزرگی از تحصیل‌کرده‌های شهری ایرانی کنجکاو فیلم جدید فرهادی بودند و واکنش‌های بعد از جایزه گرفتن فیلم نشان داد که این بخش از جامعه به چه میزان این کارگردان هنوز جوانِ ایرانی را دوست دارد. تا جایی که به یاد دارم چنین رابطه تنگاتنگی با یک فیلم‌ساز بجز در مورد محسن مخلمباف در دهه شصت وجود نداشته است. «فروشنده» در روز آخر جشنواره نمایش داده شد و به نظر می‌رسد برای کسانی که سینمای فرهادی را دوست دارند این فیلم از نظر کیفی در رده فیلم‌های محبوب‌شان از این فیلم‌ساز باشد.

g1

«فروشنده» از نظر کیفی در حد بهترین‌های فرهادی است و مثل «چهارشنبه سوری» و «جدایی نادر از سیمین» درجه یک است هر چند نگاه انتقادی‌ام به این دو فیلم را به جنبه‌هایی از «فروشنده» هم دارم. فرهادی در «فروشنده» باز هم خون می‌ریزد تا قصه ملتهبش شروع شود. از «شهر زیبا» تا «فروشنده» قصه‌های دراماتیک فرهادی با ریختن خون جان می‌گیرند و شخصیت‌ها با مساله مرگ و خیانت دست و پنجه نرم می‌کنند. ترکیب قصه‌گویی دراماتیک با مایه‌های ملتهب به اضافه رئالیسم افراطی باز هم منجر به اثری درجه یک شده است. قلبِ تپنده «فروشنده» يك ايده داستاني درخشان است که تماشاگر کارآزموده را هم خلع سلاح می‌کند، بارها غافلگیرش می‌کند و به احساساتش چنگ می‌زند. از آن قصه‌هايي كه شروع دراماتيك‌شان اين قدر به تاخیر می‌افتد كه فراموش مي‌كنيد کی وارد تونلي هولناک شده‌ايد؛ تونلی که دیگر از تاریکی‌اش خلاصی نیست. و درام فرهادی مثل بیل مکانیکی‌ای که در شروع فیلم به جان «خانه» می‌افتد، تماشاگرش را هم مثل شخصیت‌های اصلی خانه‌خراب می‌کند. ترکیب قصه‌گویی دراماتیک با مایه‌های ملتهب به اضافه رئالیسم افراطی منجر به اثری درجه یک شده است. قلبِ تپنده «فروشنده» يك ايده داستاني درخشان است که تماشاگر کارآزموده را هم خلع سلاح می‌کند، بارها غافلگیرش می‌کند و به احساساتش چنگ می‌زند.

بیشتر از این نمی‌شود برای مخاطب تشنه تماشای فیلم فرهادی قصه را باز کرد. اما دوست دارم به یک ویژگی مدل قصه‌گویی فرهادی اشاره کنم که از «درباره الی» به بعد آن را همیشه در داستان‌پردازی در نظر می‌گیرد. اصطلاحن به آن می‌شود گفت «فتیله دینامیت». این قصه‌ها یک فتیله دارند که از همان شروع فیلم آهسته می‌سوزد اما  آن ‌قدر آرام است که متوجهش نمی‌شویم. از جایی به بعد انفجارهای پی درپی دینامیت‌ها شروع می‌شود و دیگر شخصیت‌های قصه نمی‌توانند جلویش را بگیرند و یکی دو انفجار نهایی هم همیشه تراژدی است.

زن و شوهر فیلم «فروشنده» بازیگر تئاترند و در تمام قصه ملتهبی که در زندگی آن‌ها رخ می‌دهد مشغول تمرین و اجرای نمایش «مرگ فروشنده» آرتور میلرند. فیلم به همین خاطر به شکل رفت و برگشتی به فضای پشت صحنه و صحنه تئاتر سرک می‌کشد و سعی می‌کند ارتباطی تماتیک میان موقعیت‌ها برقرار کند. مستقل از این که این رابطه چقدر درون‌زا، پیچیده و چند لایه است (که موقع اکران عمومی می‌شود بیشتر درباره‌اش نوشت)، فضای تئاتر و آدم‌هایش آن زنده و بکر بودن را ندارد؛ آن‌چه فیلم‌های فرهادی از آن‌ها جان می‌گیرد. برعکس فضای مدرسه جذاب‌تر است و نوجوان‌هایش حتی با لحظه‌های کوتاه به یاد می‌مانند.

g2

براي اولين بار چیزهایی به سینمای فرهادی اضافه شده که نویدبخش ادامه فیلم‌سازی او است. بلاخره قاب‌های زیبا (هر چند بی‌تاکید) و برای اولین بار موسیقی وارد بافت فیلم‌هایش شده (هر چند با یک ترفند) و براي اولين بار «شخصیت اصلی» به اندازه «موقعيت اصلی» پيچيده است. کشتیِ فرهادی به راهش ادامه می‌دهد.

دو فیلم قصه‌گوی دیگر در بخش نوعی نگاه بودند که جذابیت‌های ویژه‌ای داشتند. کوره‌ اِدا فیلم‌ساز سرشناس ژاپنی مدت‌ها است که از دوزِ کارکتر آرتیستی‌اش کم کرده و شمایل قصه‌گو را ترجیح می‌دهد. فیلم قصه یک نویسنده پنجاه ساله‌ای است که سال‌ها قبل با رمانش مطرح بوده و جوایز بزرگی گرفته اما حالا شغلش کارآگاه خصوصی است. او از زنش جدا شده و در تامین مخارج فرزندش که پیش زن زندگی می‌کند مشکل دارد. قصه به شکلی طراحی شده که در میانه فیلم و به خاطر مساله طوفان، در یک شب خاص زن و پسر در کنار همسر سابق و مادر دوست داشتنیِ پیرش بمانند. فیلم پر از جزییات و پر از حس و حال زندگی روزمره است اما جاه‌طلبی ندارد و ترجیح می دهد قصه‌اش را شیرین و ساده تعریف کند و یک شب دورهمی خانواده را خوب از کار در بیاورد تا این که به کارکترهایش بُعد دهد، انگیزه‌های‌شان را پیچیده‌تر کند و آن‌ها را در موقعیت‌های غافل‌گیرکننده‌تری قرار دهد. «Hell or High Water» ساخته دیوید مکنزی که فیلم قبلیاش «Starred Up» هم فیلم جذابی بود که در یک زندان می‌گذشت، این بار به قصه دو برادر می‌پردازد که مرتب به بانک‌ها دستبرد می‌زنند. فیلم لابه‌لای ماجراهای دستبرد و تعقیب و گریز به لحظه‌های تنهایی این دو برادر و کلانتری که در پی‌شان است فرصت نفس کشیدن می‌دهد و قرینه جذابی بین دو قطبش شکل می‌گیرد، اگر چه همچنان کلیشه‌های سینمای جریان اصلی در انگیزه آدم‌ها و مسیری که طی می‌کنند وجود دارد. فیلم در جغرافیای بکر شهرهای کوچک امریکا و متل‌ها می‌گذرد و لبریز از لانگ‌شات‌ جاده‌های بین این شهرها است.

g3

«خریدار شخصی» اولیویه آسایاس قصه یک دختری غیرفرانسوی (که کریستین استوارت نقشش را بازی می‌کند) که در پاریس خریدار شخصیِ یک سلبریتی معروف است را حکایت می‌کند. دختر که «مدیوم» است تمام طول فیلم درگیر تماس با روح برادر تازه درگذشته است و البته فیلم هم درگیرِ تناقض و آشفتگی قصه‌اش؛ هارور بی‌رمقی که می‌خواهد بترساند و در خصوص متافیزیک سوال طرح کند اما خودش دیدگاه متناقضی در قبال آن دارد.


رادیکال‌ها

در بخش مسابقه در کنار آثاری که وجوه داستان‌پردازشان برجسته‌تر بود چند فیلم بودند که با یک گسست از مدل‌های آشنای قصه‌گویی فاصله گرفته بودند. «سیرانِوادا» ساخته کریستی پویو (کارگردان رومانیایی و سازنده فیلم فوق‌العاده «مرگ آقای لازارسکو») در همان روز اول جشنواره نشان داد در کن به سر می بریم؛ جایی که رادیکال‌ها همیشه می‌توانند شما را شگفت‌زده کنند.

عصر یک روز تعطیل است. پدر خانواده از دنیا رفته و بچه‌های بزرگش در کنار همسران‌شان و به اصرار مادر می‌خواهند یک مراسم آیینی برای چهلمین روز درگذشت او برگزار کنند. فیلم یک تجربه افراطی از نظر استمرار زمان و دنبال کردن جمع زیادی از اعضای خانواده در اتاق‌ها، راهروها و آشپزخانه و دقت در بازنمایی این مراسم است. دستاورد فیلم برای بیننده تجربه این جهانِ کوچک اما متکثر و چندگونه است. انگار هر یک از آدم‌ها نقش یک ساز در ارکستر بزرگ خانوادگی‌ را دارند و روایت بازیگوش برای این اجرا میان این سازها دست به انتخاب می‌زند. گاهی وسط ماجراها کسانی از بیرون وارد خانه می‌شوند، ساز خود را می‌زنند و با خود قصه‌های جدید می‌آورند. شخصیت برجسته جمع پسر میان‌سال خانواده است که با لبخندی بر لب در موقعیتی ورای همه کشمکش‌های خانوادگی، بحث‌های سیاسی روز و معضلات پیش رو قرار دارد.

g4

در سطح دیداری نیز بیننده در «سیرانِوادا» یک تجربه منحصر به فرد را از سر می‌گذراند. دوربین انتخابگر فیلم که انگار در هر لحظه قدرت انتخاب آزادانه‌ای دارد وارد هر اتاقی که می‌خواهد می‌شود و قصه نصفه رها شده‌ای را ادامه می‌دهد. متورانسن فیلم علاقه دارد به شکل افراطی موقعیت‌های تکراری در زمان دو ساعت و پنجاه و سه دقیقه فیلم ایجاد کند و چنان قرینه‌های روایی و بصری ایجاد ‌کند که حساسیت دیاری بیننده را از سطح خرده‌داستان‌ها به سمت جلوه‌های سبکی جلب کند. فیلم هیچ باجی به تماشاگر مشتاق موقعیت‌های دراماتیک نمی‌دهد اما درست وقتی او را در دو سوم اولیه ناامید کرده، در یک پیچ او را از خانه بیرون می‌آورد و با یک غافلگیری روایی شوکه‌اش می‌کند.

فیلم دیگری که علاقه دارد افراطی به نظر برسد «اهریمن نئونی» ساخته نیکلاس فیندینگ رفن دانمارکی است. جسی دختری کم سن و سال به لس‌انجلس آمده تا مانکن شود. او از همان ابتدا مسیر پردردسری در پیش رو دارد. استراتژی فیلم کم رنگ کردن این خط محوری و در عوض ایجاد فضای بصری و صوتی ویژه برای تبدیل کردن هر سکانس به یک «چیدمان» است. هر فصل فیلم انگار کَت‌واکِ T-شکلی است که قرار است جسی در آن جلوه کند یا هر بخش فیلم انگار در آتلیه‌ای است که جسی و مانکن‌های دیگر در حال عکاسی شدن‌اند. فیلم انتظارات روایی را مرتبن به تعلیق در می‌آورد تا چنین بخش‌هایی برجسته شوند. اما این ایده که می‌توانست نقطه قوت اثر باشد به پاشنه آشیل آن بدل می‌شود. این نظام تصویری نه زیبایی‌شناسی خلاقانه‌ای دارد، نه غرابت بصری و نه موقعیت‌های استثنایی از جنس دنیای اصیل دیوید لینچ. شکل تصویری فیلم پویایی ندارد و درون خودش با غافلگیری همراه نیست و بیش‌تر شبیه ویدئوکلیپ‌های بنجلی است که از صفحه‌های نمایش تلویزیونی هر روزه به چشم‌های مصرف‌کننده سر ریز می‌شود. «اهریمن نئونی» یک خط داستانی آشنای هالیوودی را ترکیب کرده با کلیپ شبه هنری مثل اینکه بخواهد چوب را به سیمان جوش بدهد. و از همه بدتر تناقض درونی فیلم است. فیلم که بیانیه‌ای علیه جنبه‌های ویرانگر صنعت مد است در عین حال توسط فیلم‌ساز به جذابیت فیلمش تبدیل شده.

g5

نمونه خلاقانه چنین رویکرد بصری‌ای در فیلم دیگری که متعلق به سیاره‌ای دیگر است جلوه‌ای برجسته پیدا می‌کند: «مرگ لوئی چهاردهم» ساخته آلبرت سرا که در بخش سانس ویژه جشنواره به نمایش در می‌آید. شبِ مرگِ لويي چهاردهمِ پير و بيمار در اندرونی کاخ است و خدم و حشم براي نجات پادشاهِ در حال احتضار جمع شده‌اند. «مرگ لوئی چهاردهم» شما را یک ساعت و چهل و پنج دقیقه با یک اینرسی سکون افراطی به تخت این پادشاه مي‌چسباند و تا پايان رهای‌تان نمی‌کند. آن‌هايي كه حتي يك سكانس از فيلم‌هاي آلبرت سرا را ديده‌اند مي‌دانند كه منطق تماشاي فيلم‌هايش از اساس چيز ديگري است. فيلم‌هايي ساكن و با حذف بديهي‌ترين المان‌هاي آشناي تصویری که اغلب مشخص نیست چطور باید با آن‌ها مواجه شد و «مرگ لوئي چهاردهم» از اين نظر افراطی‌تر از فيلم‌هاي دیگر آلبرت سرا است. فيلم با گرفتن تحرک، درام و تنوع به نوعی پرفرمنس در یک گالري نقاشي با پرتره‌هايي از پادشاه و تابلوهایی با سايه روشن‌ها و قرمزهای غليظ تبدیل می‌شود.

g6

شبِ مرگِ لويي چهاردهمِ پير و بيمار در اندرونی کاخ است و خدم و حشم براي نجات پادشاهِ در حال احتضار جمع شده‌اند. «مرگ لوئی چهاردهم» یک ساعت و چهل و پنج دقیقه با یک اینرسی سکون افراطی بیننده را به تخت این پادشاه مي‌چسباند و تا پايان رهایش نمی‌کند. آن‌هايي كه حتي يك سكانس از فيلم‌هاي آلبرت سرا را ديده‌اند مي‌دانند كه منطق تماشاي فيلم‌هايش اساسن منطق ديگري دارد. فيلم‌هايي ساكن و با حذف بديهي‌ترين المان‌هاي آشناي تصویری که اغلب مشخص نیست چطور باید با آن‌ها مواجه شد و «مرگ لوئي چهاردهم» از اين نظر افراطی‌تر از فيلم‌هاي دیگر آلبرت سرا است. فيلم با گرفتن تحرک تصویری، درام و پویایی میزانسن به نوعی پرفرمنس در یک گالري نقاشي با پرتره‌هايي از پادشاه و تابلوهایی با سايه روشن‌ها و قرمزهای غليظ تبدیل می‌شود.


محافظه‌کارها

نخل طلای جشنواره به فیلمی تعلق گرفت که می‌توان آن را در قیاس با بخش قبل آن را محافظه‌کارانه در قصه‌پردازی و نظام تصویری دانست. کن لوچ باز به بخش مسابقه برگشت با قصه پیرمرد نجاری به اسم دانیل بلیک که به خاطر یک حادثه برای کارافتادگی‌اش نیاز به کمک دولت پیدا می‌کند اما بروکراسی خدمات درمانی عمومی کار را برایش مشکل می‌کند. «من، دانیل بلیک» تمرکز و شناخت خوبی روی موضوعش دارد و موقعیت‌ها باورپذیر و درست انتخاب شده‌اند. دانیل بلیک هم کارکتر جذابی از کار درآمده که برای بیننده همدلی برانگیز است. اما فیلم از نظر مدل قصه‌گویی محافظه‌کار است و بر اساس ایده‌های آشنای بی‌خطر جلو می‌رود. خرده داستان‌ها در مواردی دم‌دستی و پیش‌پا افتاده‌اند و فصل نهایی فیلم که یک سخنرانی مطول است اضافی و جدا از لحن فیلم است. «ما رُزا» ساخته فیلم‌ساز فیلیپینی بریلانته مندوزا اگر چه قصه آشنای پلیس فاسد و شهر پر از جرم و فقر است اما غرابت جغرافیاییِ فیلم و دوربین پرتحرکی که در چنینی محله‌های عجیب و غریبی پرسه می‌زند، ضعف‌های قصه را می‌پوشاند.

اما فیلم برادران داردن‌ چالش بزرگتری برای بیننده‌های پی‌گیر سینمای هنری است. «دختر ناشناس» همان چيزي است كه انتظارش را از برادران داردن داریم. پزشک جوانی مسیر جستجوگونه‌ای برای حل معمایِ قتل دختری سیاه‌پوست طی می‌کند. پزشک هر چه جلوتر می‌رود با جهانی تیره‌تر و سیاه‌تر روبرو می‌شود. این جستجو شکلی اپیزودگونه دارد و هر بار پزشک به یک فضای جدید سرک می‌کشد و با آدم‌های متفاتی روبرو می‌شود. فیلم از این نظر بی‌شباهت به «دو روز، یک شب» نیست. اما به نظر می‌رسد فرم روایی و ارائه چنین مسیری برای تماشاگری که این سال‌ها با آثار این دو برادر همراه بوده دیگر «اتوماتیک» شده. نتیجه این‌که فیلمی که قرار بوده از نظر داستاني تكان‌دهنده‌ترین فيلم داردن‌ها باشد ضربی ندارد و از غرابت فضاها و موقعیت‌های استثنایی (از جنس «رزتا»، «پسر» و «سكوت لورنا») در آن خبری نیست.

g7

 

«آرتیست»ها

قلب تپنده جشنواره امسال فیلم‌هایی بود که با فرم‌های روایی هنرمندانه‌ از دامِ محافظه‌کاری و شکل‌های آشنا جسته بودند و به شکل ویژه‌ای جشنواره را به لحاظ کیفی غنا داده بودند. غافل‌گیری اصلی مربوط به فیلم «تونی اِردمن» بود که مارن اده آلمانی آن را ساخته بود. فیلمی که لحن و مود عجیب و غریبی داشت: فیلمی با یک طعم ویژه و یک لحن بامزه‌ی دوگانه درباره پیرمردی که بعد از مرگِ سگش از یک شهر کوچک در آلمان به محل کار دخترش در بخارست مسافرت می‌کند تا پس از سال‌ها کمی بیشتر به دخترش نزدیک شود. دختر در آن شهر کار سطح بالا با مسوولیتی سنگینی دارد. فیلم به شکل سهل و ممتنعی رابطه پیچیده این پدر و دختر را شکل می‌دهد و دستاورد هنرمندانه فیلم فضا و لحن چندگانه و ملانکولیک آن است که در هر فصل فیلم شکل متفاوتی به خودش می‌گیرد. به شکل عجیبی همین نکته تبدیل به غافلگیری اصلی برای تماشاگر می‌شود. اگر خود قصه ساده و تخت است و تلاش پدر برای تغییر مدل زندگی دختر سی و خورده‌ای ساله‌اش آشنا به نظر می‌رسد در عوض لحن فیلم بازیگوش و پر از غافل‌گیری است. فیلم هر چه جلوتر می‌رود وارد فضاهای بکرتری می شود، دیوانه‌وارتر می‌شود و نهایتن نزدیکی پدر و دختریِ استثنایی را از دل یک سفر طولانی بیرون می‌کشد.

g8

«فارغ التحصیلی» هم قصه یک پدر و دختر است. هشت سال و یازده ماه و چند روز بعد از شاهکار قبلی کریستین مونجیو «چهار ماه و سه هفته و دو روز» فیلم جدیدش روی پرده سالن گران ‌لومیر می‌درخشد و همه را متقاعد می‌کند که سینمای رومانی پر از شگفتی و استعداد است. «فارغ التحصیلی» دغدغه یک پزشک میان‌سال در خصوص فارغ‌التحصیلی دخترش است. حادثه‌ای برای دختر درست قبل از امتحانش رخ می‌دهد. ما در صحنه نیستیم و نمی‌دانیم چه اتفاقی افتاده. ظاهرن دختر مورد تعرض یک ناشناس قرار گرفته. این اتفاق دختر را درست قبل امتحانش با یک مشکل بزرگ روبرو می‌کند.

«فارغ التحصیلی» با نسیمی که از فیلم «جدایی نادر از سیمین» به آن وزیده به جای تمرکز بر پی‌گیری پلیسی ماجرا و یافتن تعرض کننده به سمت دیگری می‌رود و به پرسش‌های جدیدی در باب اخلاقیات برای بیننده تبدیل می‌شود. فیلم از طریق همراهی پدر و دختر در بزنگاه‌های متعدد، به شکل پیچیده‌ای باورهای بیننده‌اش را بهم می‌ریزد، زیرپایش را خالی می‌کند، زمینش می‌زند و زخمی‌اش می‌کند اما در پایان او را در آغوش می‌گیرد. هرچند «فارغ‌التحصیلی» به اندازه «سیرانِوادا»ی کریستی پویو رادیکال و محبوبِ من نیست اما دو قلوی آن است با پیچیده‌ترین کارکتر جشنواره، دراماتیک‌ترین فصلِ رختخواب و زيباترين تو-شات‌های سال.

نکته جالب این که این موقعیت داستانی در دو فیلم دیگر نیز تکرار می‌شود و در هر کدام از فیلم‌ها راه‌حل‌های روایی ویژه‌ای پیشنهاد می‌شود. در «فروشنده» این موقعیت تراژیک برای زنی رخ می‌دهد و شوهر مثل یک کارآگاه به دنبال حل مساله و تسویه حساب می‌رود. در «فارغ التحصیلی» پدر ماجرا را به پلیس می گوید و از همه عجیب‌تر فیلم «او» ساخته پل ورهوفن است که این اتفاق برای زنی میان‌سال (ایزابل هوپر) رخ می‌دهد و شخص مورد تعرض گرفته این بار بدون اطلاع دادن به پلیس، خود ماجرا را تا انتها دنبال می‌کند. می شود گفت با «سه راه حل برای یک مساله» روبروییم.

g9

از روزی که از احتمال انتخاب فیلم جدید آندره‌آ آرنولد در جشنواره کن صحبت شد منتظر تماشای فیلم جدیدش بودم. به خصوص که نیمه اول فیلم قبلی‌اش «بلندی‌های بادگیر» را بسیار دوست داشتم. «امریکن هانی» اگر چه به کفایت سیراب نمی‌کند اما موفق می‌شود بیننده را روی طول موج احساسات ناگفتنی یک دختر هجده ساله سوار کند و تا اعماق ببرد. دختری هجده ساله از ویرانه‌ای که در آن زندگی می‌کند بیرون می‌زند تا با یک گروه هم سن و سال که کارشان اشتراک خانه‌به‌خانه مجلات در شهرهای مختلف است همراه شود و پولی بدست آورد. فیلمی تلخ اما پر از موسیقی با یک دوربین سیالِ هیپنوتیزم‌ کننده که نه تنها بیننده را روی حس‌های لغزان دخترکی عاشق شناور می‌کند بلکه به فضاهای ناشناخته‌ای در آمریکا می‌برد که کمتر در سینما دیده‌ است.

«آکواریوس» ساخته کلبر مندونسا فیلو یک قدم به عقب ـ و نه بیشترـ نسبت به فيلم فوق‌العاده قبلی فیلم‌ساز «سر و صدای همسایگی» است. فیلم قصه زن شصت و پنج ساله‌ای به نام کلارا است که در گذشته منتقد موسیقی بوده. او در ساختمان زیبایِ دل‌بازی به نام  آکواریوس زندگی می‌کند که رو به ساحل است و در یک منطقه خاص شهر قرار گرفته است.  او به تازگی با شرکتی است که می‌خواهد او را وادار به پذیرش ویران کردن آن‌جا و دوباره ساختنش کند کشمکش دارد. کلارا می‌خواهد آکواریوس را حفظ کند همان‌طور که شور و شوقش به زندگی و حس زیستن در سال‌خوردگی. در طی فیلم روزمرگی زن را می‌بینیم و خرده قصه‌هایی که در اطرافش در جریان است. اما این قصه‌های کوچک به قدر کفایت درگیرکننده از کار در نیامده‌اند و ریتم دلپذیر زندگی در پازل‌های فیلم حس نمی‌شود. «آکواریوس» مايه‌های فیلم قبلی (خانه و همسایگی) را دارد اما مثل آن فیلم صحنه‌های غیردراماتیک فیلم جذاب از کار درنیامده است. می‌ماند افسوس برای فیلمی با قابلیت‌های بالقوه‌ی فراوان.

g91

سبک شخصی‌ها

جارموش با «پترسن» که می‌شود گفت متعارف‌ترین فیلم او است دوباره به کن بازگشته. «پترسن» همه مصالحِ جارموشی را دارد. ما هفت روز تکراری زندگی یک راننده اتوبوس را دنبال می‌کنیم، هفت روزِ تکراری زندگی یک مرد، یک زن و یک سگ استثنایی. آدام درایور نقش این راننده را به جارموشی‌ترین شکل ایفا می‌کند: یک راننده اتوبوسِ شاعر. گلشیفته فراهانی در نقش همسر این راننده با این که فضا داشته و موفق شده دنیای خودش را به فیلم تحمیل کند اما با اجزای دیگر فیلم جور نیست. «پترسن» ساده‌ترین فیلم جارموش هم هست هر چند سادگی‌اش رازی در خود ندارد.

«Ma Loute» یک فیلمِ برونو دومونیِ تمام و کمال است. اگر سینمای این کارگردان درجه یک را دنبال کرده باشید با مایه‌های تکرار شونده آثارش آشنا هستید. «Ma Loute» پر از آدم‌هایی عجیب و غریبی است که از دلِ فیلم‌های قبلی دومون می‌آیند. فیلم یک جغرافیای منحصر به‌ فردِ غیرشهری دومونی جذاب دارد و قصه‌اش را به یک طنزِ عجیب و غریب که انگار از ساخته قبلی فیلم‌ساز «کن‌کن کوچولو» به فیلم راه پیدا کرده آمیخته است. فیلم بامزه‌ای است که متاسفانه ایده‌های روایی‌اش بسط پیدا نمی‌کند و غرابتش خیلی زود ته می‌کشد و در سطحی مشخص از نظر کیفی متوقف می‌شود.


ناکام‌ها

آلن گیرودی هم مثل برونو دومون جهان شخصی متعلق به خود را دارد و شخصیت اصلی فیلم جدیدش «عمودی ماندن» که یک کارگردان است از درون همین دنیا سر و کله‌شان پیدا می‌شود. ابتدای فیلم او را می‌بینیم که در روستاهای جنوبی فرانسه به دنبال گرگ می‌گردد. شروع جالبی است اما به تدریج فیلم به بیراهه می‌رود. اگر در فیلم قبلیِ فیلم‌ساز «غریبه‌ای کنار دریاچه» فضاسازی و جغرافیای استعاری فیلم دستاورد فیلم بود، در «عمودی ماندن» فضاها هیچ ویژگی قابل ذکری ندارند.

«جولیتا» ساخته پدرو آلمودوار یک ملودرام آلمودواری بی‌ظرافت است که با جاه‌طلبی ساخته نشده و به آدم‌ها و جهان داستانی آثار قبلی فیلم‌ساز بسنده شده بدون آن‌ که حس و حال و ظرافت‌های بصری و نقش تاثیرگذار موسیقی آن فیلم‌ها را داشته باشد. «این پایان جهان است» ساخته اگزویه دولان غیردولانی‌ترین فیلم این فیلم‌ساز جوان و محبوب است. فیلم که اقتباس از یک نمایشنامه است قصه بازگشت نویسنده‌ای به خانه بعد از 12 سال است. پسری به خانه بر می‌گردد در حالی که قصد دارد خبر مهمی به مادر و خواهر و برادرش بدهد. پسر مدت کوتاهی پیش آن‌ها می‌ماند. قرار است خاطراتی زنده شود اما زخم‌هایی باز می‌شود. فیلم ساختمان روایی درستی دارد اما صحنه‌های دو به دو برخورد پسر با اعضای خانواده جانی ندارد. آدم‌ها به شکل اشباع‌شده و غلیظ شخصیت‌پردازی شده‌اند و صحنه‌ها عمق ندارد و فیلم‌ساز هرجا صحنه‌هایش از نظر دراماتیک پیش‌برنده نیست آن‌ها را به شکل کلیپ و به ضرب موسیقی پیش می‌برد. فیلم دولان همان مشکل «وارونگی» بهنام بهزادی را دارد که در بخش نوعی نگاه به عنوان نماینده ایران نمایش داده شد. «وارونگی» هم داستان پر و پیمانی دارد و از نظر خط محوری داستانی بی‌اشکال به نظر می‌رسد اما بافت فیلم از کنش‌های شخصیت‌ها گرفته تا مدل دیالوگ‌نویسی و بدتر از همه از زاویه بازی‌ها آسیب می‌بیند. نتیجه این که فیلم حسی را بر نمی‌انگیزد و علی‌رغم گره‌های دراماتیک پرتعدادش درگیرکننده نیست. اوج و فرودهای مربوط به شخصیت اصلی و حتی تصمیم مهمی که زن بلاخره در پایان می‌گیرد (که دیگر مجبور به پذیرش دیگران نباشد) نیز تاثیری آن‌چنانی ندارد.

در «وارونگی» رابطه دو شخصیت اصلی (سحر دولتشاهی و علیرضا آقاخانی) می‌توانست نجات‌دهنده باشد اما این فصل‌ها از نظر بازیگری‌ آسیب می‌بیند. درست همین ترفند دراماتیک یعنی «یک رابطه نجات‌بخش برای شخصیت اصلی» در فیلم خانم نیکل گارسیا تبدیل به پاشنه آشیل فیلم می‌شود. فیلم «From the land of the moon» از سینمای فرانسه (که امسال هیچ‌کدام از چهار فیلمش در بخش مسابقه چنگی به دل نمی‌زد) قصه تاریخیِ آناکارنینایی در فرانسه پس از جنگ را روایت می‌کند و حکایت یک زن سودایی جوان با بازی ماریون کوتیار است که علی‌رغم میلش با مرد اسپانیایی روستایی ازدواج می‌کند. فیلم وضعیت روانی پیچیده یک زن بیمار را با ساده‌انگاری عرضه می‌کند و بازی ماریون کوتیار هم کمکی به فیلم نمی‌کند. وقتی در نیمه فیلم زن در بیمارستان با مردی (لوئی گرل) آشنا می‌شود به نظر می‌رسد که فیلم می‌تواند نجات پیدا کند اما این جا هم مثل مورد «وارونگی» خودِ این رابطه تبدیل به معضل اصلی فیلم می‌شود.


لئو، لوئی، آرنو و دیگران

در فرودگاه شهر نیس کارت پرواز را گرفته‌ام و منتظر سوار شدن هواپیما‌ هستم. دیشب جایزه‌های جشنواره را داده‌اند. چقدر این ده دوازده روز زود گذشت. همراهانم اشاره می‌کنند که آرنو دپلشن چند صندلی آن سوتر از ما منتظر سوار شدن به هواپیما است. این کارگردان فرانسوی عضو هیات داوران جشنواره بود و دیشب خاطره‌انگیزترین لحظه اختتامیه جشنواره را در تجلیل از ژان-پیر لئوی بزرگ روی صحنه بوجود آورد. ژان-پیر لئو بازیگر نوجوان فیلم چهارصد ضربه که کشف فرانسوا تروفو بود و بعدها در فیلم‌هایش حضور داشت و به شمایل آن دوره استثنایی موج نو فرانسه تبدیل شد. «مرگ لوئی چهاردهم» آلبرت سرا همان طور که قبل‌‌تر اشاره کردم نشان داد دود از کنده برای لئو بلند می‌شود. لئو نقش پادشاه را بازی می‌کرد و فیلم تمام مدت روی آن صورت سالخورده‌ با چشم‌های نوجوان بود. فیلم ستایشی بود از پرسونای استثنایی لئو در سینمای هنری اروپا.

همراهانم که می‌دانند چقدر آرنو دپلشن را دوست دارم ترغیبم می‌کنند با او چند کلمه‌ای صحبت کنم. عادت ندارم اما بخاطر سازنده فیلم محبوبم «قصه کریسمسی» جلو می‌روم، سلام می‌کنم و خودم را معرفی می‌کنم. با روی گشاده جواب می‌دهد. می‌گویم «قصه کریسمسی» شما چه کارها که با ما نکرده. می‌خندد و با آرامش پاسخ گرمی می‌دهد. می‌گویم ایرانی هستم و سینمادوست‌های زیادی فیلم‌‌ها‌یتان را آن جا دوست دارند. ذوق می‌کند یا این‌طور نشان می‌دهد. از دیشب که آرا هیات داوران را اعلام کرده‌اند بخصوص از دو جایزه اصلی یعنی نخل طلا (من، دنیل بلیک) و جایزه بزرگ جشنواره (این پایان جهان است) متعجب و ناراحتم. آخر این چه انتخاب‌هایی بود؟ آن ‌هم در سالی که معدل کیفی فیلم‌ها بالا بود. کنجکاوم بدانم آن پشت‌ها چطور در هیات داوران بحث شده و چطور نتیجه گرفته‌اند که این دو فیلم جوایز اصلی را بگیرند.

مستقیم که نمی شود از دپلشن پرسید. می‌پرسم فیلم مورد علاقه‌اش در جشنواره چه بوده؟ می‌خندد و می‌گوید: «همان که نخل طلا گرفت». می‌گویم من باور نمی‌کنم فیلم محبوب‌تان فیلم کن لوچ بوده. جا می‌خورد. همان‌طور متعجب چند ثانیه می‌ماند و بعد می‌خندد. می‌گوید خب فیلم انتخابی من فیلم اگزویه دولان بود. تعجبم بیشتر می شود. اما حرفش را تکرار می‌کند. کم‌کم سر صحبت درباره بقیه فیلم‌ها باز می‌شود. از فیلم فرهادی می‌پرسم. می‌گوید فیلم را دوست داشته اما «جدایی» و «درباره الی» چیز دیگری بودند. «آخر آرنو تو هم؟ چرا همه‌تان مقایسه‌اش می‌کنید!» این را در دلم می‌گویم. صحبت‌ها گل می‌اندازد. می‌روم سراغ فیلم مورد علاقه‌ام، فیلم کریستی پویو. می‌پرسم وقتی «سیرانِوادا» بود چطور اصلن فیلم دولان و لوچ را پسندیدید؟ می‌گوید فیلم را خیلی دوست دارد و بعد چند دقیقه توضیح تکنیکی جذابی درباره میزانسن‌های «سیرانِوادا» می‌دهد. «خب چطور این‌ ایده فوق‌العاده را در جلسات هیات داوران مطرح نکردی آرنو؟» این را هم در دلم می‌گویم و به حرف‌هایش که حالا ماسک محافظه‌کاریِ هیات داورانی‌اش را برداشته (و شده یک منتقد پرهیجان) گوش می‌دهم. «حقش نبود به چنین فیلم درخشانی توجه بیشتری می‌شد؟» این را اما بلند می‌گویم. جواب می‌دهد «خب کسان دیگری هم در هیات داوران بودند!»

g95

«کسان دیگر!». بله. درست می‌گوید. در جلسه مطبوعاتی هیات داوران بعد از اختتامیه به حرف‌های این کسان دیگر گوش دادم. بخصوص به حرف‌های دانلد ساترلند با آن کاریزما و سن و سال که گویی خودش رئیس هیات داوران است نه جرج میلر. می‌شود حدس زد (با توجه به جلسه مطبوعاتی هیات داوران و حرف‌های دپلشن) که دو قطب متفاوت در هیات داوران بوده که امکان توافق با حداکثر آرا برای دادن نخل طلا نداشته‌اند: محافظه‌کارها و پیرمردها در مقابل جوان‌ترها. انتخاب محافظه‌کارها فیلم کن لوچ بوده و جوانترها (لازلو  نمش سازنده پسر شائول، دپلشن و …) بیشتر به فیلم دولان گرایش داشته‌اند. لابد آن‌‌ها دو جایزه اصلی را بین این دو فیلم تقسیم می‌کنند و «فروشنده» در شکاف بین این دو گروه فضا برایش باز می‌شود تا با حمایت احتمالی یکی از اعضا، دو جایزه بهترین فیلم‌نامه‌ و بازیگر مرد را کسب کند.

 جشنواره تمام شده و تازه می‌فهمم دوازده روز گذشته. در هواپیما به خانه فکر می‌کنم. در ریتم تند و دیوانه‌وار این روزها خانه‌ام را فراموش کرده‌ام. همان تمِ مشترک فیلم‌های امسال جشنواره. «آکواریوس» که اساسن در ستایش از خانه‌ای قدیمی، اصیل و زیبا است با ساکنینی  که دیگر نیستند. اگر خانه در «فروشنده» نقشی دراماتیک دارد و تهدید کننده است، در «سیرانِوادا» پناهگاه است و همه را در مرگ مرد خانواده پناه می‌دهد و دور هم جمع می‌کند. در «پترسن» خانه «زن» است؛ رامش‌گر و فریبا. همان‌طور که خانه در «بعد از طوفان» کوره اِدا نزدیک کننده مردی به همسرش سابقش است. خانه قدیمی پدری در «این پایان جهان است» دیگر وجود خارجی ندارد و پسر به خانه‌ای بر می‌گردد که فقط یادگارهای آن باقی مانده. در «مادموازل» پستوهای خانه پر از طرح و توطئه است و تلخ‌تر از همه «آمریکن هانی» است که خانه‌ای اساسن در بین نیست و فیلمی است درباره‌ی غیاب خانه. با این نگاه می‌شود گفت دختر نوجوان «آمریکن هانی» و همه نوجوان‌های معصوم و آواره آن فیلم، گمشده‌شان خانه است. همان چیزی که این روزها معضل دنیای دور و برمان است و از بام تا شام غصه‌دار آوارگانش هستیم.

و به سکانس‌های فوق‌العاده فیلم‌ها فکر می‌کنم و می‌دانم بسیاری از این‌ها به حافظه مشترک من و دوستداران سینما تبدیل می‌شود. به فصل «ماکارونی خوردن» «فروشنده» که عجیب‌ترین احساسات آدمیزاد را بر می‌انگیزد و او را در موقعیت پیچیده و غیر قابل توضیحی قرار می‌دهد. به کارآگاه گامبویی فکر می‌کنم که در «Ma Loute» ناگهان مثل بادکنکی به آسمان رفت و جماعتی خل و دیوانه به دنبالش دویدند تا یک فصل «هشت و نیم»ی معرکه شکل بگیرد. و سوپر سکانس جشنواره را به یاد می‌آورم که چطور وقتی دختر میان‌سال فیلم «تونی اردمن» مثل کودکان با پای برهنه روی چمن‌ها رفت و پدرش، آن غول بیابونی با آن حجمِ عظیم مو را بغل کرد، چطور انسانی‌ترین سکانس جشنواره رقم خورد. به فصل آشنایی زن و مردی در «جولیتا»ی آلمودوار فکر می‌کنم که در فصلی شاعرانه، مرد و زني غريبه در قطارِ شب بیرون را نگاه می‌کردند و ناگهان در نور کم، گوزني در برف دیدند که خیره به سمت‌شان نزديك مي‌شد.

در راه بازگشت به خانه به لحظه خداحافظی با دپلشن فکر کردم. موقع خداحافظی از صندلی بلند شده بود، خم شده بود و دو دستی دستم را گرفته بود. یادم آمد چقدر خجالت کشیدم. دست‌هایم را نگاه می‌کنم. در مراسم اختتامیه دپلشن نام ژان-پیر لئو را صدا کرد و دست‌هایش را گرفت و لئو از تروفو، گدار و همه پانتئون‌نشین‌هایی گفت که با آن‌ها کار کرده بود. اورسن ولز یک بار به پیتر باگدانوویچ گفته بود: این دستی که به دست تو می‌خورد روزگاري به دست سارا برنارد خورده است – ميتواني فكرش را بكني؟ مادموازل برنارد وقتي جوان بود دست مادام ژرژ، معشوقه ناپلئون را گرفته بود! پيتر فقط سه تا دست تا ناپلئون! موضوع فقط اين نيست كه دنيا خيلي كوچک شده باشد بلكه تاريخ بسيار كوتاه است. چهار يا پنج آدمِ خيلي پير دست همديگر را كه بگيرند به شكسپير می‌رسانندت…

—————————————————————

محبوب‌ها

– سیرانوادا (کریستی پویو): يك سمفونی باشکوه خانوادگی
– فارغ‌التحصيلي (كريستين مونجيو): رستاخيز دوباره یک فيلم‌ساز

– تونی اِردمن (مارن اده): بازيِ نفس‌گیرِ مود و لحن
– فروشنده (اصغر فرهادی): سینه-درامای سال
– آمریکن هانی (آندره‌آ آرنولد): سینه-نیکوتین سال

—————————————————————

گزارش جشنواره کن – ۲۰۱۵

رستگاری در «سالن دوبوسی» یا اپرای نور در «بولوار ساحلی»؟

چاپ  شده در مجله ۲۴، شماره تیر ۱۳۹۴

vannes 2015

خانه

کلید را در قفل می‌چرخانم و در خانه را باز می‌کنم. چمدان‌ها موقع بازگشت اغلب سنگین‌تر و تنبل‌تر از روز رفتن هستند. به خصوص وقتی که هنوز جنون نگه داشتن کاتالوگ, پوستر و هر چیز زیبای مرتبط با سینما داشته باشی. تا چند ساعت دیگر مراسم اختتامیه شصت و هشتمین جشنواره کن برگزار می‌شود. وارد خانه می‌شوم، پنجره‌ی تراس را باز می‌کنم تا در این بهار هوای تازه وارد خانه شود. چشمم به گلدان‌ها در تراس می‌افتد و گلی که در فاصله نبودنم گل داده. «ستاره خورشید»، گلی آفریقایی با گل‌برگ‌های لرزانِ نارنجی که سالی یک بار در فاصله کوتاهی گل می‌دهد. می‌خندم و پیش خودم زمزمه می‌کنم بهار خنده زد و «ستاره خورشید» شکفت. حیف. قافیه ندارد و چنگی به دل نمی‌زند.

 

 

بازگشت: روز آخر

سوار بر وَن از سراشیبی تند محل اقامت‌مان به سمت مرکز شهر پایین می‌آییم. این عمارت در غرب شهر کن روی تپه‌ای در نزدیکی محلی به نام لَبُکا است. چه روزهای خوبی را این جا با دوستانم گذراندیم و چه شب‌هایی که خیال بافتیم و بحث و جدل‌ کردیم. جایی دلگشا و دوست داشتنی بود با تراسی نسبتن بزرگ رو به مدیترانه‌ی آرام. روز آخر جشنواره است. همه فیلم‌ها یک بار نمایش داده شده‌‌اند و روز آخر به سنت همیشه، روز بازپخش فیلم‌های بخش مسابقه است. سراشیبی را پایین می‌آییم و از آن پیچ تند که شبی موقع بازگشت به آن‌ گردنه‌ی حیران گفتیم رد می‌شویم. در شهر کن روبروی هتل دُویل پیاده می‌شویم. اتوبوسی که ما را از شهر کن به فرودگاه نیس می‌برد بیست دقیقه دیگر حرکت می‌کند. کمی وقت هست. کاری مانده که باید انجامش دهم. روزهای جشنواره هر صبح واکنش اولیه منتقدها را به فیلم‌های روز قبل در مجله اسکرین دیلی و لوفیلم فرانسه می‌خوانم. هتل دُویل در منتهی‌الیه بولوار کروازت در غرب کاخ جشنواره است. اگر از این جا تا کاخ بدوم حدود پنج دقیقه می‌شود: پنج دقیقه رفت، پنج دقیقه برگشت و دو دقیقه هم برای برداشتن مجله‌ها. راه میفتم. پیاده‌رو‌ها خلوت است و سریع‌تر می‌رسم. کاخ هم خلوت است. چند نفر آن دورها جدول نمایش به دست پرسه می‌زنند. بیشتر کریدورها بسته است. از صف‌ها، شور جمعیت، سرهای جنبان و چشم‌های منتظر خبری نیست. قفسه مجله‌ها هم خالی است. لابد یکشنبه است و مجله‌ای توزیع نمی‌شود. خودم را دلداری می‌دهم که در راه وب‌سایت مجلات را چک می‌کنم. چشمم به ساعت می‌افتد. هنوز ده دقیقه وقت دارم.

پنج طبقه کاخ معماری داخلی پیچیده‌ای دارد و سالن‌های نمایش جلوه‌ای نظرگیر ندارند. طبقه اول به سالن‌های اصلی نمایش فیلم (گران لومیر و دبوسی) و سالن مطبوعات دسترسی دارد. دو طبقه بالاتر سالن بازن و کنفرانس مطبوعاتی است و طبقه بالاتر سالن بونوئل. دوست دارم سری به سالن بازن بزنم. دیشب آخرین فیلم جشنواره را در این سالن تقریبن خالی دیدیم. مستند فوق‌العاده یخ و آسمان ساخته لوک ژاکه (سازنده مستند رژه پنگوئن‌ها) اختتامیه خوبی برای جشنواره بود. حکایت اراده مردی است که چند دهه از زندگی‌اش را وقف یافتن پرسش‌هایی درباره گرمایش زمین می‌کند. فیلم موفق می‌شود همراهی با این مرد در یک پروسه علمی طولانی تبدیل به نوعی احساس بهتر زیستن در بیننده (پس از تماشای فیلم) شود. نقطه‌ای مناسب برای پایان جشنواره.

به فضای مورد علاقه‌ام محل نوشیدن قهوه نسپرسو می‌روم. خانم‌های جوان پشت پیش‌خوان مراجعه کننده‌ای ندارند و مشغول شوخی کردن با یکدیگر هستند. آن متانت و انضباط روزهای اول به خنده‌های بلند و جست و خیز تبدیل شده. به نظرم می‌رسد اتوبوس‌ها اغلب دیر می‌کنند و هنوز برای یک فنجان قهوه از ردیف قهوه‌های سبک وقت هست. نمی‌خواهم از کاخ و فضای سالن‌ها بیرون بیام. روزهای دلپذیری بود. فنجان به دست در فضای بین سالن‌ها سرک می‌کشم. مسوول اطلاعات آن خانم مسن مهربانی که همه دوستش دارند هم دیگر مراجعه کننده‌ای ندارد و پشت میز با موبایلش مشغول است.

خیلی دیر شده و باید برگردم. در خروج کاخ را که رد می‌کنم تلفنم زنگ می‌زند. فنجان قهوه را روی نرده‌ای نزدیک جای همیشگی‌مان در صف سالن دبوسی می‌گذارم و تلفن را جواب دهم. اتوبوس چند دقیقه است رسیده و آماده حرکت است. جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخم می‌نوشم و فنجان‌ را همان جا رها می‌کنم. آخرین نگاه را به صفی که دیگر نیست می‌اندازم. همین جا بود که حدود دو ساعت در آفتاب داغ برای فیلم کارول ایستادیم و عاقبت هم به نتوانستیم وارد سالن شویم. جهت ایستادن‌مان در صف به سمت غرب بود و آفتاب عصر چشم‌های‌مان را می‌زد. تمام آفتاب‌سوختگی این چند روز مال همین صف سیالن دبوسی است. اکران‌های اول فیلم‌های بخش مسابقه این‌جا در همین سالن است. آن ‌جا است که می‌توانی برای اولین بار قبل از هر نمایش دیگری (قبل نمایش فرش قرمز) فیلم‌ها را ببینی. کارول را فردای آن روز می‌بینم. منتقدها کارول را ستاره باران کرده‌اند. نقدها ستایش‌آمیز است. فیلم قبلی تاد هینز (من اینجا نیستم) را دوست دارم  با توجه به حواشی حس می‌کنیم در آستانه یک اتفاق سینمایی هستیم.

کارول اما پایین‌تر از حد انتظار است. فیلمی با رویکردی کلاسیک که به نسبت فضاسازی خوبی دارد اما قصه عاشقانه‌اش شور و حالی ندارد که به وجدمان بیاورد. فیلم موفق نمی‌شود موقعیت‌های تازه و درگیرکننده ایجاد کند. بافت صحنه‌ها در اجرا و فیلم‌نامه غنی نیست و شخصیت‌های فرعی‌ ساده و بلاتکلیف‌اند. تمام دو سوم اول فیلم انتظار چیزی است قابل پیش‌بینی که مدام به تعویق می‌افتد. آخر هم به شکلی آشنا و پیش‌پا افتاده اتفاق می‌افتد و بعد از ان خلا روایی با تلاش حقوقی شخصیت اصلی برای گرفتن حضانت فرزند پر می‌شود. بر خلاف فیلم کارول، پادشاه من ساخته بازیگر و کارگردان فرانسوی مای‌وِن (کارگردان فیلم فوق‌العاده پلیس) گرمایی در رابطه شخصیت‌های اصلی زن و مرد فیلم (به خصوص در بخش آشنایی) وجود دارد که فیلم را علی‌رغم ضعف‌هایش درگیر کننده و جذاب می‌سازد. فیلم البته از ناحیه طراحی شخصیت مرد آسیب می‌بیند. ونسان کسل موفق نمی‌شود هویتی ویژه به کارکترِ «مردِ بدِ خوب»‌اش بدهد. نقش شخصیت اصلی فیلم را امانوئل برکو بازی می‌کند که خودش کارگردان فیلم افتتاحیه جشنواره (سربلند) است. سربلند همان قصه آشنای مسیر بازپروری کودکان بزهکار است و در دل سینمای معاصر فرانسه و در هم‌زیستی با نمونه‌هایی مثل مامی و پسری روی دوچرخه (و بدون جنبه‌های زیبایی‌شناسی آن‌ دو) قرار می‌‌گیرد.

به سمت اتوبوس می‌دوم. همه رفته‌اند و شهر خالی است. بولوارت کروازت را برای آخرین بار به شکل معکوس طی می‌کنم. خداحافظ بولوار کروازت. خداحافظ صف‌های بلند و هیاهوهای پرشور. خداحافظ فنجان‌ سیاه جا مانده.

 

اینگرید برگمن

بولوار کروازت و آدم‌های حیرانش امسال غرق در نگاه خیره‌ی اینگرید برگمن بر سر در کاخ جشنواره هستند. جوانی خانم بازیگر با لبخندی بر لب و تاشی از معصومیت عکسی از یک آلبوم خانوادگی است که شهر را تسخیر کرده. از پله‌ها و فرش قرمز ستاره‌ها که بالا می‌روند گویی آیینی دیرین را به یاد او به جا می‌آورند. جشنواره امسال از هر جهت زیر چتر وحدت‌بخش اینگرید برگمن است و به یمن حضور مبارکش سال آرتیست‌های زن. فیلم مستندی از او نمایش داده می‌شود و دخترش ایزابلا روسلینی نیز رئیس هیات داوران بخش نوعی نگاه است.

صبح که تند تند برای رسیدن به نمایش فیلم اول از جلوی کاخ رد می‌شوم، یاد خاطره‌ای از اینگمار برگمن بزرگ می‌افتم. او در کتاب فانوس خیال به یاد می‌آورد که چطور در روزهای ساخت سونات پاییزی اینگرید برگمن متوجه می‌شود که سلول‌های سرطانی‌اش متاس‌تاز داده‌اند. یادش می‌آید آن‌ روزها اینگرید چقدر تلخ و غیر قابل تحمل شده بود و این که چطور از همه چیز ایراد می‌گرفت. روزی به صورت اینگمار سیلی می‌زند و شهرتش را در بازی گرفتن از بازیگرها مسخره می‌کند. فیلم‌ساز تعریف می‌کند که نهایتن اینگرید در مسیر ساخت فیلم حسی عجیب را در تیم فیلمسازی او (که عمومن زنانی مستقل و از نظر حرفه‌ای و شخصی با تجربه بودند) کشف کرد که هیچ جا سراغی از آن نداشت: «حس یک همبستگی و خواهرخواندگی که به درونش کشانده شد و توانست در یک پیوستگی خواهرانه غیر احساساتی آرام گیرد». و این آرامش الان برای ما همان لبخندی است که بر تصویرش بر تمام عمارت‌های این شهر است.

ماریون کوتیار (بازیگر فیلم مکبث) در بین بازیگرهای زن جشنواره امسال شاید بیش از همه به شمایل کلاسیک برگمن نزدیک باشد. اما هر چقدر که مایکل فاسبندر این ابر کارکتر شکسپیری را به خوبی تجسم داده، ماریون کوتیار در شمایل لیدی مکبث فروغی ندارد. مکبثِ جاستین کرزل اقتباسی وفادار از نمایشنامه شکسپیر است. فصل ابتدایی فیلم تصویری باشکوه از نبردی آخرالزمانی با رنگ‌مایه‌های تیره و فرشی از جنازه‌های درهم است. اغلب صحنه‌ها داخلی و با نور کم است تا انتظاری باشد بر صحنه‌ی پایانیِ طلوع. مکبث گامی بزرگ برای این فیلم‌ساز استرلیایی است.

همان جهشی که در کار جاستین کرزل (نسبت به فیلم قبلی‌اش شهر برفی با آن رئالیزم افراطی و خشونت افسار گسیخته) دیده می‌شود به شکلی استثنایی برای کارگردان مکزیکی میشل فرانکو نیز اتفاق می‌افتد (کرزل در هفته منتقدان کن سال 2011 با شهر برفی می‌درخشد و کاندیدای دوربین طلایی می‌شود و میشل فرانکو برنده جایزه اصلی بخش نوعی نگاه 2012 با فیلم پس از لوسیا است). مزمن فیلم تکان‌دهنده و پیچیده‌ای است درباره یک پرستارِ بیماری‌های مهلک که رابطه عجیبی با بیمارانش برقرارمی‌کند. فیلم بدون تقلیل دادن انگیزه کارکتر اصلی‌اش مدام شخصیت اصلی‌اش را در موقعیت‌های نمایشی پیچیده قرار می‌دهد. از نظر بصری فیلم بر اساس پلان‌سکانس‌های طولانی طراحی شده و پر از لحظه‌های معمولی‌ای است که تیم راث به شکل درخشانی به آن‌ها هویتی خاص داده و پیچیده‌ترین کارکتر جشنواره را خلق کرده.

فیلم یک طبقه پایین‌تر ساخته‌ی کارگردان رومانیایی رادو مونتین با انگیزه‌ی پیچیده شخصیت اصلی‌اش در فاش نکردن یک راز جنایی به یاد می‌ماند. فیلمی غیرمنتظره که شخصیت اصلی‌اش را در یک موقعیت بسیار خاص قرار می‌دهد و مدام تن را اطراف او افزایش می‌دهد. فیلم آشکارا از نظر سر و شکل سینمای ایران این سال‌ها را به یاد می‌آورد هرچند در اجرا بسیار منضبط‌تر و پیشروتر به نظر می‌رسد.یک طبقه پایین‌تر فیلمِ متمرکز آپارتمانیِ جذابی‌است که قصه‌اش را با حوصله تعریف می‌کند. فیلم یک کارکتر اصلی فوق‌العاده دارد که کیفیت فیلم بسیار به نوع بازی درجه یک بازیگرش گره خورده. برای ما فضای فیلم آشناست و نسبت‌های زیادی با سینمای پیشرو ایران به چشم می‌خورد. فیلم شوخ و شنگ رومانیایی دیگر، گنج ساخته کورنلیو پرومبویو، قصه مرد جوانی است که همسایه‌اش از او می‌خواهد برای یافتن گنجی در شهر زادگاهش با او همراه شود. داستان فیلم بسیار آشنا است و بلافاصله چندین و چند فیلم و سریال را به یاد می‌آورد. فیلم اما با تمام انتظارات‌مان از چنین قصه‌ای بازی می‌کند و تبدیل به نوعی شوخی با آن‌ها می‌شود.

این دو تنها فیلم‌های جذاب بخش نوعی نگاه‌‌اند. این بخش این سال‌ها به معضلی عجیب برای سینما دوستان تبدیل شده است. هر سال در این بخش حدود بیست فیلم نمایش داده می شود که بخش بزرگی از آن‌ها از نظر کیفی ضعیف‌اند. کسانی که این سال‌ها این بخش را دنبال کرده‌اند می‌دانند معیارهای کمیته انتخاب این بخش بیشتر موضوع محور است تا کیفی و زیبایی‌شناسانه.

ظهر بر می‌گردیم به محل اقامت‌مان و به سنت اجدادمان بعد از ناهار می‌خوابیم. پنجره‌ها را باز می‌کنیم و از لالایی باد و سکوت بیرون به خواب عمیق می‌روییم. کم‌کم این عادت در طول جشنواره بدل به سنتی می‌شود که به شکل آیینی به جا می‌آوریم. هر روز بعد تماشای فیلم‌های صبح و بعد از ناهاری سنگین برمی‌گردیم به ارتفاعاتِ ویلا. ملافه‌ها در طول روز و در هوای بهاری مرطوب مدیترانه‌ای خنک شده‌اند. سر صبر در خنکی آن‌ها استراحت می‌کنیم. هیچ چیز برای فرار از کاخ جشنواره هوس‌انگیزتر این خواب بعدازظهر نیست. دو ساعت کامل می‌خوابم و با چشم های پف کرده در تراس رو به خلیجِ کاخ چای عصر می‌نوشم. باد که می‌وزد از خودم سوال می‌کنم سینما توان مقابله با لذت زیستن را دارد؟ چرا باید اینجا را ترک کنم؟ در آن سالن‌های تاریک چه خبر است؟

ساعا 7:15 امشب مراسم اختتامیه بخش نوعی نگاه است. من و همسرم جلوی ویلا منتظر وَن‌های عصر می‌مانیم که هر روز یک ربع یک‌بار می‌آیند تا ما را تا نزدیکی کاخ ببرند. این‌بار دیر کرده‌اند و یکی‌شان با کلی تاخیر از راه می‌رسد. در راه رفتن به سمت کاخ جشنواره راننده می‌گوید دیرکردنش به دلیل آتش‌سوزی در شهر است و مسیر معمول ده دقیقه‌ای بازگشتش به ویلا به خاطر ترافیک سنگین بیش از چهل و پنج دقیقه طول کشیده. امروز شنبه است و فردا هم تعطیل و دوشنبه هم تعطیلی رسمی بعد از عید پنجاهه (پانتوکت، هفتمین یکشنبه‌ی بعد از عید پاک) است. به همین دلیل شهر امروز پر از توریست شده. راه‌بندان در بولوار ساحلی منتهی به کاخ ادامه دارد. هوایِ عالی و آفتاب فراوان در حاشیه دریا ترغیب‌مان می‌کند که از ماشین پیاده شویم و مسیر را پیاده برویم. در ردیف پشت سرمان بیژن امکانیان را می‌بینیم که کت و شلوار پوشیده و مثل همیشه مرتب نشسته است. برایش تعریف می‌کنیم جریان از چه قرار است و بهتر است بقیه راه را پیاده برویم. امکانیان تهیه کننده فیلم ناهید (نماینده ایران در بخش نوعی نگاه) است و باید زودتر به مراسم اختتامیه برسد. او هم با ما پیاده می‌شود. خش و بش می‌کنیم و تمام مسیر را پیاده تا کاخ می‌رویم. حاشیه غربی خلیج با ساحلی شنی کم عرض و دکه‌های شماره‌دار تر و تمیز ساندویچ و بستنی‌اش حالمان را بهتر کرده. از او می پرسم خبری درباره جایزه نداده‌اند. می‌گوید نه و چیزی نشنیده. چشم‌هایش اما می‌درخشد و امیدوار به نظر می‌رسد. مستقل از کیفیت فیلم ناهید (آیدا پناهنده) دوست دارم به عنوان نماینده ایران فیلم مطرح شود و جایزه ببرد. می‌گوییم می‌آییم و تشویقتان می‌کنیم.

ناهید را چند ماه پیش در جشنواره فجر دیده‌ام و به عنوان فیلم اول قابل قبول و در مواردی امیدوار کننده است اما انتخابش برای بخش نوعی نگاه (با توجه به معیارهای این سال‌های کمیته انتخاب) غیر قابل درک است: نه افراطی است، نه ضد قصه، نه اگزوتیک و نه سیاسی. فیلم از جغرافیایی آشنا اما کمتر دیده در سینمای ایران بهره می‌برد: خانه یک خانواده (زیر) متوسط شهرستانی، پلاژهای طبقه متوسط در شمال، … و براستی هم آن آپارتمان دراز بدقواره با رنگ روشن از بافت بقیه شهر جداست و هویت ویژه‌ای دارد. فیلم تا نیمه تعادل جذابی بین دغدغه‌های زنی مطلقه و پیشرفت رابطه‌اش با شخصیت پژمان بازغی ایجاد می‌کند. مشکل فیلم در نیمه اول بافت روابط است (باور نمی‌کنیم این زن از نبود این بچه دنیایش بهم می‌ریزد) و در بخش دوم عدم انضباط نقطه دید داستانی و تغییر کردن دغدغه‌های زن.

 

یک وعده غذای گرم

بخش مهمی از روزهای جشنواره گذشته و به ثلث پایانی رسیده‌ایم. امروز هوا بارانی است. لباس گرم‌تر می‌پوشیم. در تراس رستوران صبحانه به سنت هر روز نان شکلاتی و کافه اوله می‌خوریم. قرار است فیلم دیپان (ژاک اودیار) را ببینیم. سر صبحانه تصاویری از یک پیامبر و فصل رفتن مالک (طاهر رحیم) به خارج زندان از جلوی چشمم می گذرد. صحنه‌ای که ماشین‌شان در جاده با آن آهو تصادف کرد. آهو را در آب دریا شستند و برشته‌اش کرده‌اند. به شوق یک پیامبری دیگر آن تراس را رها می‌کنم.

دیپان از نظر کیفی یک گام به عقب نسبت به یک پیامبر و چند قدم جلوتر از زنگار و استخوان است. فیلم قصه یک مبارز تامیل است که برای فرار از موقعیت جنگ در کشورش با همراهی یک زن و دختربچه (برای تسریع پروسه پناهندگی‌اش) از سری‌لانکا خارج می شود و به فرانسه می‌آید. خط اصلی روایت که ایجاد یک رابطه‌ی عاطفی میان مرد و زن است به شکل موثر به پیش‌زمینه روایت نمی‌آید بلکه بر عکس بخش زیادی از پیرنگ صرف آشنایی به به محیط‌ کاری زن می‌شود. از طرفی موقعیتی که شخصیت‌های اصلی‌ در آن قرار می‌گیرند فاقد تشخص است. موخره‌ی عجیب و غریب فیلم هم با ظرافت‌های فیلم‌سازی اودیار نمی‌خواند. فیلم البته یک سکانس درگیری درخشان دارد که می‌تواند بهترین فصل اکشن جشنواره باشد، فصلی که شما را به یاد سکانس درگیری مالک در اواخر یک پیامبر می‌اندازد.

اغلب در فاصله بین فیلم‌ها فرصت زیادی نیست که ناهار را بیرون کاخ بخوریم. سال پیش یکی از دوستانم رستورانی در یکی از طبقات پائینی کاخ معرفی کرد که در واقع برای کارمندان کاخ است. آن‌جا می شود در میان روزهای شتاب دور از فست‌فودها یک غذای طبخ شده خوشمزه بدون از دست دادن زمان خورد. رفتن به این رستوران اما آسان نیست. روی هیچ نقشه کاخ خبری از ان نیست، بعضی از انتظامات کاخ جشنواره هم آن جا را بلد نیستند و هر آسانسوری به آن طبقه نمی‌رود. بافت آن‌ بخش با زرق و برق درون کاخ هم‌خوان نیست.  آن جا معبدی خصوصی است. امروز روز مهاجران و حاشیه‌نشین‌ها بوده. پس به سلامتی‌شان کوس‌کوس و سومول می‌خوریم؛ یک غذای اصیل مراکشی با سومولیای گندم بو داده و خورشتی از سبزیجات و گوشت تازه. غذایی فوق‌العاده و رایج که اغلب در برنامه غذایی هفتگی یا ماهانه‌ یک فرانسوی پیدا می‌شود.

مریلند ساخته آلیس وینوکور فیلم‌ساز فرانسوی پایین‌تر از حد انتظارم است. فیلم قبلی کارگردان آگوستین در بخش دو هفته کارگردان‌های سال ۲۰۱۲ نمایش داده شده بود و به عنوان فیلم اول امیدوار کننده بود. نیم ساعت اول مریلند که خط روایی آشنای رابطه‌ی «یک بادیگارد و سوژه‌اش» است، با تاکید بر فضای ذهنی کاراکتر اصلی تغزلی و برانگیزاننده است. اما فیلم هر چه جلوتر می‌رود لحن عوض می‌کند و به فضای پنیک‌ رومِ (دیوید فینچر) نزدیک می‌شود. من یک سرباز هستم ساخته لوران لَریویِر دنیای زنانه دختری مصمم است که برای استقلال کاری‌اش می جنگد. فیلم یک در میان میان فضای سخت و سرد کار (نوعی رئالیسم کنترل شده) و فضای خانوادگی (گرم و با معرفی شخصیت‌های زنده مادر و خواهر) جلو می‌رود و موفق می‌شود بیننده را درگیر دغدغه شخصیت اصلی‌اش کند.

درام دره عشق ساخته گیوم نیکلوی فرانسوی در هیاهوی فیلم‌های بزرگتر کمتر مجال دیده شدن پیدا می‌کند. دره عشق با دیدار دوباره زن و مردی (ایزابل هوپر و ژرارد دپاردیو) که روزگاری دور زن و شوهر بوده‌اند آغاز می‌شود. چند وقتی است که فرزندشان خودکشی کرده و حالا نامه‌ای از پسر مرده‌شان دریافت می کنند که آن‌ها را برای دیدار به دره‌ای در آمریکا فراخوانده. آن‌ها هر روز در ساعت مشخصی باید در محلی باشند تا شاید پسر را ملاقات کنند. دره عشق فیلم جمع‌وجور و متمرکزی است با یک ژرار دپاردیو درجه یکِ عظیم‌الجثه که مدام در آن گرما عرق می‌ریزد و ایده‌ای شبه شب‌های روشن فیلم یه شکل جذابی زن و مرد را پس از روزگاری دور دوباره بهم نزدیک می‌کند.

 

بازمانده‌ی روز

صبح مهمترین روز جشنواره است. دمای هوای 21 درجه، چند ابر پراکنده ماه مه در آسمان است و شهر دل‌انگیزتر از همیشه. همه چیز آماده برای روزی استثنایی است. فیلم پائولو سورنتینو اگر چه ظاهرن درباره سالخوردگی‌ و جوانی است اما به تدریج تبدیل به ستایش مفهوم زیبایی می‌شود. جوانی فیلمی است درباره هر آن‌چه زیباست. هر قاب فیلم به گونه‌ای طراحی شده که هیچ عنصر زشت یا پلشتی در آن نباشد و سالخوردگی شخصیت‌ها هم (مثل جمال صورت مایکل کین) در فیلم زیبا باشد. اثری از شلختگی، پلشتی و قوام نیافتگی در میزانسن‌های او نیست. پس بیراه نیست که قصه فیلم جدیدش در یک هتل شیک در سوئیس در دامنه کوههای آلپ می گذرد و قهرمان‌های قصه‌‌اش یک آهنگ‌ساز بزرگ و یک فیلمسازند. جوانی از نظر ایده و مسیری که شخصیت‌ها طی می‌کنند سینمای دهه شصت اروپا را به یاد می‌آورد، از نظر کمپوزیسیون به نقاشی کلاسیک نزدیک است و از نظر بازیگوشی به سینمای معاصر؛ سینمای بازیگوشی که ناگهان سر و کله‌ی یک کلیپ ام‌تی‌وی وار در آن پیدا می‌شود، رئالیسم معمولِ مخل در آن به هجو کشیده می‌شود در عین حال که از نظر سیاسی کنایی، تند و شوخ است.

دیدن فیلم بعدی یا خروج از کاخ؟ آفتاب تندی است و گرمای عصر دل انگیز است. از ابرهای ماه مه خبری نیست. دریای چند رنگ افسونی دارد و هیاهوی آدم ها و ماشین‌ها اجازه نمی‌دهد در کاخ بمانیم. با دوستانم قدم می زنیم به سمت غرب مدیترانه و پیچ هتل دُویل را رد می‌کنیم و دماغه‌ی مثلثی پیش رونده در آب لَسوکه را پشت سر می‌گذاریم. از دکه‌های شماره‌دار بولوار ساحلی بستنی وانیل و انبه می‌خریم و رو به دریا روی سکو می‌نشینیم. آن پایین چند پسر نوجوان با توپ بازی می‌کنند و آن‌سوتر کسانی کتاب می‌خوانند. به همسرم می‌گویم هیچوقت مطالعه مداوم در چنین آفتابی را درک نکرده‌ام. شدت نور از حدی بیشتر است و هیاهوی ساحل دعوت‌کننده‌تر از آن است که تمرکز مطالعه داشته باشی. می‌گوید مهارتی است که به تکرار فرا می‌گیری. زمان می‌گذرد و شبیه شخصیت‌های فیلم‌های ازو رو به دریا روی سکو نشسته‌ایم. زیبایی فیلم سورنتیو از جلوی چشمم دور نمی‌شود. آهنگ‌ساز فیلم احساس پیری نمی‌کند و از این موقعیت در رنج نیست. موقعیت اصلی او مرا یاد جوهر فصل پایانی رمان بازمانده روز (ایشی گورو) می‌اندازد. آن جا که باتلرِ سال‌خورده اواخر قصه، سرای لرد دارلینگتون را برای سفری چند روزه ترک کرده است. باتلر روی سکوی ساحلی شهری رو به غروب نشسته است و غریبه‌ای به او می‌گوید «بهترین قسمت روز شب است. تو کار روزت را انجام داده‌ای. حالا پاهات را بگذار بالا و خوش باش… از هر کس می‌خواهی بپرس. بهترین قسمت روز شب است.»

کارنامه حدود چهار دهه فیلم‌سازی هو شیائو شین با آن همه فیلم‌های درخشان، کارنامه یک استاد به معنی واقعی کلمه است طوری که می‌توان هر جشنواره‌ای را به خاطر او جدی گرفت. در مجموعه آثارش اولین بار کافه لومیر را دیدم و بعد مسیر معکوسی را برای دیدن سایر آثارش بخصوص سه‌گانه دهه نودش (مردان خوب زنان خوب، خداحافظ جنوب، خداحافظ و گل‌های شانگهای) طی کردم. او از فیلمسازان سبک سخت است و انتظار هشت ساله میان پرواز بادکنک قرمز تا فیلم جدیدش سخت همه را بی‌تاب‌ کرده.

در قرن نهم در چین، دخترِ یک خانواده درباری در کودکی در محضر یک راهبه آموزش هنرهای رزمی ببیند. سیزده سال بعد او ماموریت دارد پسر عمویش که حاکم بزرگترین بخش نظامی شمال چین است را به قتل برساند. این خط اصلی قصه فیلم آدمکش است. پیرنگ فیلم اما این درام ماجرایی را به شکل عجیبی سلاخی کرده و حس بیننده موقع تماشا تعقیب یک ماجرا نیست. انگار فیلمی با زمان نسبتن کوتاه صد و چهار دقیقه سلاخی شده‌ی یک داستان سه ساعته‌ی پر آب و تاب است. از طرفی پیرنگ بخش‌های دراماتیک را به اندازه بخش‌های غیردراماتیک جدی می‌گیرد. لذا با فیلم عجیبی روبرو هستیم که کش آمدن زمان در بعضی صحنه‌ها در مقابل پرش‌ها و حذف‌های بزرگ روایی‌اش قرار می‌گیرد. در سکانس‌های رزمی ناگهان مبارزه تمام می‌شود. سوپر سکانس کل جشنواره، فصلی طولانی گفتگوی پسر عمو و معشوقه‌اش است، صحنه‌ای که گویی گذشت زمان در آن کند شده.

فیلم تقریبن یک در میان میان بخش‌های داخلی و خارجی در نوسان است. ظرافت و شکوه بخش‌های داخلی گل‌های شانگهای را تداعی می‌کند؛ همین‌طور گم کردن زمان و حذف‌های روایی‌اش. از نظر نورپردازی، low-keyهایِ گل‌های شانگهای به حضور نور و سیاه و قرمزهای آن فیلم به یک زرد غالب گرایش پیدا کرده است. و مهم‌تر از همه حضور باد در اغلب صحنه‌ها نوعی حال و هوا و کیفیت پر رمز و راز به صحنه‌های داخلی داده. صحنه‌های خارجی و هنرهای رزمی در فیلم آشکارا از میزانسن‌های آنگ‌لی در ببر خیزان، اژدهای پنهان و یا صحنه‌های پر از زمینه‌سازی کوبایاشی‌وار جدا شده و گرایش شبه لانسلو دولاکی (روبر برسون) به خود پیدا کرده: دو نفر به هم نزدیک می شوند و ناگهان یکی می‌افتد. لازم می‌شود است بعد از تماشای فیلم، قوی‌ترین قهوه از ردیف Intenso را انتخاب کنم و بدون شکر همیشگی سر بکشم.

IMG_0997_Assassin-1600x900-c-default

 

گنج در چند قدمی

قبل از آمدن به جشنواره از همسرم چیزی درباره شهر زیبای کوچکی به نام سن پُل دُوانس (در نزدیکی شهر کن) می‌شنوم. شهری که زمانی محل زندگی هنرمندان مدرنیست و موزه‌ای از آثار مدرنیست‌ها در شهر وجود دارد. ماندن در سالن‌های کاخ جشنواره دیگر مجاز نیست و دوست دارم سری به این شهر کوچک بزنم.

صبح زود به سمت این شهر قرون وسطایی (حوالی غرب شهر نیس) به راه می افتیم. مسافرت به آن‌جا با قطارهای بین شهری آسان است. ابتدا به فنداسیون خصوصی مگت می‌رویم که جایی برای نمایش آثار هنری مدرن قرن بیستم از هر نوع است: تابلوی نقاشی، طراحی و هنرهای تجسمی و دیوارنگاری سرامیک. از براک و مارک شاگال گرفته تا آلبرتو جاکومتی، فرنان لژه و خوان میرو. یکی از تابلوهای غول آسای معروف شاگال به نام زندگی از این روزهای جشنواره جدایم می‌کند. تیر خلاص اما چند اثر از خوان میرو (مرمرهای «زنِ گیسو پریشان»، «پرنده‌ای از ماه») در باغچه لابرینت موزه است. آن جا می‌خوانم که شاگال تبعیدی روسیه بوده و میرو مجسمه‌ساز تبعیدی کاتالان و هر دو در جوانی در اوج مدرنیسم راهی پاریس شده‌اند و بعد هم در دوره‌ای از زندگی گذارشان به این گوشه‌ی دنج افتاده.

St-Paul-de-Vence_(Lunon)وقت زیادی نداریم و باید زودتر برگردیم تا به نمایش فیلم گنج در بخش نوعی نگاه برسیم. به سمت دهکده می رویم تا سری به هتلی بزنیم که پیکاسو روزگاری آن‌جا می‌زیسته. قبل ورود به هتل مسیر قلعه قرون وسطایی شهر را می‌بینیم که ما را به درون خود می‌کشد. این شهر قرون وسطایی اما با خود چیزی دارد که در تله‌اش گرفتار می شویم. کوچه‌های باریک، خانه‌هایی از سنگ، دالانهایی که به هم باز می‌شوند، درهایی متعلق به اعصاری دیگر از چوب و سر پیچ کوچه‌ای اِل-شکل خانه‌ای با گلدانی بزرگ از سنگ که گل‌هایی تازه‌ در آن دستچین شده. گنج این جا است و فراموش می‌کنم باید به سالن‌های کاخ برگردم. و نهایتن قبرستانی در ارتفاعاتی دژمانند که شاگال 97 ساله را در آن به خاک سپرده‌اند.

فیلم جدید فیلمساز تایلندی اپیچاتپونگ ویراستاکول (بخش نوعی نگاه)، قبرستانِ جلال در بیمارستانی عجیب می‌گذرد که سربازهایی در آن بستری‌اند که به بیماری نادری (بیماری خواب) دچارند. بیمارستانی با پنجره‌های باز و تعدادی جوان که در سکوت به خواب رفته‌اند. قبرستانِ جلال پر رمز و راز و غریب و با فضاسازی فوق‌العاده آغاز می‌شود. فیلم موفق می‌شود با ریتم مخصوص به خودش ما را از دنیای حواس پنج گانه دور کند و فضای عجیب فیلمش و آدمهای خاصش را به ما تحمیل کند. اگرچه هر چه جلوتر می‌رود دنیای پر رمز و رازش شگفتی های کمتری دارد و نیاز مداوم به غیرعادی بودن جای غرابت منحصر به فرد فضا را می‌گیرد و فقط نامتعارف باقی می‌ماند.

اوایل تماشای فیلم متوجه پسر جوانی می‌شوم که سمت چپم در صندلی‌اش فرو رفته. کمی بعد در صندلی‌اش جابه‌جا می‌شود. بعدتر آرام و قرار ندارد و از خود صداهای عجیبی در می‌آورد. نگاهش می‌کنم. با دست‌هایش انگار صورتش را چنگ می‌زند. اواخر فیلم احساس می‌کنم می‌لرزد و ناله می‌کند. ناگهان شبیه سربازهای درون فیلم از جا بلند می‌شود. از جلوی من به زحمت و با حالتی دستپاچه می‌گذرد. موقع عبور روی نفر دست راستی من می‌افتد و چیزی از دهانش به رویش خالی می‌کند. همه گیج و آشفته‌ایم که چکار باید کرد. عذرخواهی می‌کند و به سمت در سالن می‌دود. کناری‌ام هاج و واج نگاهم می‌کند. پیش خودم می‌گویم لابد کسی بار تحمل‌ناپذیر تمام بِرَندهای این سالهای بخش نوعی نگاه را به دوش می‌کشیده.

بله. کن بِرندهایی دارد که خودش در طی همه سال‌ها بوجود اورده. کن فیلم‌سازها را رصد می‌کند، پیرامون‌شان فضا می‌سازد، به آن‌ها دوربین طلایی می‌دهد و فیلم‌هایشان را به بخش نوعی نگاه می‌برد. با استعدادها چند دوره بعد می‌توانند به بخش مسابقه راه پیدا کنند و بعضی مثل اپیچاتپونگ ویراستاکول نخل طلا می‌گیرند. بعضی‌ها مثل نائومی کاواسه هفت دوره در کن بوده‌اند. مربای لوبیای قرمز فیلم جدید کاواسه فیلم افتتاحیه این بخش است. فیلمی پر از بلاهت و حس‌های جعلی که تحملش واقعن دشوار است.

کوه‌ها می‌توانند جابه‌جا شوند ساخته جیا ژان‌ که با قصه‌ی دراماتیک گاه آشنا و گاه نامتعارفش، سه شخصیت‌ اصلی‌اش را در سه برهه زمانی دنبال می‌کند. فیلم تلاش می‌کند گاه به صورت موضعی از محور درام دور شود و حال و هوا بسازد. اما طراحی شخصیت‌ها، شیوه‌ی بازیگری و سیر حوادث به گونه‌ای است که حسی برای لحظه‌ها باقی نمی‌ماند. تیتراژ فیلم ناگهان دقیقه 50 می‌آید و نامتعارف بودنِ غیرموثر بیننده را از جهان لرزان فیلم به بیرون پرت می‌کند. از شرق دور دو فیلم دیگر در بخش نوعی نگاه می‌بینم. یکی از کیوشی کوروساوا (سفر به ساحل) از ژاپن و دیگری فیلمی به نام مدونا (شین سو-ون) از کره‌جنوبی هر دو با شخصیت‌های غیرجذاب و ریتم بی‌حس و حال‌ و ملال‌آورشان چیزی برای درگیر شدن با موقعیت‌ها باقی نمی‌گذارند.

 

دو هفته کارگردان‌ها

امسال تجربه فیلم دیدن در کن در کنار مجید اسلامی عزیز نصیبم شده. تجربه دوست داشتنی فضایی فوق‌العاده و بحث‌هایی که از درون سالن شروع می‌شود، بین سانس‌ها ادامه می‌یابد و گاه تا چند روز تمامی ندارد. او که ژاکو ون دورمل فیلم‌ساز محبوبش است پیشنهاد می کند دست از فیلم‌های بخش مسابقه و نوعی نگاه برداریم و سری به بخش دو هفته کارگردان‌ها بزنیم. فیلم‌های بخش دو هفته کارگردان‌ها با مدیریت دیگری و در سه سالن پراکنده شهر پخش می شود. مهمترین‌شان سالن تئاتر کورازت است که در شرق کاخ جشنواره قرار گرفته است. فیلم ژاکو ون دورمل (انجیل عهد جدید) فيلم‌ساز بلژيكی را آن‌جا می‌بینم. یک فانتزی کودکانه با تعداد زیادی موقعیت جذاب و شوخ‌طبعانه که گاه لوس و خنک می‌شود و موقعیت‌هایش به تدریج آشناتر. در مجموع ارتباطم با فیلم در سطح می‌گذرد. واکنش طرفداران فیلم در سالن اما از خود فیلم تماشایی‌تر است و با هر شوخی فیلم سالن منفجر می‌شود.

اعجوبه‌ای به نام میگل گومش با لحنی هجوآمیز به سراغ قصه‌های هزار و یک شب رفته، آن را با شرایط پرتغال بحران زده این سال‌ها ترکیب کرده و موفق به ساخت جهان عجیب و غریبی ‌شده و فیلمی به نام هزار و یک شب در سه جلد با زمانی بیش از سیصد و شصت دقیقه ساخته است. او قصه‌ها را به پس زمینه ‌برده و از بخش‌های نامتجانس فیلمش موقعیت‌های نو خلق کرده. هر جلد شامل چند اپیزود است و هر اپیزود با یک ایده‌ی اولیه‌ی هزار و یک شبی با یک مدل سینمایی متفاوت ساخته شده است. جلد اول بیشتر به مدل‌های متاخر گدار نزدیک است (پر از صدای راوی که گاه به شکل کنترپوان تصاویر در می‌آید)، آغاز جلد دوم وسترن‌گونه است. جلد سوم از همه رادیکال‌تر و جذاب‌تر است و با یک مدل شبه صامت وضعیت عجیب و غریب مردانی سحر شده در اطراف شهر لیسبون که در پی آموزش آواز خواندن به پرندگان هستند تصویر شده. و همه این افسانه‌ها با مستندها و گزارش‌هایی از تظاهرات احزاب در پرتغال کنونی در هم آمیخته تا کلیتی با طعمی منحصر به فرد شکل گیرد.

thr-arabian-nights-stillامسال آشکار است که فیلم‌های بخش دو هفته کارگردان‌ها با نوعی وسواس انتخاب شده‌اند. این بخش در واقع جز بخش رسمی کن نیست و از سال 1968 برگزار می‌شود. غیر از فیلم ژاکو ون دورمل و میگل گومش، فیلم‌ آرنو دپلشن (فیلمساز مورد علاقه‌ام) را می‌ببینم. قصه کریسمسی و پادشاهان و ملکه فیلم‌های محبوبم هستند اما سه خاطره از نوجوانی من نوعی بازگشت به عقب برای دپلشن محسوب می شود. تمام آن فضای زنده‌ی قصه کریسمسی با شخصیت‌های روان‌پریش باورپذیرش تبدیل به یک جوانانه‌ی لوس شده که ردی از اشتیاق در آن دیده نمی‌شود. بخش‌هایی از فیلم یادآور عاشقانه‌هایی است که تروفو با ژان پیر لئو می‌ساخت اما در فیلم دپلشن تجسم آن شر و شور با این نوجوان‌های لوس غیرممکن است. بعد از فیلم بد جیمی پ. این یکی پاک از دپلشن ناامیدمان کرد.

 

ستون‌ها و رنگ‌ها

منتقدهای فعال و تاثیرگذار با جداول ستاره‌های‌شان موثر و کارسازند. آن‌ها موج ایجاد می‌کنند و نظرهای عجیب و غریبی می‌دهند. هر صبح مقایسه جداول ستاره با نظرات شخصی‌مان حکم نوعی نرمش فکری صبحگاهی دارد. بعضی‌ها را می‌شناسم و سال‌هاست نوشته‌های‌شان را دنبال می‌کنم. در همین هفته اول جشنواره فیلم نانی مورتی (مادرم) را بر صدر نشانده‌اند. فیلم اما هیچ نشانی از خلاقیت و اصالت ندارد. اگر چه موقعیت اصلی یک زنِ کارگردانِ میان‌سال به خوبی طراحی شده اما مشکل بافت فیلم و روابط شخصیت‌ها و مهم‌تر از همه لحن دوگانه جدی و شوخی آن است که تبدیل به کلیتی واحد نمی‌شود. بخش‌هایی از فیلم (با حضور جان تورتورو) وودی آلن را به یاد می آورد. بخش‌هایی که ارتباطی با موقعیت وخیم و دغدغه‌های جدی زندگی زن برقرار نمی‌کند.

در فاصله تماشای دو فیلم هیچ چیز بهتر از یک فنجان اسپرسو نمی‌تواند در کمترین زمان جهان دو فیلم را از هم جدا کند. منوی سرو نسپرسو حدود 20 نوع قهوه را در شش ستون متفاوت و هر کدام با یک رنگ پیشنهاد می‌کند. اگر فرق آن‌ها را بدانی و اگر بدانی هر کدام را باید در چه موقعیتی خورد این داستان برایت تبدیل به یک بازی جذاب روزمره می‌شود. ستون Intenso برای بهترین فیلم‌ها. خود این ستون شامل 5 درجه شدید و ضعیف است. شماره 8 برای فیلم‌های خوب. شماره 12 برای شاهکارها. بعد از فیلم مورتی یک فنجان قهوه از ستون پنج (دکافئینه‌ها) و از رقیق‌ترین‌‌ها انتخاب می‌کنم.

روز را با قانون بازار ساخته‌ی استفان بریزه ادامه می‌دهم. فیلم قبلی بریزه (چند ساعت‌ از بهار) فیلم خوددار و پر از لحظه‌های جذاب است. قانون بازار هم امیدوار کننده و در همان سطح کیفی است. فیلمی عمیق و متمرکز بر همراهی یک مرد بی‌کار تا مرحله به دست آوردن شغل است. فیلم با حذف‌های روایی‌‌اش غافل‌گیر کننده جلو می‌رود و بازی ونسان لَندُن با آن نگاه نافذ درگیرکننده است. فیلم فضای داستانی‌اش (یک فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ) و منش شخصیت‌هایش را خوب می‌شناسد و موفق می شود لحظات دردناکی درگیرکننده‌ای را خلق کند. اما قصه زیادی خطی است، موقعیت شخصیت اصلی در عرض بسط نمی‌یابد و نهایتن ضربه نهایی قابل پیش‌بینی و کم اثر می‌شود. فیلم به نوعی دوقلوی دو روز و یک شب برادران داردن است.

 

عجیب و غریب‌ها

خرچنگ لانتیموس یکی از غافل‌گیری‌ها است. فیلمی پیچیده و آخرالزمانی درباره‌ی آدم‌هایی مجرد که به هتلی برده می‌شوند تا در یک ضرب الاجل زمانی شریک زندگی خود را پیدا کنند. آن‌ها اگر نتوانند در این فاصله زوج پیدا کنند به حیوانی تبدیل می‌شوند که خود انتخاب می‌کنند. تماشای فیلم‌ها در جشنواره کن نوعی تمرین برای مواجهه‌ی بی‌واسطه و بی پیش‌فرض با چنین موقعیت‌های داستانی غافل‌گیر کننده‌ای است. مواجهه با فیلم‌هایی که هیچ از آن‌ها نمی‌دانی و حتی کارنامه کارگردان هم برای درک آن‌ها کمکت نمی‌کند. در نیمه اول فیلم با چندین شخصیت منحصر به فرد در موقعیت‌هایی عجیب و غریب در آن هتل همراه می‌شویم. به تدریج فیلم موفق می‌شود یک لحن آخرالزمانی شوخ و شنگ به قصه‌اش بدهد. فیلم که گاهی زیر پوست گلیزر را نیز به یاد می‌آورد، دو پاره است و بخش دوم ظرافت بخش اول را ندارد طوری که انرژی انباشته شده‌ی بخش اول را هدر می‌دهد.

در مقابل پر سر و صداتر از بمب‌ها موفق می‌شود منطق جذابی در پایان به موقعیت‌های گسسته‌اش بدهد. ژاکیم تریر فیلم‌ساز نروژی که نسبتی با لارس فون تریر هم دارد از آن با استعدادهایی است که بخش نوعی نگاه او را با اسلو، ۳۱ اوت معرفی کرد. تریر فیلمش را در آمریکا و با حضور ایزابل هوپر و جس آیزنبرگ ساخته است. عنصر اصلی فیلم ایده «نقطه دید داستانی» است و از طریق آن موفق می‌شود کیفیتی شبه «سیمای زنی در میان جمع» درباره عکاس زنی که به شکل مشکوکی مرده پیدا کند. مثل فیلم قبلی تریر عنصر فضاسازی در این فیلم هم مهم است. فیلم در جزئیات و در آوردن صحنه‌ای معمولی مثل همراهی دو نوجوان پس از یک پارتی شبانه در دم صبح موفق است و به راحتی بیننده‌اش را در موقعیت حاد قصه قرار می‌دهد.

سیکاریو (قاتل اجیر شده) ساخته دنی ویلنوو اکشن خوددار و کنترل شده‌ای با یک شخصیت زن مرکزی است. فیلم تلاش می‌کند در مدل خود متفاوت و دور از ابتذال رایج اکشن‌های جریان اصلی باشد. فیلم البته موفقیت‌هایی دارد اما مسیر آشناتر و قابل پیش‌بینی‌تر از آن است که هیجانی فراگیر ایجاد کند و از دام فرمول‌های رایج بگریزد.

 

تابلوی گرنیکا

بخش مسابقه جشنواره کن سفره رنگینی است که هر گونه فیلم در آن نماینده‌ای دارد. بررسی لیست‌های بخش مسابقه یکی دو دهه اخیر نشان می‌دهد در واقع فیلم‌ها فقط بر اساس کیفیت‌‌های زیبایی‌شناسانه‌ی آن‌ها انتخاب نمی‌شود. هدف (غیر از کیفیت) نوعی تنوع برای این سفره رنگارنگ است. انتخاب فیلم‌ها به دقت بر اساس ژانرها، پروداکشن و شیوه‌های مختلف فیلم‌سازی (و البته با حفظ کیفیت استاندارد کن) صورت می‌گیرد. نگاه کنیم که چطور در بخش مسابقه امسال از ژانر اکشن (سیکاریو ، آدمکش) گرفته تا رمانس (کارول، پادشاه من، مارگریت و ژولین، خرچنگ)، قصه‌های پریان (حکایتِ حکایت‌ها) و فیلم تاریخی (مکبث، آدمکش) و درام روان‌شناختی (مزمن، دره عشق، پرسر و صداتر از بمب‌ها) و فیلم اجتماعی و چپ با موضوعات ملتهب روز (قانون بازار، دیپان) و البته رادیکال‌ها (آدمکش، پسر شائول) در لیست آقای تیری فرمو (دبیر جشنواره) فیلم وجود دارد. از سویی فیلم‌هایی از شرق (کوه‌ها می‌توانند جابه جا شوند، آدمکش، خواهر کوچک ما)، از خرده فرهنگ‌ها (دیپان) و از غرب اقیانوس اطلس در انتخاب‌ها در نظر گرفته شده‌اند. و فوکوس امسال روی سینمای فرانسه است با پنج فیلم در بخش مسابقه و یک فیلم خارج مسابقه (و افتتاحیه). از میان 77 فیلم انتخابی بخش‌های مختلف جشنواره (مسابقه، خارج مسابقه، نوعی نگاه، دو هفته کارگردان‌ها، هفته منتقدین) یک چهارم فیلم‌ها (19 فیلم) فرانسوی هستند.

مارگریت و ژولین ساخته‌ی والری دونزلی فیلم‌ساز و بازیگر فرانسوی به حق شایسته صفت بدترین فیلم بخش مسابقه است و در مرحله بعد دریای درختان گاس ون سنت. بعد از تماشای فیلم گاس ون سنت برای اولین بار می‌بینم که تماشاگرها فیلمی را در سالن هو می‌کنند. در هنگام تماشای فیلم حکایتِ حکایت‌ها به نظرم می‌رسد انگار برگزارکنندگان جشنواره روزهای اول جشنواره قصد تفریح با شرکت کننده‌ها را داشته‌اند.

تنها فیلم اولِ یک فیلم‌ساز (در بخش مسابقه)، پسر شائول ساخته لازلو نمشِ مجارستانی است. فاشیسم در حال دریدن اروپای شرقی است و مردی به نام شائول مجبور است به آن‌ها برای کشتن هموطن‌نانش در اتاق‌های گاز کمک کند. شیوه فیلم‌سازی نمش آشکارا تحت تاثیر سنتی اروپای شرقی و به خصوص یانچو است. فصل هولناک اول فیلم بلافاصله مرا به یاد سکانس افتتاحیه در مه (سرگئی لوژنیتسا) می‌اندازد. فیلم اما فراتر می رود و در حد مضمون ملتهبش نمی‌ماند و تبدیل به یک تجربه زیبایی‌شناسی درباره نقطه دید و تجربه تداوم فلو/فوکوس می‌شود. فیلم یک قهرمان عجیب و غریب دارد که لحظه‌ای دوربین از او جدا نمی‌شود. تعبیر جزئیات فراوان در صحنه پردازی و قصه برای چنین فیلمی نارسا است. بهتر است بگوییم فیلم تبدیل به تجربه‌ی غریب زیست در چنین فضایی می‌شود. پسر شائول از طریق معجزه‌ی ایجاد تداوم عملن تبدیل به تجربه بودن شب و روزی در چنین فضایی می‌شود. این فیلمی در ابعاد تاریخ سینما است که تجربه نمایش نسخه سی و پنج میلی‌متری‌اش روی پرده بزرگ شگفت‌انگیز است. این بار نمی‌خواهم از سالن خارج شوم. می‌خواهم همین‌جا بمانم. تجربه تماشای فیلم برایم شبیه اولین مواجهه‌ام با تابلوی گرنیکای پیکاسو است: همان‌قدر استادانه، همان‌قدر استثنایی و همان‌قدر وحشی و آزار دهنده.

Son-Of-Saul

 

پرلود: قبل جشنواره

در سالن سینما اوژِسه نورماندی واقع در خیابان شانزه لیزه پاریس در جلسه کنفرانس مطبوعاتی شصت و هشتمین دوره جشنواره کن هستم. تیری فرمو مدیر جشنواره و پیر لسکور رئیس جدید جشنواره به مهمانان خیر مقدم می‌گویند و آغاز جشنواره را رسمن اعلام می‌کنند. کمی دیگر تیری فرمو باید اسامی فیلم‌های بخش مسابقه را اعلام ‌کند. لحظه مهمی است. می‌دانم اسم هرکدام از (حدود) بیست فیلمی که اعلام می‌کند از امروز تبدیل به بخشی از زندگی‌مان می‌شود و یک سال آینده تبدیل به مصالحی برای اندیشیدن و نوشتن. از چند روز قبل همراه با دوستانم نام چند ده فیلم‌ساز را حدس می‌زنیم. امسال فیلمی از آرنو دپلشن حضور خواهد داشت؟ فیلم متیو آمالریک که اطلاعاتی درباره ساختش در شماره ژانویه کایه دو سینما خوانده‌ایم به بخش مسابقه می‌رود؟ از کشورمان بلاخره فیلم کسی به بخش مسابقه می‌رود؟ نکند فیلم هو شیائو شین امسال هم در لیست نباشد! فیلم الکساندر ساکاروف چه؟

یک ماه دیگر به کن می‌روم. حس می‌کنم روزهای خوشی در انتظار است. شب نگاهی به پیش‌بینی دمای هوای یک ماه بعد در کن می‌اندازم و بعد به چند دست لباس مناسب و یک دفتر نو برای یادداشت برداشتن فکر می‌کنم.

محبوب‌های سال ۲۰۱۵

1- پسر شائول (لازلو نمش)
2- آدمکش (هو شیائو شین)
3- ویکتوریا (سباستين شيپر)
4- هزار و یک شب (میگوئل گومش)
5- مزمن (میشل فرانکو)
6- جوانی (پائولو سورنتینو)
le fils
تا چند ساعت دیگر برمی‌گردم خانه و تعطیلات و سفرِ کوتاهم به ایران تمام می‌شود. قبل رفتن دوست دارم چند خطی درباره‌ی فیلم‌های محبوب این سال میلادی بنویسم. بلافاصله یاد لحظه‌های تماشای این فیلم‌ها‌ می‌افتم. به یاد می‌آورم که چطور در هنگام تماشا تحت تاثیر این تجربه‌های داستانی قرار گرفتم و غرق در دنیای‌شان شدم و چطور تاثیر مزمنی در این یک سال بر من داشتند. به لیست فیلم‌ها که نگاه می‌کنم به نظرم می‌رسد ارتباط‌شان با یکدیگر احتمالن مربوط به تجربه‌های «تکنیکال»ی است که در خلاقانه‌ترین شکل‌‌ سینماتوگرافیک‌ اجرا شده‌اند.
 
پسر شائول تجربه‌ی غریبِ زیست در مهلکه‌ی آشوویتس بود؛ همراه شدن با مردی که تصمیم گرفته بود در چنین جهنمی، بچه‌ای را خاک کند. فصل‌ اول فیلم را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ سینما در مرغوب‌ترین نوعش: تجربه‌ی خودِ فضا، نه گزارش یا تفسیری بر آن. تجربه تماشای فیلم برایم شبیه اولین مواجهه‌ام با تابلوی گرنیکای پیکاسو بود: همان‌قدر وحشی، همان‌قدر استثنایی و همان‌قدر مزمن. از نظر تجربه‌ی مستمر فضا، ویکتوریا دوقلوی پسر شائول است و مسیر قهرمان فیلم بیش از هر چیز (مثل قهرمان پسر شائول) تسویه حسابی است با خود. مزمن نیز مثل دو فیلم قبلی از نظر موقعیت نمایشی و مخمصه انسانی یکی از پیچیده‌ترین‌ها بود؛ حکایت یک پرستارِ بیماری‌های مهلک که در رابطه‌ای عجیب با بیمارانش قرار گرفته.
 
جوانی اما ربطی به فضای نقادانه دور و برم در مواجهه با فیلم ندارد. فیلمی که با مضامینی مثل پیری، زمان از دست رفته و تنهایی به شکل سَبُک و «کول» برخورد می‌کند و نه تجربه‌ای روان‌شناختی است، نه سیاسی و نه در آن از رئالیسمِ مخل خبری است. جوانی فیلمی است درباره‌ی «آراستگی» و در بابِ جمال چهره‌ی آدم‌ها (حتی پیرمردهای قصه‌اش)‌. فیلمی است که در آن چاقالویی گوشتالو طوری برای‌مان با توپ تنیس رو-پایی می‌زند که می‌خواهیم بغلش کنیم و بگوییم این بزرگ‌ترین تسلط آدمی است بر یک شی: مثل تسلطِ بی‌مثال دست‌های رهبر ارکسترِ فیلم در فصل نهایی.
 
سال 2015 برای نسلی از سینما دوستان سالِ هزار و یک شبِ میگوئل گومش بود، تصور کنید فیلمی را درباره‌ی وضعیت عجیب و غریب مردانی سحر شده که در پیِ آموزش آواز خواندن به پرندگان‌اند. و بعدها که پرسیدند چطور سالی بود می‌گویم سال، سالِ خوشِ آدمکش و فیلم‌ساز پیرش بود.

The Assassin
Son of Saul
Victoria
Arabian Nights
Chronic
Youth